eitaa logo
53 دنبال‌کننده
212 عکس
29 ویدیو
4 فایل
انتشار فعالیت های گروه هنری قاف ._هنرمندان انقلابی ارومیه _. جهت ارتباط با ادمین : @Qafart @Samnenematy
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️وداعا للصبي [گریه امانش را بریده بود. از شدت عطش، گلویِ کوچکش خشک شده بود؛ در حدی که صدایش به سختی شنیده می‌شد. دیگر برای حسین کسی نمانده بود جز علی. دیگر صدای «هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرُنی» اش به گوش کسی نمی‌رسید، دیگر هیچ‌کس برای یاری‌اش لبیک نمی‌گفت؛ الا این کودک شش‌ماهه‌... رباب با اشک و آه تک پسرش را به دور سر امامش گرداند. علی به آغوش پدر سپرده شد... علی‌اصغر با وجود بی‌تابی و خستگیِ این سه روز، لبخندی کنج لبش جا خوش کرده بود. گویا حسین برای ادامهٔ راهش به لبخند او نیازمند بود. دل حسین آرام گرفت. رباب سر بالا آورد و گفت:«حسین جان! زیر عبایت او را پنهان کن، مبادا آفتاب سوزان کربلا پوست نرمش را اذیت کند.» رباب دیگر توان ایستادن نداشت. گهواره‌ی خالی را بر دست گرفت و با چشمان اشکی و امیدوار به سوی خیمه‌ها دوید... حسین چشمش به درِ خیمه بود و پاهایش مانع از رفتنش می‌شد. چشم بگرفت و سر به پایین انداخت، طوری که علی را می‌دید. او خندید و حسین با اطمینان بیشتر روی به میدان گرداند. پس به دل میدان زد. علی را از زیر عبایش بیرون کشید و پسر کوچکش را بالای سرش گرفت: - این طفل شیرخواره گناهی ندارد. شما با من سر جنگ دارید نه او. کمی سیرابش کنید که گریه امانش را بریده. سربازان دلشان به حال این طفل شیرخوارهٔ حسین به رحم آمد. عمربن‌سعد ملعون که چهرهٔ در هم رفتهٔ لشگریانش را دید خونش به جوش آمد و بهترین تیزانداز لشگر را طلبید: - حرمله‌؛ طفل حسین را سیراب کن...] به‌قلمِ: ضحانظامیان به‌تصویرگریِ: مریم‌نوروزی به‌همتِ: سمانه‌نعمتی @Qaf_art_group
▪️وداعا عمي بازهم مانند همیشه در آغوش بزرگ عمو جان جا خوش کرده بود؛ آن آغوشی که همیشه برایش تکیه‌گاه امنی بود. دست‌های کوچک و نحیفش را بر بازوان برومند عمو عباس می‌کشید؛ نمی‌دانست این آخرین دیدار است، آخرین آغوش و آخرین باری‌ست بازوهای قدرتمند عمو را می‌بیند... آب می‌خواست. لبانش از عطش زیاد تَرَک خورده بودند و هرازگاهی بر آنان خون جاری می‌شد. زیر لب زمزمه می‌کرد:«عمو جان تشنگی امانم را بریده، برایم آب بیاور.» عباس یک چشمش به رقیه‌ جانش بود و مشک خالی، یک چشمش به آن سوی میدان بود و نهر علقمه. می‌دانست اگر برود دیگر هرگز بازنمی‌گردد، حداقل که می‌توانست برای کودکان عطشانِ بی‌گناه آب بیاورد، نه؟ سر کوچک رقیه‌ی سه ساله را بر سینه‌اش فشرد و آخرین بوسه را بر سر او کاشت. برخاست و با قدم‌های استوار به سمت اسبش رفت... همین که خواست برود بازهم چشمش به کودکان عطشان برادرش حسین دوخته شد و این بار با اطمینان خاطر به دل میدان زد. یا با آب برمی‌گشت و یا اصلا بازنمی‌گشت. رقیه دست نحیفش را بر روی قلبش که حال مانند گنجشک می‌تپید گذاشت. دلیل تپیدن پرسرعت دلش را نمی‌دانست، انگار فهمیده بود که این آخرین دیدار با عموی باغیرتش بود. حال پشیمان بود و دیگر آب نمی‌خواست، گمان می‌کرد اگر آب نخواسته بود عمو عباس همیشه در کنارش باقی می‌ماند. نمی‌دانست که حتی اگر او و خواهران و کودکان حرم آب هم نخواسته بودند، باز هم عمو عباس در کنارشان نبود، مانند برادرانشان... به‌قلمِ: ضحانظامیان به‌تصویرگریِ: مریم‌نوروزی به‌همتِ: سمانه‌نعمتی @Qaf_art_group