#روایتی از شهید عليرضا ناهيدي
✍️✍️✍️
شهید علیرضا ناهیدی، فرمانده تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی كه در جبهه بود، یك ریال هم حقوق نگرفت. همواره كفشهای كتانی به پا داشت. روزهای آخر بود كه یك جفت پوتین از بیتالمال گرفت. قرار بود برای جلسهای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همه فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: برادر! من یك جفت جوراب به شما میدهم، با این وضع خیلی نامناسب است كه در جلسه شركت كنید.
به من نگاه تندی كرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من كار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است.👌👌
#شهدا
#شهادت
#شهید_ناهیدی
#فرمانده
#روایت
#پایگاه_مقاومت_قمربنی_هاشم
#دفاع_مقدس
@ghamar_sarallah
#روایتی از #شهید عباس بابايي
✍️✍️✍️
روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمیشود، گفت: در ماشین طناب داری؟
پرسیدم: طناب برای چه میخواهی؟ گفت: میخواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.
بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستادهاند و همگی به آن شخص میگویند: «جناب سرهنگ! سلام، كمك نمیخواهید»؟
وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.
ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ میخواهی شنا كنی؟
من با ترس و خجالت گفتم: جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.
وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، عباس بابایی هستم.
تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد..
#روایت
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهادت
#امام_خمینی
#شهدا_دفاع_مقدس
#پایگاه_مقاومت_قمربنی_هاشم
@ghamar_sarallah
#خاطره ای از شهید مهدي شاه آبادي
✍️✍️✍️
با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم مینشستند و اگر احساس میکردند میتوانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمیکردند. حتی اگر صحبت طولانی میشد و وقتشان اقتضا نمیکرد، آدرس منزل را به افراد میدادند و میگفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغههای مردم قائل بودند. یادم نمیرود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیهای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".
#خاطره
#پایگاه_مقاومت_قمربنی_هاشم
#دفاع_مقدس
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهدا_شرمنده_ایم
#سپاه
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
#روایت
#انقلاب
#انقلاب_اسلامی
#انقلابی
@ghamar_sarallah
#خاطره
#روایت
شهید حجت الاسلام سيد علي اكبر ابو ترابي
یکی از افسرهای بعثی حاجآقا را بیرحمانه شکنجه کرد. تمام بدنش زخمی و کبود شد. کمی بعد، فرمانده اردوگاه رسید. به حاجآقا خیلی احترام گذاشت. همان افسر هم همراهش بود. پرسید «چرا به این حال و روز افتادی؟» حاجآقا به افسر که رنگ و رویش پریده بود، نگاهی کرد و گفت «چیز مهمی نیست. پام سر خورد، افتادم زمین.» بعد از آن ماجرا، افسر گه گاه که به دیدن حاج آقا میآمد، شیرینی و سیگار میآورد میداد به حاجی که بین بچهها تقسیم کند.
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهادت
#امام_خمینی
#شهدا_شرمنده_ایم
#رهبر_معظم_انقلاب
#رهبری
#پایگاه_مقاومت_قمربنی_هاشم
#حسن_آباد_مشیر
@ghamar_sarallah
#روایت از #شهید آيت الله سعيدي
✍️✍️✍️
يك روز وقتي به خانه آمد ديديم فقط قبا بر تن ايشان است. پرسيدم: «آقاجان! پس عبايتان كجاست؟» با كمي تأمل پاسخ دادند: «در مسيري كه از مسجد باز ميگشتم مرد فقيري را ديدم كه به علت نداشتن لباس گرم، از سرما ميلرزيد. عبايم را به او دادم. چون من قبا داشتم.» يك بارنيز همسايهمان كه راننده تاكسي و مرد نيازمندي بود، به من گفت: «يك شب ديدم صداي نفس نفس زدن مردي در راه پله ساختمان ميآيد، وقتي به راهرو آمدم، ديدم حاج آقا سعيدي يك گوني زغال را روي دوشش گرفته و براي ما ميآورد. خيلي شرمنده شدم. او كه ميدانست ما در سرماي زمستان نياز به زغال داريم، شخصاً آن را تهيه كرده و برايمان آورده بود.» آيت الله سعيدي مرد آشناي شب كوچههاي خلوت بود و فقط ماه و خدا ميدانستند كه او در نيمه شب با كولهبارش كجا خواهد رفت.
🌹🌹🌹🌹
#رهبر_معظم_انقلاب
#رهبری
#پایگاه_مقاومت_قمربنی_هاشم
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهادت
#امام_خمینی
#شهدا_دفاع_مقدس
#شهدا_شرمنده_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
#ما_ملت_شهادتیم
#حسن_آباد_مشیر
@ghamar_sarallah