پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم،
طبق معمول گل فروشها و دستمال فروشها فعال بودند.
از لابهلای ماشینها پیرمردی عصا زنان رد میشد و مشغول تکدیگری بود؛
گفت: «مامان کمکش بکنیم؟»
من که همیشه میمانم به این افراد کمک کنم یا نه، کلی چون و چرا و باید و نباید از پس ذهنم گذشت ...
دیدم دوست دارد کمک کند؛
گفتم باشه و اسکناس کاغذی بهش دادم تا پنجره ماشین را پایین بکشد و به پیرمرد بدهد؛
یهو دیدم از ماشین پیاده شد و رفت سمت پیرمرد و پول را تقدیم کرد!
دهانم باز مانده بود؛
گفتم چرا از داخل ماشین بهش ندادی؟
پاسخش حیرت زدهام کرد!
گفت: «او از من بزرگتر بود»
#ارزش_احترام
#صفای_نوجوانی
#بسیجدانشجوییدانشگاهقم
🆔@QomBasij