eitaa logo
مسجد و مجتمع فرهنگی مذهبی قبا بیرجند
455 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
71 فایل
⭕️ کانال اطلاع رسانی مسجد و مجتمع فرهنگی مذهبی قبا مهرشهر 🕌 آدرس: بیرجند، مهرشهر، خیابان امام علی(ع)، میدان غدیر @QubaMosque 💳 شماره کارت جهت کمک های مردمی ۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۷۸۲۸۲ بانک ملی شماره حساب: ۰۱۱۶۹۰۳۳۵۱۰۰۵ ❞ انتقادات و‌ پیشنہاداتتوטּ‌ @m_borhanirad
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰پاشو برو سر پست! 🔸مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچه‌ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. یکی از بسیجی‌ها که نوبت نگهبانی‌اش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینکه کسی که روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تکانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست... 🔸مهدی که خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره صدایش کرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و اسلحه را گرفت و بدون یک کلمه اعتراض رفت سرپست. صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نکردی؟ - پس کی را بیدار کردم؟ - نمی‌دانم، من که نبودم. وقتی فهمید فرمانده لشکر را سرپُست فرستاده، هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ به روی خودش نیاورد.
🔹از همه زودتر میومد جلسه. تا بقیه برسند دو رکعت نماز میخوند. یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم: نماز قضا میخونی؟ گفت: نه. نماز میخونم که جلسه به یه جایی برسه. همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه. 📗 کتاب آقا مهدی؛ روایت زندگی
♥️ 🔰 ◀️ فرمانده کاری : اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آر پی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمانده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو».
🖼 عکس نوشته 📌بعد از خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان‌ها و معاون‌هاشان باقی نمانده بود ؛ یا شهید شده بودند یا مجروح ، با خودم گفتم : "بنده خدا حاج مهدی هیچ کسی رو نداره. دست تنها مونده ". رفتم دیدنش. فکر می‌کردم وقتی ببینمش ، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده همیشگی. زبانم نگشت بپرسم 《با گردان‌های بی‌‌فرمانده‌ات چه کار میخوای بکنی؟ 》
🖼 عکس نوشته 📌چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک‌سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می‌ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می‌آید طرفشان. خسته نباشیدی می‌گوید و مشغول می‌شود. ظهر است که کار تمام می‌شود، سرباز‌ها پی فرمانده می‌گردند تا رسید را امضا کند، همان بنده خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می‌کند، رسید را می‌گیرد و امضا می‌کند.
🖼 عکس نوشته 📌اول من دیدمش. با آن کلاه‌خود روی سرش و آرپی‌جی روی شانه‌اش مثل نیروهایی شده بود که می‌خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد《حاج مهدی!》برگشت. گفت《شما کجا میرین؟》 گفت《چه فرقی می‌کنه؟ فرمانده که همش نباید بشینه تو سنگر، منم با این دسته می‌رم جلو》.