هوالمدبّر
باورتان میشود که پدرش بقال بود. در روستایی زندگی میکرد که یک خانواده مذهبی و یک جوان مذهبی در آن نبود.
همهی جوانان روستا کمونیست بودند.
از کودکی آرزویش این بود که جوانهای روستا را با دین و قرآن آشنا کند.
پدر و مادرش مسلمان بودند اما در حد معمولی و بیشتر درگیر امرارمعاش سخت یک زندگی در فقر و نداری.
پسر بزرگ خانوادهای پرجمعیت بود که تنها تفریحاش رفتن به بقالی پدرش و کار کردن بود.
با پدر و مادرش هیچ وقت دور یک سفره ننشسته بود، چون همیشه یا پدرش مغازه بود یا مادرش و فقر اجازه نمیداد باهم دور سفره جمع شوند.
در خانوادهشان یک نفر روحانی حتی در اجدادشان هم نبود. فقط یکی از فامیلهای دور مادریاش سید روحانی بود که هربار عکس او را میدید دوست داشت روزی شبیه او عمامهاش را با چینهای منظم ببندد. دستار پدرش را میگرفت و شبیه عمامه میبست و ذوق میکرد.
به کتابخواندن خیلی علاقه داشت. ارشادالقلوب، اولین کتابی بود که در کودکی خواند و به متنهای دینی علاقمند شد.
در چهاردهسالگی در یکی از مجلسهای ختم روستا سخنرانی کرد و دهان همه بازماند از آن سخنرانی.
پانزدهسالگی اوج داستان زندگی سید بود روزی که آوازه امامموسیصدر و شهید چمران به روستایشان رسید.
روزی که سید گام در مسیر آرزوهایش گذاشت❤️
📒 با اقتباس از کتاب سید عزیز/ خاطرات خودگفته شهید سید حسن نصرالله🌱
#کتاب
#سیدعزیز
#کتابخوانی
@ketab_basirat
@Quran_sangar