eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
389 دنبال‌کننده
516 عکس
101 ویدیو
40 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
qoran-12.mp3
4.09M
جزء دوازدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود.خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یکجا. بهم گفت: « اگه یکوقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.» خداحافظی کرد ورفت. مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(ع)، و ضد رژیم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید. می گفتند: «مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.» حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش. او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد. برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردي می کرد. با خودم گفتم : « توکل بر خدا می بردمشون همون جا، ان شاءالله که قبول می کنه.» بر خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: « ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.» هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک وتوکی از آن به اصطلاح شاه دوستها ،حسابی اذیتمان می کردند وزجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند:«اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!» بالأخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: « اوستا عبدالحسین زنده است.» باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «تو زندان وکیل آباده، اگه میخواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه.» چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت. مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می‌گفتم: «پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟» رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
qoran-13.mp3
3.97M
جزء سیزدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
خودم هم می‌دانم؛ هر زمان که گناه می‌کنم، دلم از خودم می‌شکند؛ از مهربانی‌ات خجالت می‌کشم و برای بار هزارم سرم را پایین می‌اندازم و به امید بخششت به سمتت می‌آیم. و تو... و تو برای بار هزار و یکم، از دیدن دوباره ام خوشحال می‌شوی ♡ @Quranetrat_znu
qoran-14.mp3
3.92M
جزء چهاردهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار ودستپاچه گفت: «سلام.» آهسته جوابش را دادم.گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن.» نفس راحتی کشیدم .ادامه داد:«می خواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟» بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: « شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم.» خداحافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد. نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابِلاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. در جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم. « این همون عبدالحسین چند روز پیشه!» قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: «در رو ببند.» در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: « چیه؟خوشحال شدین که شیرینی می دین؟ » گفتم: « من شیرینی نگرفتم.» آهی از ته دل کشید. گفت: « اي کاش شهید می شدم!» گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... . آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لابلای حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت:« اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکیشون اومد جلوم. همه اش سیلی می زد و می گفت: «پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟» می گفتم: « کسی با من نبوده.» رو کرد به همون سروان و گفت: « نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه.» آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه.» عبدالحسین می خندید و از وحشیگري ساواك حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهایش را شکسته بودند(به همین خاطر، او مجبور شد که دندان مصنوعی بگ ذارد) شکنجه هاي بدتر از این هم کرده بودنش.روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد.
ای امام غربت! آن‌که از آبروی تو وساطت می‌طلبد، تشنه باران هدایت توست و آن‌که حاجت را بهانه کرده، تشنه رفاقت با تو. به حق شادی میلادت، قفل بسته چشمان ما را با عنایت و کرمت بگشای تا طعم سفره مهربانی تو را بچشیم؛ که هیچ زخمی از بارش کرامت بارانی ‌ات بی ‌مرهم نمی ‌ماند؛ یا کریم اهل هدایت! 💐 میلاد باسعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد💐 @Quranetrat_znu
خدایا مهربونی و دل‌نگرانی مادرم، توی ترس و سختی خودم رو که می‌بینم، به این فکر می‌کنم خدایی که محبت مادر، یک هزارم محبتش هم نمیشه، چقدر دوستم داره؟♡ @Quranetrat_znu
qoran-15.mp3
4.23M
جزء پانزدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
"وَإِنْ يُــــرِدْكَ بِخَــــيْرٍ فَـــلَا رَادَّ لِفَـــــضْلِهِ" یعنی اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود «سوره یونس 117» @Quranetrat_znu ┄┅┅┅┅❀🦋❀┅┅┅┅┄
qoran-16.mp3
4.03M
جزء شانزدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: « مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن.» عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید:« تو خانه سیمان دارین؟» گفتم: «آره.» جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. العالمیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، بهم گفتند: «نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین.» صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: « آقاي برونسی رو دوباره گرفتن.» جور خاصی گفت: «خوب؟» به ساك اشاره کردم. «نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید.» من و منی کرد. گفت: «حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم.» یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: «یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم.» زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم: «توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه.» چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لاي یکی شان.چند تاي از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لاي پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو چراغ خوراك پزي و تو یک قابلمه. یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد:« از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین.» واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را هم خواباندم رو متکا. شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمام(عج). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توي خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند! هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزي گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند.
هدایت شده از حیات
🕊إِنَّ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ يَهۡدِي لِلَّتِي هِيَ أَقۡوَمُ وَيُبَشِّرُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلَّذِينَ يَعۡمَلُونَ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ أَنَّ لَهُمۡ أَجۡرٗا كَبِيرٗا... مرحله استانی جشنواره قرآنی‌ حیات 🌏 ✅ ویژه تمامی دانشجویان دانشگاه های استان زنجان 🌱در بخش‌های • حفظ سور منتخب • قرائت تقلیدی • اذان تقلیدی • مداحی و دعا خوانی ⏳زمان : یکشنبه ۱۹فروردین ماه، ساعت ۱۴ 📍مکان : دانشگاه علوم پزشکی زنجان اطلاعات بیشتر در پست‌های بعدی به سمع و نظر شما عزیزان خواهد رسید.🌹 همراه قرآن باشید.🦋 ✨@hayat_zanjan
qoran-17.mp3
3.88M
جزء هفدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
AUD-20220819-WA0004.mp3
984.8K
🌸تفسیر آیه به آیه قرآن کریم🌸 📢حجةالاسلام قرائتی سوره مبارکه آیه @Quranetrat_znu 🍃   🦋 🌸 🦋 🍃    
رجب گذشت؛ شعبان گذشت؛ رمضان هم از نیم گذشت... خداوندا، به حق خودت، چشیدن شیرینیِ دور بودن از گناهان رو روزی‌مون کن🌱 @Quranetrat_znu
qoran-18.mp3
4.24M
جزء هجدهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
باز هم آقاي غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقاي رضایی و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: « لاي قالی رو بدین بالا.» داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: «یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!» گفتم:« اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودي.» خندید. سراغ نوارهاي حساس را گرفت.گفتم: « خودتون پیدا کنید.» کمی گشتند و چیزي دستگیرشان نشد. گفت: « اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.» متکا را آرودم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند: « یعنی اینا همین جوري اومدن و این نوارها رو ندیدن؟!» گفتم: « تازه قسمت مهمش تو زیر زمینه.» وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراك پزي دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند. چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. ٢٢ بهمن هم که انقلاب پیروز شد. همان روزها با آقاي غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی بر گشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: « چیه؟» همان طور که می خندید، گفت: «حکم اعدام منه.» چشمام گرد شد. سند را با پرونده هاي عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده.لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.
قدر.mp3
899.4K
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• - تو یه سااااله آدم نشدی، اونوقت الان میخوای ره صد ساله رو یه شبه طی کنی؟! + آره، خودش گفته { لَیلَهُ القَدرِ خَیرُ مِن اَلفِ شَهر } ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• @Quranetrat_znu
ای خدای من قلب مرا سرشار از عشق و محبت نسبت به ولی ات قرارده‌ و حسادت به او را از من دور کن به حق این لحظات عزیز درگاهت♡ @Quranetrat_znu