eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
389 دنبال‌کننده
519 عکس
101 ویدیو
40 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
معبودم! حاجتم را برمگردان و طمعم را قرین نومیدی مساز و امید و آرزویم را از خود قطع مکن. @Quranetrat_znu
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان برگزار می‌کند: کلاس حفظ قرآن کریم 💠ویژه برادران شنبه‌ها ساعت: ۱۸:۰۰ تا ۱۹:۳۰ سه‌شنبه‌ها ساعت: ۱۸:۰۰ تا ۱۹:۳۰ هزینه ثبت‌نام در کل دوره: ۵٠ هزار تومان جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید. @Quranetrat_znu_admin @Quranetrat_znu
بالأخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟» دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «براي چی گریه می کنی؟» چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .» با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.» گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.» بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد . بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (س) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.» پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.» «آخه قابله باید باشه.» با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام» آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟» گفتم:« آره، براي چی؟» گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.» چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره» گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.» مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی» شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
﷽ #تمدید_شد 💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت 🖇در بخش‌های: پژوهشی، فناوری و تولیدات
سلام و عرض ادب خدمت مخاطبان محترم کانال کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تنها ۱۹ روز دیگر تا اتمام زمان ثبت نام در جشنواره سراسری قرآن و عترت دانشجویان کشور باقیست. دوستانی که مایل به شرکت در عرصه های قرآنی هستند، لطفا هرچه سریعتر ثبت نام خود را از طریق لینک نامبرده در اطلاعیه ثبت‌نام انجام دهند. و من الله توفیق🌱
ما در یک کشتی سوار شدیم همگی در یک کشتی برای اهداف گوناگون سوار شدیم. برخی برای اینکه به نان و نوایی برسند برخی برای اینکه از جای خودشان خسته بودند برخی برای اینکه دیدند جماعت به این سمت می‌رود، آمدند و سوار شدند. برخی سودای حکومت داشتند و چند تن با هدف کشتن اهل کشتی سوار شدند. عده‌ای اما... برای رفتن به جزیره‌ای که سال‌های‌سال تعریفش را از پدرانشان سینه به سینه شنیده بودند، مردم را سوار کردند داعیه دار کشتی اینان بودند. برای رسیدن به ساحل امن آرامش قدم برداشتند و با خون خودشان از حمله تمام فرعونیانی که به دنبال نابودی کشتی بودند جلوگیری کردند. چرا؟ برای این که کشتی سالم به ساحل برسد. من اینجا داخل کشتی نظاره میکنم آدمهایی را که پایشان را روی خون جانباختگان گذاشته‌اند و با یک مته کشتی را سوراخ میکنند. ظاهرا یکی از اهل کشتی که دنبال نان و نوا بوده از طولانی بودن سفر خسته شده و نان اینان را دزدیده بود. من نمیدانستم باید چه بکنم تنها چیزی که میدانستم این بود که کشتی اگر سوراخ شود همه باهم غرق میشویم. چند تن از پاسبان‌ها که باید از اموال مردم صیانت میکردند خوابشان برده‌بود. غفلت که آنان را گرفت مردم طعمه طمع‌کاران شدند و حالا مردم عصبانی کشتی را سوراخ میکردند. من صدایم درنمی‌آمد و فقط نگاه میکردم اما عده‌ای گلو پاره میکردند که نکن کشتی را سوراخ نکنید همه غرق میشویم خودتان هم غرق میشوید برخی به خودشان می‌آمدند و دست از سوراخ کردن کشتی برمیداشتند. برخی ولی ول‌کن نبودند. دیکران را نیز تحریک میکردند تا به آنها ملحق شوند. میگفتند اینجوری اعتراض میکنیم این کشتی چه فایده دارد؟ به کجا میرویم؟ سوراخش کنیم بالاخره یک طوری میشود شاید یک کشتی دیگر بیاید و ما را سوار کند. بی صدا اشک میریختم و... شاید میترسیدم شاید هم نه چشمم به خون مردی خشک شده‌بود که جلوی کشتی ایستاد تا توپ کشتی همسایه به آن نخورَد. حرف قشنگش در گوشم زنگ میخورد میگفت به ساحل که برسیم همه چیز تمام میشود. چشم به خون او خشک شده‌بود که زیر پای یکی از همسفران مانده بود. بی‌صدا اشک میریختم اشک من گرم بود. و درخشان... باید جلوی سوراخ شدن کشتی را میگرفتم راهش آگاه کردن بود پس،،، قلم را برداشتم:« به نام نامی الله به یاد خون شهیدان و به چشم‌انداز راه ایشان، به لاله‌ی در خون خفته شهید دست از جان شسته قسم به فریاد آخر به اشک لرزان مادر... من سختی‌های بیشماری تحمل کرده‌ام یکبار دیگر نیز تحمل میکنم صبوری میکنم به حرمت خون او و به زنگ زیبای صدای امیدبخش او به حرمت ایرانی بودنم و نجیب بودنم به حرمت قداست کشورم که از دستبرد نامحرمان در امان بماند... من رای میدهم. من با کشورم مشکل ندارم باضعف مدیریت در آن مشکل دارم به حرف‌های بی فایده بودن رای توجه نمیکنم اگر واقعا فایده نداشت من را از رای دادن منصرف نمیکردند الکی که نیست تا نباشد چیزکی،،، بمان عزیزم کنارم بایست و بگو خون آن مرد را لگدمال نکنند خواهرش در کشتی نشسته... فکر دلش را بکن اگر تو نمیدانی او آگاه است به این که برادرش که بود و لگدشدن خون برادر داغش میزند. به حرمت خواهر و به حقانیت برادر @Quranetrat_znu
(...إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ...)
امام علی علیه السلام : وَإنَّ أفضَلَ قُرَّةِ عَینِ الوُلاةِ استِقامَةُ العَدلِ فِي البِلادِ، وَ ظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِیَّةِ و إنّهُ لا تَظهَرُ مَوَدَّتُهُم إلّا بِسَلامَةِ صُدُورِهِم. بی گمان برترین چشم روشنی زمامداران برپایی دادگری در کشور و پیدایش دوستی میان مردم است و دوستی آنان جز با پاکی دل هایشان پدیدار نشود. 📚نهج‌البلاغه، نامه53 @Quranetrat_znu
💠جایگاه اطلاعات دینی در بازخوردهای اجتماعی 🔹رهنمای طریق؛ محمدعلی جاودان @Quranetrat_znu
﷽ محفل انس قرآن کریم هدی ✨️عاشقانه های خدا با من✨️ 🕰یکشنبه ۱۳ اسفند ماه ساعت ۱۶ 🕌مسجد باقرالعلوم دانشگاه زنجان موضوع جلسه: تبعیت بر اساس علم آیات مبارک ۱۴۴و۱۴۵ سوره بقره @Quranetrat_znu
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟» «دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.» «چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون،نمی خواد بري.» قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم. فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشااالله!این چقدر خوشگله.» صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ » سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی،دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.» نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب‌ و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد. بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.» یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!» کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» بهش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.» خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم» یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب وتو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالأخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.
خـבایا! اگر مرا وارב בوزخ کنی، بـہ اهل آט آگاهے בهم که تو را בوست בارم. @Quranetrat_znu
کارگاه آموزشی و توانمندسازی قاریان و حافظان دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ خواهران ساعت: ۱۴:٠٠ برادران ساعت: ۱۶:٠٠ مکان: مسجد باقرالعلوم (علیه‌السلام)دانشگاه زنجان @Quranetrat_znu
﷽ 📣فراخوان عضویت نشریه فلق 💢نشریه در بخش های زیر، از مبتدی تا حرفه‌ای نیروی فعال می‌پذیرد: 🔸️نویسنده آقا و خانم 🔹️عکاس آقا و خانم 🔸️ویراستار آقا و خانم 🔹️صفحه آرای آقا و خانم 🔸️فعال آقا و خانم در زمینه علوم قرآنی(تفسیر و تدبر،ترجمه و مفاهیم،تجوید،حفظ،مقاله نویسی و...) 📌جهت کسب اطلاعات بیشتر و یا ثبت‌نام به آیدی @Quranetrat_znu_admin پیام دهید. @Quranetrat_znu
💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت 🖇در بخش‌های: پژوهشی، فناوری و تولیدات رسانه‌ای، هنری، ادبی، نهج‌البلاغه، صحیفه‌ی سجادیه و نوآفرینی قرآنی 📌هر دانشجو می‌تواند حداکثر در دو رشته غیر هم بخش شرکت نماید. 🎁همراه با جوایز ارزنده🎁 🗓مهلت تمدید شده ثبت‌نام : تا ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ 🔗ثبت نام از طریق سامانه به نشانی 🌐quran38.dmsrt.ir @Quranetrat_znu
اردوی زیارتی قم جمکران، به مناسبت جشن نیمه شعبان اجتماع سراسری ۳۰۰۰ دانشجو در تجدید میثاق با حضرت ولی‌عصر(عج) سوم و چهارم اسفندماه ۱۴۰۲ @Quranetrat_znu