eitaa logo
اندیشه های قرآنی
641 دنبال‌کننده
150 عکس
238 ویدیو
47 فایل
﷽ُ بخوان قرآن که دل آرام گیرد آیدی جهت ارتباط @Golyari
مشاهده در ایتا
دانلود
طنز جبهه . . . . توی سنگر هر کس مسئول کاری بود . یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند .. ******* کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش . صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت .. شهید رسول خالقی شوخ طبعی از سیره ی شهدا بود... *بچه هاي رزمنده مراسم دعاي توسل گرفته بودند.معمولا در سنگر ها برق نبود و بچه ها با فانوس  سنگر رو روشن ميکردند. موقع دعا خوندن فيتيله چراغ ها رو پايين مي کشيدند که يه تاريکي ايجاد بشه.دعا که شروع شد يکي از رزمنده ها بلند شد.يه شيشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر ميپاشوند.خلاصه کف دست همه يا نوک انگشتشون عطر مي ريخت و مي رفت. موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.دعا که تموم شد ديدن سرو صورت و لباس همه شون سياه شده.وقتي جويا شدن معلوم شد رزمنده تو شيشه عطرش جوهر خودنويس ريخته بود.چون تاريک بود بچه ها فقط بوي عطر رو استشمام مي کردند و سياهي رو نميديدند.بچه ها حسابي ميزننش و براش جشن پتو ميگيرن.وقتي که بالاخره آروم ميشن ميگه حالا بياين يه کم براتون صحبت کنم.ميگه حکايت اين عطر سياه مثل حکايت دنيا ميمونه.ديدين چه طوري با دست خودتون صورتتونو سياه کردين؟ دنيا هم تاريکه .نورش کمه.تباهي و زشتي زياد داره.شياطين هم گناه ها و سياهي ها رو با يه عطري خوشبو ميکنن.ما خيال ميکنيم داريم عطر ميزنيم غافل از اين که صورت و دلمون رو سياه ميکنيم.وقتي ميفهميم چه کرديم که قيامت ميشه و چراغا روشن... https://eitaa.com/Qurankareem
"من دارم مي روم كه تو چادرت را در نياوري!" بيمارستان از مجروحين جنگي پر شده بود و حال يكيشان خيلي بدتر از بقيه بود. رگ هايش پاره پاره شده بود و خونريزي شديدي داشت. وقتي كه دكتر جراح اين مجروح را ديد، به من گفت كه بياورمش داخل اتاق عمل، من آن زمان چادر به سر داشتم. دكتر اشاره كرد كه چادرم را در بياورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا كنم. مجروح كه چند دقيقه اي بود به هوش آمده بود، به سختي گوشه چادرم را گرفت و بريده بريده و سخت گفت: من دارم مي روم كه تو چادرت را در نياوري! ما براي اين چادر داريم ميرويم... چادرم در مشتش بود كه شهيد شد... از آن به بعد در بدترين و سخت ترين شرايط هم چادرم را كنار نگذاشتم ... (خاطره ای از سرکار خانم فاطمه سادات موسوی، پرستار و جانباز دوران دفاع مقدس)      https://eitaa.com/Qurankareem