#پست_ویژه_ایثارگران_جنگ_,تحمیلی
#محفل_جبهه_جنگ_حیدریون
#ما_ذوالفقار_حیدریم
#خاطرات_رزمندگان_جنگ_تحمیلی
#لبیک_یا_سید_علی_خامنه_ای
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد ...
پدرش اجازه نميداد برود.
يك روز آمد و گفت: «پدر جان! ميخواهيم با چند تا از بچهها برويم ديدن يك مجروح جنگي.»
پدرش خيلي خوشحال شد.
سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود...
تا اينكه زنگ زد و گفت من جبههام.
پدرش گفت: «مگر نگفتي ميروي به يك مجروح سر بزني؟»
گفت: «چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد...