eitaa logo
مَجموعه فَرهنگی مَذهَبی رِضوانُ الشُهَدا قُروه
209 دنبال‌کننده
97 عکس
50 ویدیو
5 فایل
کردستان به حقیقت مهد جنگ‌آوران بی‌ادعا و گمنامی است که شجاعت و مردانگی در وجود دریایی‌شان موج می‌زند همین ها کردستان را تداعی‌گر ایثار و غیرت و مظلومیت و سرزمین مجاهدت‌های خاموش کرده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبرگزاری بسیج قروه
حضور پرشور و حماسی مردم شهید پرور شهرستان قروه در انتخابات ریاست جمهوری خبرگزاری بسیج قروه https://eitaa.com/basijnewsir_ghorveh
شهیده نسرین شاهرخی نام پدر: محبعلی محل تولد: قروه تاریخ تولد: 1346/10/08 تاریخ شهادت: 1365/11/22 محل شهادت: قروه مزار: گلزار شهدای شهر قروه - استان کردستان ششم دی ماه سال 1346 در شهر قروه متولد شد. پدرش کارگر بود و از طریق کارگری و کسب روزی حلال زندگی را اداره می نمود و مادرش افسانه خانه دار بود با سپری شدن ایام طفولیت به مدرسه راه یافت و در دبستان دوازده فروردین زادگاهش قروه تحصیلات ابتدائی را به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل در مدرسه راهنمائی پروین اعتصامی ثبت نام نمود . در رعایت شئونات اسلامی مقید بودند و همواره با حجاب کامل و پوشش اسلامی در محافل و مجالس حضور پیدا می کرد و در عمل به واجبات دینی کوشا بود مادرش در این باره نقل می کند: او علاوه بر انجام واجبات دینی در کلاس های قرآن هم شرکت می کرد و دیگران را نیز به انجام این امر تشویق می نمود، زمستان سال 1365 در پایه سوم راهنمائی تحصیل می کرد در بیست و دوم بهمن ماه همان سال که مصادف با روز جمعه بود ، او از فرصت استفاده کرد تا در روستای ویهج به یکی از بستگان نزدیک سر بزند، برنامه های تلویزیون را تعقیب می نمود در بعد ازظهر همان روز به قصد دیدن فیلم تلویزیونی به شهر برگشت، عقربه های ساعت نزدیکی های 5 بعداز ظهر را نشان می داد و او دو ساعتی بود که از روستا برگشته بود و غرق تماشای فیلم شده بود ناگاه صدای آژیر خطر به صدا در آمد ، آژیر خطر از وضعیت قرمز حکایت می کرد و معنی و مفهوم آن بمباران شهر توسط هواپیماهای رژیم بعث عراق بود. او سراسیمه از خانه بیرون رفت تا در پناهگاه پیش بینی شده در داخل محله پناه گیرد اما قبل از رسیدن به پناهگاه مظلومانه آماج تیر و ترکش هواپیماهای دشمن قرار گرفت و در حوالی پارک شهر در بلوار امام خمینی(ره) شربت گوارای شهادت را نوشید و در جوار مزار شهیدان شهر و دیارش مأوی گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سيد مهدي عزيزي مهدي عزيزي فرزند علي اكبر دوم مردادماه 1339 در شهر قروه در خانواده‌اي متدين و از سلاله رسول‌الله (ص) ديده به‌جهان گشود. از سال دوم متوسطه ترک تحصيل نمود و در يك كارگاه نجاري به فعاليت مشغول شد. با پيروزي انقلاب اسلامي از اسلام و انقلاب اسلامي دفاع ‌كرد و به صورت افتخاري با سپاه همكاري نمود در دوازدهم مهرماه 1361 ازدواج كرد و در دادگستري مشغول به كارشد و بعد از قريب 9 ماه خدمت در دادگستري، در اواخر سال 1362 به استخدام ارتش درآمد و در تيپ 3 زرهي لشكر 14 همدان براي دفاع از ميهن اسلامي راهي جبهه‌هاي حق عليه باطل گرديد و بعد از ماهها ايثار و ازخودگذشتگي سرانجام ساعت 9 صبح بيست‌ويكم اسفندماه 1363 در منطقه عملياتي بستان بر اثر بمباران هوائي رژيم بعث عراق به شه*ادت رسيد و درگلزار ش*هداي ديارش مأوا گرفت از اين عزيز سفركرده دو فرزند به يادگار مانده است
32.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻سوختی و در سوختنت هزار نکته دیدند بیداری تو را هزار چشم‌ خفته دیدند 🔻بیشک اگر تو هم بی خیال این میدان بودی امروز به جای کوه و دره تو را در خانه می دیدند
نشست بر خط سخنران:مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در سپاه بیت المقدس کردستان حجت الاسلام والمسلمین طه توکلی موضوع:حماسه حسینی و مسئولیت جامعه ی امروز در پاسداشت قیام عاشورا زمان:چهار شنبه۲۰تیر ماه ساعت۱۹ مکان: کانال خبر گزاری بسیج در ایتا و روبیکا https://rubika.ir/Basijnews110 https://eitaa.com/Basijnewsir
روزنامه شهروند در شماره 1461 خود به تاريخ هفتم مرداد جاري در مطلبي با عنوان آرش جمعه زنگ نزد! گفت ‌و گويي با خانواده تنها سربازي كه در عمليات تروريستي شهر مرزي مريوان به شهادت رسيد را منتشر كرده است. در اين مطلب آمده است: هشت روز از شهادت آرش زارعي مي‌گذرد سرباز وظيفه‌اي كه همراه با ١٠ نفر ديگر در پاسگاه مرزي روستاي دري در حوالي مريوان به دنبال حمله مسلحانه گروه تروريستي پژاك شهيد شد. جوان ٢٤ ساله‌اي كه كمتر از يك ماه ديگر سربازي‌اش به پايان مي‌رسيد او مهندس معمار بود، مدتي هم در يك شركت ساختماني در تهران مشغول به كار شد. حالا چند روزيست كه اين سرباز وطن در آرامستان شهداي قروه آرام گرفته است اما خانواده داغدار آرش از نبودش بي‌قرارند و هنوز رفتنش را باور نكرده‌اند. آنچه در ادامه مي‌خوانيد، گفت‌وگوي شهروند با پدر اين سرباز شهيد است: چطور از ماجراي حمله به پاسگاه مرزي و شهادت آرش مطلع شديد؟ چند روزي بود از آرش بي‌خبر بوديم. او معمولا هفته‌اي دو بار با ما تماس مي‌گرفت. جمعه‌ها هم زنگ مي‌زد و با همه خانواده صحبت مي‌كرد. اما آن هفته اصلا تماس نگرفت. چندبار سعي كردم با پاسگاه تماس بگيرم، اما موفق نشدم. مادرش حسابي نگران شده بود. جمعه همان هفته هم منتظر شديم، اما خبري از آرش نشد. قرار شد فرداي آن روز به مريوان برويم تا آرش را ببينيم. شنبه صبح داشتيم آماده مي‌شديم به مريوان و پاسگاه مرزي دري برويم كه موبايلم زنگ خورد. مرد ناشناسي از پشت تلفن به ما گفت: شما پدر آرش رضايي هستيد، او شهيد شده. من اولش باورم نشد، چون فاميلي را اشتباه گفته بود، بعد چند تا نشاني داد، همش درست بود. يعني همه آنها مشخصات آرش بود. ساعت ١٠:٣٠ بود كه اين خبر را شنيدم. همه دنيا روي سرم خراب شد. آنها فقط فاميلي آرش را اشتباه كرده بودند. آنها به ما گفتند كه ساعت ٣ صبح شنبه به پاسگاه حمله شده و ١١ نفر شهيد شده‌اند و سه نفر از آنها قروه‌اي بودند البته شهيد حضرتي و عبدي اهل روستاهاي اطراف قروه هستند ما ساكن خود قروه هستيم. آرش چند سال داشت؟ متولد ٧٣ بود. آرش بچه اول من بود. داغ فرزند خيلي سخت است. من و مادرش او را خيلي دوست داشتيم. تنها پسر شما بود؟ نه، من دو پسر ديگر دارم كه از آرش كوچكتر هستند. يك دختر هم دارم. چقدر به پايان سربازي‌اش مانده بود؟ كمتر از يك ماه ديگر خدمتش تمام مي‌شد. ١٢ ماه خدمت كرده بود، ٦ ماه هم كسري خدمت داشت. سختي محل خدمت هم داشت. به همين خاطر قرار بود اواخر اين ماه سربازي‌اش تمام شود. همين موضوع من و همسرم را بيشتر آزار مي‌دهد، فقط به خاطر چند هفته آرش شهيد شد. آرش از همان ابتدا در پاسگاه مرزي مشغول خدمت شد؟ نه. چند ماه پيش به آنجا منتقل شد. ما هم خيلي نگران بوديم. پاسگاه‌هاي مرزي در اين منطقه خيلي خطرناك هستند. هر لحظه احتمال دارد، يك حادثه اي رخ بدهد. چندبار با او صحبت كردم. اما او به ما دلداري مي‌داد. چند وقت پيش به مرخصي آمده بود، به او گفتم كه من و مادرت نگرانت هستيم، اما او در جواب گفت، بابا نگران نباش هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود. آخرين بار كي او را ديديد؟ ٥ تيرماه بود كه به خانه آمد. دو هفته خانه بود. روز سه‌شنبه دوباره به محل خدمتش رفت. البته من خانه نبودم. براي كاري چند روزي به تهران رفته بودم. او پيش مادرش و بچه‌ها بود. وقتي من برگشتم او رفته بود. حتي نتوانستم براي آخرين بار با پسرم خداحافظي كنم. شغل شما چيست؟ من كارگر ساختماني هستم. براي كارم به تهران رفته بودم. آرش هم در اين كار به شما كمك مي‌كرد؟ نه. او خودش شغل خوبي داشت. او مهندس بود. چندماه در تهران مشغول كار بود. اما به او گفته بودند كه بايد خدمتش را تمام كند. او دوست داشت در همان رشته‌اي كه درس خوانده كار كند. او در چه رشته اي تحصيل كرده بود؟ معماري. مهندس معمار بود. در تهران در يك شركت به طور موقت مشغول به كار شده بود كه براي خدمت مجبور شد موقتا كارش را رها كند. كي او را دفن كرديد؟ شنبه شب پيكر آرش و دو شهيد ديگر اين حادثه را به قروه آوردند. يكشنبه او را تشييع كرديم و به خاك سپرديم. من از مسئولان گله دارم. پسر من به خاطر همين آب و خاك شهيد شد. اما مراسم تشييع جنازه او اصلا در حد و اندازه او و همرزمانش نبود. ما او را خيلي غريبانه به خاك سپرديم. هيچ كس هم حالي از ما نپرسيده است. از آن روز تا الان مادرش مدام گريه مي‌كند. خواهر و برادرانش مدام بهانه آرش را مي‌گيرند. به خصوص دخترم. خانه ما شده ماتمكده. واقعا نمي‌دانم چه كار كنم. نمي‌خواهم جلوي بچه‌ها خودم را ببازم، سعي مي‌كنم همسرم را تسلي بدهم و بچه‌ها را آرام كنم. اما خودم هم واقعا تحمل اين درد و داغ را ندارم. من همه بچه‌هايم را دوست دارم، اما آرش براي من چيز ديگري بود.
چیزها را که ازش می دیدم یک حالی می شدم. روزی سه بار قشنگ زیارت عاشورا می خواند. اینقدر خوانده بود زیارت عاشورا را حفظ بود. تا وقت می کرد بلافاصله زیارت عاشورا را می خواند. اصلا در خانه غیرممکن بود بخواهد غیبت کند یا اعضای خانواده اگر غیبت می‌کردند، به شدت ناراحت می شد و بحث را فورا عوض می کرد. می گفت اسم کسی را در خانه نیاورید، حرف نزنید، غیبت نکنید، روی این چیزها خیلی حساس بود. : ارتباطش با پدر مادر و خواهرها چه طوری بود؟ خواهر شهید: ارتباطش که می گویم در خانه اینقدر شوخی می کرد، مثلا سر به سر مامانم می گذاشت؛ به کارهای بابام خیلی رسیدگی می کرد و در کارهای کشاورزی کمک می کرد. از سر کار می آمد بلافاصله با بابام می رفت صحرا و در کارهایش کمک می کرد. مثلا در خانه ما همه مان ازدواج کرده بودیم؛ ۵ تا خواهر و برادریم همه مان ازدواج کرده‌ایم و از خانه رفته‌ایم. او بچه آخر بود. پیش پدر و مادرم زندگی می کرد و به کارهای مادرم رسیدگی می‌کرد. اصلا صبح ها با مادرم با پدرم بلند می شد و تمام کارهایشان را انجام می داد. با مادرم خیلی شوخی می کرد، اصلا سرش را می گذاشت توی بغل مامانم و می خوابید، ما بهش می گفتیم تو مثل بچه ها بزرگ نمی شوی. با ما صمیمی بود. با بچه های ما خیلی در خانه فوتبال بازی می کرد، بعد می گفت خیلی مزه می دهد. کلا خیلی با بچه ها بازی می کرد، خیلی در خانه خوب بود. به خدا اصلا رفتنش همه مان را نابود کرد. : پس الان جای خالی‌اش خیلی حس می‌شود؟ خواهر شهید: جایش خیلی خالی است صدای خنده هایش هنوز در گوشم است. خیلی شوخ طبع بود. اینقدر شوخی می کرد با تمام فامیل با تمام اعضای روستا، هیچ وقت از خودش تعریف نمی کرد؛ نمی گفت من اینطور جایگاه دارم، اینطور مقامی دارم، فلان پست را دارم؛ هیچی از خودش نمی گفت. اینقدر خودش را خودمانی با مردم می دانست. فقط روز شهادتش روی بنر می نوشتند سروان محراب عبدی؛ هیچ وقت اصلا از خودش هیچ تعریفی نمی کرد. **: در طول سال و ماه، ماموریت زیاد می‌رفت؟ خواهر شهید: بله؛ ماموریت که خیلی زیاد می رفت اما بعد از شهادتش دوستانش از ماموریتش می گفتند یا فیلم هایی که به دستمان رسید، خودش که زنده بود از ماموریتش چیزی نمی گفت؛ چون درمنطقه مرزی بود ما همیشه این خطر را در گوشمان حس می کردیم؛ همیشه نگرانش بودیم؛ مامانم همیشه نگرانش بود؛ می گفت تو را به خدا داری می روی از جاده، جاده خطرناک است برای تو، از کنار جاده برو، بعد به مامانم با خنده می گفت نه مامان! من از خاکی می روم بقیه از آسفالت می روند. اینقدر شوخی می کرد. اینقدر ما نگرانش بودیم از ماموریت هایش چیزی نمی گفت. بعد از آن فیلم هایی که دیدیم متوجه شدیم که مثلا ماموریت اوشنویه زیاد می رفته، ارومیه زیاد می رفته، در روستاهای سنندج خیلی فعالیتش زیاد بوده. در فیلم هایی که دیدیم، معلوم شد به مردم روستاهای مریوان خیلی رسیدگی می کرد که خودم بعد از شهادتش رفتم پایگاهشان را دیدم. پایین‌تر از پایگاه، یک روستای کوچکی بود که مردمش واقعا فقیر بودند، رفته بود آنجا برای جوان های روستا، زمین فوتبال درست کرده بود. یک زمین خیلی بزرگی بود که با یکی از دوستانش آنجا را قشنگ دست کرده بود. یک جایگاه بود که جوان ها آنجا مشغول شوند و نروند دنبال کارهای خلاف و کارهای بد. آنجا را خیلی برایشان قشنگ درست کرده بودند و آنجا اسمش را کنارش نوشته بودند. دوستانش به یادش می گفتند اینجا را شهید عبدی برایمان درست کرده. مثلا خیلی جاها را که رفتم دیدم خیلی کارهای خوب و بزرگی برای مردم روستا کرده بود اما هیچ اسمی از خودش نبرده، حتی در خانه هم به ما نگفته بود.
پاسدار شهید ابراهیم حضرتی
ارادت خاص شهید"ابراهیم حضرتی" به حضرت زهرا (س) همسر شهید حضرتی، خاطراتی از زندگی مشترک خود و ماجرای چگونگی پیوستن همسرش به جرگه سبزپوشان سپاه و نهایتاً شهادت وی در راه دفاع از مرزهای کشور را بیان کرد. سی‌امین بامداد تابستان ۱۳۹۷ گروهک تروریستی پژاک با حمله به پایگاه بسیج «روستای دری» از توابع «شهرستان مریوان» سبب به شهادت رسیدن ۱۱ نفر از نیروهای سپاه پاسداران و مجروحیت هشت نفر دیگر شد؛ شهید مدافع امنیت «ابراهیم حضرتی» یکی از این شهدای مظلوم است. ابراهیم متولد پانزدهمین روز شهریور ۱۳۵۸ در «روستای نارنجک» شهرستان قروه در استان کردستان بود. جوانی با ایمان، خوش اخلاق و فعال که هر کجا نیازی به یک جوان دغدغه‌مند انقلابی بود،‌ رد پای او نیز پیدا می‌شد. ابراهیم در سال ۱۳۸۱ ازدواج می‌کند و ثمره این پیوند، دو فرزند به نام‌های «زهرا» و «محمد» است. او که ارادت بسیاری به حضرت زهرا (س) داشت و همواره در مداحی‌های خود از حضرت مادر (س) می‌گفت، در نهایت همچون آن حضرت از ناحیه پهلو مجروح می‌شود و به آرزوی دیرینه خود می‌رسد. پاسداری که ضامن آهو (ع) لباس سبز پاسداری به تن وی کرد در ابتدا شهید ابراهیم حضرتی را معرفی بفرمایید. شهید «ابراهیم حضرتی» متولد ۱۵ شهریور ۱۳۵۸ در «روستای نارنجک» شهرستان قروه استان کردستان است. همسری مهربان، دلسوز و نمونه که اسطوره اخلاق مداری بود و فردی با خصیصه‌های نیک او کم پیدا می‌شود. چطور با یکدیگر آشنا شدید؟ نسبت فامیلی داشتیم. هرچند شهید حضرتی، پسردایی من بودند اما پس از یک سال انتظار، پاسخ مثبت به پیشنهاد ازدواج وی دادم. چرا که اولین دختر خانواده پس از سه فرزند پسر بودم و پدرم تمایل نداشت دخترش در ۱۶ سالگی ازدواج کند. سختگیری‌های پدر، اشتیاق ابراهیم را نسبت به انتخابش بیشتر می‌کرد. او به یکی از اعضای خانواده من گفته بود که من در انتخابم مصمم هستم. ناگفته نماند که در دل من هم غوغا برپا بود چراکه ابراهیم همان مردی بود که می‌خواستم. در روزگاری که جوان‌ها از تجربه کردن هیچ خطایی، ابا ندارند، ابراهیم نماز می‌خواند و مربی قرآن بود. همه اهالی روستا ذکر خیرش را می‌گفتند و کسی نبود که مهر او را در دل نداشته باشد. در نهایت برادرانم با پدر صحبت کردند و زمانی‌که متوجه شدند نظر من هم مثبت است، ۱۰ شهریور ۱۳۸۱ ازدواج کردیم. پاسداری که ضامن آهو (ع) لباس سبز پاسداری به تن وی کرد از ملاک و معیارهایی که برای ازدواج داشتید، بگویید؟ ابراهیم مرد زندگی بود. اخلاق و ایمانش همتا نداشت. برای خدا قدم برمی‌داشت و خالصانه بندگی می‌کرد. آن روزها من با حجاب بودم، اما چادر سر نمی‌کردم. تنها شرطی‌که ابراهیم گذاشت، چادری شدن بود و قبول کردم. من هم شرط گذاشتم که در شهر همدان زندگی کنیم، چون ما ساکن شهر همدان بودیم و او هم پذیرفت، فقط کمی مهلت خواست تا شرایطش برای اجاره یک خانه در شهر مهیا شود. خیالم راحت بود که تمام تلاشش را می‌کند و این اتفاق رقم می‌خورد، چراکه همه می‌دانستند که حرف و عمل او یکی است. بنابراین پذیرفتم و ۱۰ ماه پس از ازدواج از منزل پدری او در روستا به شهر همدان نقل مکان کردیم. پاسداری که ضامن آهو (ع) لباس سبز پاسداری به تن وی کرد شهید حضرتی نظامی بودند؟ ابراهیم در دانشگاه تربیت معلم پذیرفته می‌شود اما از ادامه تحصیل انصراف می‌دهد تا وارد بازار کار شود و کمک‌خرج خانواده باشد. زمانی‌که ما با هم ازدواج کردیم، شغل ابراهیم آزاد بود. حتی مدتی هم بیکار شد، تا اینکه سال ۱۳۸۵ همراه با دختر کوچک سه ساله‌مان به پابوس امام رضا (ع) رفتیم. در همین زیارت‌، پدر، زهرا را در آغوش می‌گیرد و نزدیک ضریح ضامن آهو (ع) می‌برد و از او می‌خواهد، برای بابا دعا کند تا یک شغل خوب پیدا کند. زهرای شیرین زبان کوچک هم آمین می‌گوید و چند روز بعد، ابراهیم در مصاحبه قبول می‌شود و به جرگه سبزپوشان سپاه پاسداران می‌پیوندد. شما مخالفتی با تصمیم‌شان نداشتید؟ اگر بخواهم صادقانه پاسخ بدهم باید بگویم کمی ترس داشتم، چرا که از ابتدای ازدواج، ابراهیم از آرزوی خود (شهادت) سخن می‌گفت، اما می‌دانستم که چه میزان نیز علاقه دارد که سرباز سبزپوش نظام باشد. بنابراین سکوت کردم و راضی بودم به هرآن‌چه که ابراهیم را خوشحال می‌کند. هرچند که برای رسیدن من به آرامش، حرف‌ها و دلگرمی‌های ابراهیم سهم بسزایی داشت. پاسداری که ضامن آهو (ع) لباس سبز پاسداری به تن وی کرد از خاطرات زندگی‌تان بگویید؟ عزیمت از مریوان تا همدان سس ساعت زمان می‌برد و ابراهیم در ماه مبارک رمضان و در اوج گرما، با زبان روزه این مسافت را رانندگی می‌کرد. با این حال حتی یک‌بار نیز خستگی‌اش را به منزل نیاورد. وقتی می‌رسید، پس از یک استراحت کوتاه، با بچه‌ها بازی می‌کرد. سپس نوبت عبادت فرا می‌رسید. هرچند لب‌هایش از شدت تشنگی خشک بودند، اما صوت قرآنش در فضای خانه طنین انداز می‌شد.
سفره افطار را که آماده می‌کردیم، ابراهیم سجاده‌های نماز را پهن می‌کرد. ابتدا به امامت او نماز جماعت می‌خواندیم و سپس خانوادگی دعا می‌کردیم و بعد هم افطار... پاسداری که ضامن آهو (ع) لباس سبز پاسداری به تن وی کرد شهید حضرتی به کدامیک از اهل بیت (ع) ارادت ویژه داشت؟ به حضرت زهرا (س) علاقه خاصی داشت. در هر شرایطی، مراسم عزاداری ایام فاطمیه را برگزار می‌کرد. حتی در نقطه صفر مرزی... هر روز حدیث کسا می‌خواند و در فاطمیه لباس مشکی به تن می‌کرد. در مداحی‌هایش نیز می‌خواند، «حسین جان! من از کودکی عاشقت بوده‌ام/ قبولم نما گرچه آلوده‌ام. من را به پهلوی بشکسته مادرت، قبولم نما گرچه آلوده‌ام» و در نهایت نیز همچون حضرت مادر (س) پهلویش شکافته و مثل قمر منیر بنی هاشم (ع) دستانش فدا شد. پاسداری که ضامن آهو (ع) لباس سبز پاسداری به تن وی کرد در نقطه صفر مرزی چه مسوولیتی داشتند؟ پنج ماه پیش از شهادت، از ابراهیم و برخی همکارانش آزمون گرفتند تا فرمانده پایگاه جدید مشخص شود. در این آزمون، ابراهیم برگزیده و فرمانده پایگاه شد. پایگاهی در دامنه کوه که حتی نمی‌شود، موقعیتش را تصور کرد. حقیقتا غیورمردان ما در مرزها با کمترین امکانات حماسه می‌آفرینند. امکانات پایگاه به حدی بود که حتی آب هم نداشتند و با تانکر برایشان آب می‌بردند. تلفن همراه نیز آنتن نداشت. فقط هر دو سه روز یکبار با تماسی کوتاه از احوال همدیگر مطلع می‌شدیم. ابراهیم چهار ماه بیشتر این مسوولیت را نداشت، اما طی این مدت کوتاه، یک ابراهیم دیگر شده بود. اصلا انگار زمینی نبود. او داشت بال پروازش را آماده می‌کرد. پروازی که خیلی زود رقم خورد.