♪*Ƒaイeოeɦ*♪:
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••
#از_جهنـم_تـآ_بهشـت☕️◖
#ـپآرت𝟑𝟎◖
آخیش چقدر آروم شدم همیشه هیئت مسکن من بود.خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاءالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟
دل رو زدم به دریا و گفتم،از همون دو سال پیش تا الان.
البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا: میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه اینقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرحسین جان شرط اول #رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به #خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده #آرامش بودن.
حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود...
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد #استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیرحسین #عاشق شدیا
_آبجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . #عشق من الان فقط و فقط #شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. آره بیا بشین.
_ ان شاءالله که خیره.
دوباره زیر لب #صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_ خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه.
حواسم نبود خب. عه.
مامان: عه بچمو #اذیت نکنید ببینم.
بگو مامان جان.
بابا چرا نمیزارید من برم ؟
بابا: این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا: هزار بار گفتم بریز دور این #مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه.
شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس #ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای #دین دار و با #ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
شب به خیر بابا
بابا: شبت به خیر
مامان: امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر پسرم
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان : باشه داداش
شب خوش
_ شبت به خیر
••ᚔᚔᚓ◖🤍◗ᚔᚔᚔ••