#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهلم0⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت}
فردا صبح رضا میخواد بره #سوریه ....
ایندفعه انگار دلم با دفعه های قبل فرق داره ....
دل بستم به #خدا و اطمینان کردم بهش ...
خیلی راحت انگار با قضیه کنار اومدم...البته همش کارِ خداست🌺
دارم شام درست میکنم ...
رضا داره با حسین بازی میکنه...
یه ذوقی داره برای رفتن که پنهان شدنی نیست❣
زینب هم تازه یاد گرفته قِل بخوره ...
از عصری
همش از این سر خونه تا اون سر قِل میخوره ...😐
بعد سرشو میگیره بالا مارو نگاه میکنه
میخندهـ....☺️
خیلی جیگر میخنده🥰....
میرم سمتِ یخچال و یه لیوان آب برمیدارم .....
گذشته هم برای خودش عالمی داشت ....😊
اون موقع ها (دوران نامزدی) من و رضا باهم خیلی بیرون میرفتیم ...
اصلا انگار حد و مرز نداشت ...
گاها میشد مثلا
صبح که از این سمت شهر حرکت میکردیم و میگشتیم ...
شب میدیدم قم و جمکرانیم😊
خیلی دورانِ خوبی بود .....
اصلا انگار لحظه به لحظه #وابسته تر میشدم ...
اونم میدید که من گلِ رز خیلی دوست دارم برام میخرید🌹
گاهی میشد میرفتیم #امامزاده و ساعت ها باهم توی #مزار_شهدا قدم میزدیم ....
واقعا خیلی مَرده ...🙂
اصلا مگه میشه #هدیه ای که از طرفِ خدا و امام حسین بیاد بد باشه؟
میرم سمتِ گاز و کتلت هارو برعکس میکنم ...🥘
از کنارِ گاز عبور میکنم و پیازی رو پوست میکنم و میشورم ...
خیار و گوجه هم از یخچال میارم بیرون ....
هوسِ سالاد شیرازی کردم🥒🍅
آروم شروع میکنم به پوست کندن خیارها ...
تو فکرم🤔
آیا #کربلا اسممون درمیاد؟
آیا خداوند دوباره با رحمتش مارو دوباره کربلایی میکنه؟
آیا امام حسین علیه السلام دوباره منِ گناهکار رو دعوت میکنه؟
نمیدونم ....🤷♀
بعد از انداختنِ سفره و خوردنِ شام با کمک رضا بچه ها رو میخوابونیم ...
از فردا که رضا نیست
یا مامان میاد کمکم یا معصومه یا مامانِ رضا ...
بعد از خوابیدنِ بچه ها
یه دستی به خونه میکشم
و ظاهرا تمیزش میکنم ✨
دلم از الان که نرفته تنگش شد😕
-رضاااا
+جانم؟
-کـِی برمیگردی؟
+بزار برم حالا😅
خیلی خوشحالِ ...
هر موقع که میخواد بره اینقدر خوشحالِ
انگار رو ابراست ...
-رضاااااا