eitaa logo
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
23 دنبال‌کننده
11 عکس
27 ویدیو
10 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" ⚘قــدمـ‌با‌احٺــࢪام‌، آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌؛ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ؛ ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦ‌ ڪاناݪ:↶ Hadisssssssss12 ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی وهشتم8⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداک {‌زهرا .ت}‌ صبح برای صبحونه به رستوران هتل رفتیم ... مامان گفت که برم چایی بیارم ... برای خودش و بابا ... خودم زیاد چای خور نبودم ... چادرم رو یکم جلو کشیدم و رفتم سمتِ سماور ... بعد دوتا لیوان یه بار مصرف و دوتا تیبک برداشتم و گذاشتم تو لیوانا .. تو صف بودم و برای خودم غر غر میکردم .... آخه اولِ صبح چای چی؟ اونم این همه آدم توی صف اند هووف😒 یه پسر‌ه چارشونه قد بلند که بهش میخورد باشه جلوی من بود .... بگی نگی ازش خوشم اومد اما سر قولی که به امام زمانم داده بودم سریع سرم رو انداختم پایین با کفشام روی موزاییک های سفید بازی میکنم تا نوبتم بشه 🌾 نمیدونم چیشد .... داشت آبجوش میریخت توی لیوان که یهو گفت آخ😩 نگاهش کردم ... وااای آب جوش ریخته رو دستش ... از یه طرف خندم گرفته ناجوووور😂 از یه طرفم دلم براش سوخت ...🥺 تو دلم میگم آخه توی دست پاچلفتی چه به چایی ریختن😒 سنگینی نگاهی رو خودم حس میکنم ... مامان همون پسره که یه خانمِ یه جورِ خاصی نگاهم میکنه و بعد با خنده به پسرش نگاه میکنه .... 😐😐 بعد از صبحونه به سمت آسانسور میریم ...دقیقا خانواده ی ما با خانواده همون پسره توی یه آسانسور قرار میگیره ای بابا😕 میخوام دکمه رو بزنم که خواهره پسره دکمه طبقه ی ٤ رو میزنه ... هم طبقه ماهم هستن🤦‍♀ رومو برمیگردونم سمت آینه و ساق دستمو یه مقدار جلوتر میارم ... با دستم روسری مو صاف میکنم و چادرم رو جلوتر میکشم ... صدای آسانسور میاد ...دینگ هممون پیاده میشیم مامان که خوب با مادرِ پسره گرم گرفته ... اونا اتاق ٤٠٤ و ما اتاق ٤٠٧ اصلا من دارم به چی فکر میکنم ... کلید رو از مامان میگیرم و ازشون خداحافظی میکنم ... راه میوفتم سمت اتاقمون ...خب اینم ٤٠٧ .... لباسام و عوض میکنم کولر گازی رو روشن میکنم و دراز میکشم رو تخت وای چه کیفی میده😁 صدای در میاد ... در و باز میکنم و میگم مامان بیا تو... بعد از من در بسته میشه ... صدای مامان میاد که میگه :‌ چه خانواده ی خوبی بودن چه پسرهِ آقایی من :‌مامان جان😐 مامان:‌ وا مگه میگم انگار چشمِ پسره رو دوخته بودن به کفِ آسانسور ...خواهرشم خوب بود ...اسمش معصومه است من:😐 ای خدا🤦‍♀ بی تفاوت دوباره میرم سمتِ تخت و گوشیمو میگیرم دستم ... و مامان ادامه میده :‌ ظهر قراره با کاروان بریم ساعت ١٢ میای دیگه؟ -‌آره حتما🌸 ‌ ....روسری فیروزه ای رنگمو برمیدارم و لبنانی میبندم ... با ساقِ دستم سته☺️ سارافون بلندی میپوشم و چادرم رو میندازم روی سرم ..... میخوام عطر بزنم که میزارم تو کیفم و با خودم میگم ولش کن تو حرم برای میزنم ... به سمت در میرم و کفشامو میپوشم ...👟 مامان نمیای؟ الان ... تسبیح آبی رنگم رو دور دستم میپیچم و در رو باز میکنم ... معصومه (‌خواهرِ همون پسره) ‌از اتاقشون خارج میشه ... از دور میبینمش و دست تکون میدم ... سلام👋🏻 دستشو تکون میده و اشاره میکنه که بیا بریم ... مامان از اتاق میاد بیرون و راه می افتیم به سمت معصومه ... بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتیم به سمتِ حرم ... سرم تو گوشیه و مداحی آقای بنی فاطمه از طریق هندزفری می شنوم.... بابام و بابای معصومه و اون پسره هم دارن جلو میرن... به کلا عادت ندارم نگاه کنم ... به امام زمان قول دادم که بخاطر ایشون نگاه به هیچ نامحرمی نکنم .... به همین دلیل سرم رو بردم تو گوشی و الکی تلگرام رو زیر و رو میکنم ... معصومه میاد کنارم و با آرنج میزنه بهم .... -سلام ...😊 ‌ +‌سلام☺️ -‌من معصومم ١٦ ساله از تهران   +‌با شوخی میگم به نام خدا ...زهرا هستم ١٨ ساله از تهران😅 بعدش جفتمون میخندیم😁 بعد شروع میکنیم به صحبت کردن ... معصومه :‌ اختلاف سنیم با داداش ٧ ساله ...تو چی خواهر برادر نداری؟ من :‌ نه بابا تک دخترم🙁 ‌معصومه :‌منو خواهرت حساب کن من :‌چشم خواهری توهم همینطور😇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
طࢪف گࢪوه مختلط داࢪه بہ بہانہ هاۍ مختلفم اعضا همش پیوۍ همدیگن! بعد میگہ نمیدونم چیشد دلم لࢪزید نمیدونۍ چیشد؟؟😐 شما میگۍ من خودمو میشناسم ایمانم قویہ،بہ گناه نمیوفتم،مگہ چۍمیخوایم بگیم و هزاࢪویڪ بہانہ دیگہ 🖐🏻 خدایۍ ڪہ خالق ماس،ماࢪو آفࢪیده،ازࢪوح خودش دࢪما دمیده.... بہتࢪ از خودمون ماࢪو میشناسہ 📵وقتۍ میگہ با نامحࢪم خلوت نڪن ینۍ چہ مجازے،چہ واقعے،خلوت نڪن! (نگفتہ بصوࢪت غیࢪ مستقیم باهاش حࢪف بزنۍ اوڪیہ مشکلۍ نداࢪه؛پس بہونہ‌تࢪاشۍ نڪن ڪہ تو مجازۍ مشڪلۍ نداࢪه) وقتۍ میگہ دوست نشو❌ ینۍ چہ واقعے چہ مجازے دوست نشو‼️