eitaa logo
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
23 دنبال‌کننده
11 عکس
27 ویدیو
10 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" ⚘قــدمـ‌با‌احٺــࢪام‌، آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌؛ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ؛ ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦ‌ ڪاناݪ:↶ Hadisssssssss12 ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و چهارم4⃣2⃣ نویسنده:‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا .ت} ‌آخه رضاجان نمیشه از اینا چشم برداشت خیلی خوشگلن🌸 ممنون بابت همه چی خدایا ممنونم😊 به همراه چایی قندی توی دهنم میزارم و رو به رضا میشینم☕️ ‌رضا: -امروز از پایگاه زنگ زدن ‌‌ یهو دلم میریزه ... +‌خب😰 با لحن ناراحتی ادامه میده ... -‌میگن اعزامت افتاده یه سال و نیم دیگه😞 ‌ته دلم دارم قربون صدقه میرم ... خدایا شکرت🤲 چهرم آروم میشه و میگم : ‌اشکال نداره حتما خیری توشه... شاید خدا میخواد بچه هامونو ببینی بعد بری بجنگی🙃 -‌تو همـ که خوشحـــــــال شدیا☺️😁 ‌سرمو میگیرم پایین و ریز میخندمـ خیلی تیزه خدایی😅 من ته دلم خوشحال بودم ...رضا از کجا فهمید .. سینی چایی رو برمیداره که بره و تو راه میگه : ‌ از این به بعد خوشحال شدی نیشتو اینقدر بزرگ باز نکن .. همه میفهمن چقدر خوشحالی😅بعد هم شروع میکنه بلند خندیدن🤣 از خدا چه پنهون خیلی خوشحال شدمـ ❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣ ٨ ماه و دوهفته ام بود😍 هم به دنیا آوردن دوتا بچه رو داشتمـ هم خیلی ذوق داشتمـ که بچه هامو ببینم ... بچه های منو رضام🙈😍 همش با خودم فکر میکردم یعنی چه شکلی میشن؟ چشماشون چه رنگے میشه؟ تپلن یا لاغر؟ چشمای رضا که قهوه ای بود و چشمای منم تقریبا قهوه ای ... همرنگ هم بود ... اما چشمای مامان بزرگِ رضا .. یه رنگی بینِ سبز و عسلے👁 یعنی عسلی بود که توش رگه های سبز وجود داشت .. خیلی دوست داشتمـ دخترم چشماش اون رنگی بشه ... اما بر عکس به نظر من پسر چشم رنگیش اصلا خوب نیست😒 دوست نداشتم پسرم چشم رنگی باشه بازم راضی بودم به رضای خدا سالم باشن ... مامان تقریبا هر روز خونه ی ما بود .. رضا هم تا ساعت ٤ و ٥ تقریبا بود ... معصومه هم که هیچی دیگه😁همش به بهونه ی بچه ی داداشش میومد خونمون ... به من گیر داده بود که برو بیمارستان حالا دو هفته مونده دیگه کسی چه میفهمه بگو به دنیا بیارنشون ... خسته شدم ... من: نمیشه که معصومه جان این چه حرفیه آخه😐 ✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ایستاده بودم جلو آینه و خودمو برانداز میکردمـ شکمم خیـــــلی بزرگ شده بود بالاخره دوتا بچه توش بود دیگه😊 رژِ گلبهی زدم و لباس آزاد و خنکی پوشیدم ... اوایل مرداد ماهه و ... هوا خیلی گرم شده حدودا ٢٣ روز مونده تا آقا امامـ رضا علیه السلام🌺کاش میرفتیم اون موقع صدای زنگِ در از فکر خارجم میکنه... نگاهم رو به سالن میدوزم .. -رضا کی بود؟ +‌غذا آوردن میرم بگیرمـ -‌باشه در بسته میشه و میاد تو ... -‌زهرا بیا شام😍 دارمـ واردِ آشپزخونه میشم که همونطور تو راه میگم : +‌رضا به زحمت افتادی مامان میخواست قرمه بپزه دیگه.... +‌ کباب خریدما😋 -‌اومدمـــــ☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌