eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
325 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
🎧 قسمت ۱۱_۱۲ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ ترس ...استرس ...وحشت ...تو گفتن اسونه اما برای من خیلی دردناک بود ... قباد درست پشت سرم بی خبر از جیغ های من و حال و روزم میومد ... روی پله های اخر بودم که گلبهار رو جلوی در اتاق بچه ها دیدم ... تمام تنش غرق خون بود ... دستش روی شکمش بود و به من نگاه میکرد ... رد انگشت هاش روی دیوار بود وحمیدی که صدای گریه هاش تو گوشم میپیچید ... انگار منو صدا میزد ...چشم های ترسیده حمید منو صدا میزد ... دیدن گلبهار حالمو بد کرد ... فشارم افتاده بود و دیگه نتونستم جلوتر برم ... قباد نگهبان رو صدا میزد ...سلطان رو صدا میزد ...گلبهار به ندرت نفس میکشید ...خاله اقدس حمید رو از بغلشگرفت و اومد نزدیک من روی زمین افتلده بودم و نمیتونسنم قدم بردارم ... دستهام پاهام تمام تنم میلرزید .... خاله حمید رو که اروم نمیگرفت به من داد ... همهمه ای بود گلبهار رو چاقو زده بودن ...انگار اب شده بودن رفته بودن تو زمین ... نه انگار کسی اومده بود نه انگار کسی رفته بود ...خاله سقف دهنشوبرداشت و گفت : چی شده اونا کی بودن ؟‌ قباد بیشتر از هرکسی نگران گلبهار بود ...دستمال رو روی شکمش گزاشتن و میخواستن ببرنش درمانگاه شهر ... نمیدونستم دوم میاره یا نه ... اون همه خون از تنش رفته بوو ... با لبهایی که حتی نمیتوتست تکونشون بده با زحمت جمشید رو صدا زد ... حتی اون لحظخ نگرلن اون بود ... سلطان سرشو نوارص کرد و گفت : نگران نباش حواسمون به جمشیدخان هست .‌. اما گلبهار میخواست چیزی دیگه بگه و نمیتونست ... نگاهش به من بود و حمید ... اون اخرین دیدار اون با ما بود ... لبخند زد و دستشو به سمت حمید دراز کرد اما جتی نتونست برای اخرین بار لمسش کنه ... صدای شیون زنها حبر از مرگ بی گناه گلبهار میداد ... خبر از معصومیت و مردن نا به حق اون ... کاش من جاش میمزدم ...
۲۲ نفس کشیدن سخت بود ... قباد تو صورت گلبهار میزد و طعم شور و تلخ اشک روی لبعامون بود و هست ... گلبهار مرده بود اون برای نجات پسرای من مزده بود ... حمید اروم نمیگرفت و نمیتونستم ارومش کنم ... خاله اقدس ازم گزفتش و تکوتش میداد اما اروم نمیشد ... به اجبار با چادر به پشتش بست ....بچه طفلکم اروم گرفت ...از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود ... گلبهار رو بردن تو اتاق پایین ... خانم بزرگ رو دیدم که اشکش رو پاک کرد و قبادی که میخواست نگهبان رو بکشه ....عصبانیتش تمومی نداشت ... منم مثل یه تیکه گوشت شل افتاره بودم گوشه پله هاو تکون نمیخوردم‌... همه با تفنگ هاشون اماده بودن ... نه میدونستن کی بوده نه از کجا اومده ... قباد رو به سلطلن گفت : جمشیدو مرجان روببر بالا ... تو اتاق هاتون بمونید ... چرخید زو به خانم بززگ شد ... _ اداره زنها با شماست کسی امشب از اتاقش بیرون نمیاد ... بفرستین دنبال رحمان همین امشب برمیگرده عمارت ... همه از ترس صدای پر از رعد قباد فقط چشم میگفتن ... خدمه ها با گریه و ترس لک های خون رو پاک میکردن ... هرکسی نظری میداد ...هرکسی چیزی میگفت ... سلطان وارد اتاق پسرا شد ... اشکهام خشک شده بودن و دیگه اشکی نبود ... چهره سراسیمه و ترسیده سلطان رو که تو چهارجوب دیدم از جا پریرم ... نکنه پسرم رو کشته بودن ... نفهمیدم چطور به سمت اتاق حملع ور شدم ... سلطان رو کنار زدم‌.. اتاق بهم ریخته بود ... دستهام تو گهواره جمشید بردم ... خودم با همون دستها اونجا گزاشته بودمش ... اما گهواره خالی بود ... هر طرق رو نگاه کردم نبود ... پسرم نبود ... زیر رختخواب ها رو میگشنم و قباد رو صدا میزدم‌... سلطان سعی داشت ارومم کنه اما دیوانگی رو اونشب به جون خریده بودم ... داد میزدم ... پسرمو صدا میزدم ... جمشید من نبود ... خودم اونجا خوابونده بودمش اما نبود ...
۲۳ قباد اتاق زو زیر و رو کرد ... بهشچشم دوخته بودم‌... اونم به من خیره بود ... من داشتم وسط اون اتیش میسوختم و نمیتونست کاری کنه ....پسرمو برده بودن ... دزدیده بودنش... اگه گلبهار مانع نشده بود و جونشو کف دستش نگرفته بود حتما حمید رو هم برده بودن ... صدای جیغ های جگر سوخته ام میومد ... موهایی که کشیدم و لای انگشت هام کنده شده بود ... جمشیدم نبود اخرین دیدلرمون بود ..‌بوییرمش و رفتم ... بین دستهای قباد که سعی داشت مانع کتک زدن خودم بشم از حالرفته بودم‌... با بوی تند الکل بهوشم اوردن ... گیج و منگ بودم ...یچیز تلخ تو چای بود که به زور به خوردم دادن .... خانم بزرگ تو جا تکون میخورد و روی سرش میزد ... انگار اسمون خدا هم از ناله های من به صدا در اومده بود ... رعد و برق و بارون اون شب دم صبح ... خاله شونه هام رو مالید و گفت " اروم باش دورت بگردم ... زیر لب گفتم " پسرام ... خاله به حمید که کنارم خواب بود اشاره کرد ... _ جمشید رو پیدا میکنن ...مزدم همه ریختن بیرون مامور دولتی اومده افسر پلیس اومده ... _ از بالا دیدمشون خاله صورت هاشون بسته بود ... پسرای من به چه درد اونا میخوره ...؟ قباد رو تازه دیدم کنار پتجره بود ...پوکه های سیگارشبه صدتا میزسید پشت پنجره تو طاقچه ریخته بود ... _ زنعمو پشت این بازی ها بوده خبری ازش نیست ... خانم‌بززگ طاقت نیاورد و گفت " به خدا که خونش حلاله ... هر کسی اونو بکشه اون زمین های سر جاده رو دو دستی تقدیمش میکنم ... هزاربار خواستم خونشو بمکم نزاشتی قباد ... اون زن شیطان .. چطور تونستن دست بزازن رو پاره های تنم ... میدونست جطور زهرشو بریزه ....میدونست اینطوری کمرتو میشکنن ..گلبهار خدا بیامرزنبود الان هر دوشون رو برده بودن ... اشک هام بی صدا میریختن ... تازه داشت همه چیز یادم میومد ... خاله لبهاش میلرزید و با گلاب دستهامو میمالید ...
۲۴ هیج کسی چیزی نمیگفت ... انگار دوباره پسرم بی شیر شده بود و بهونه گیری هاش برای شیز گاو خوردن ... گلبهار رو بعد از غسل و کفن کردن میخواستن دفن کنن ... انقدر همه جیز تلخ بود که کسی باورشنمیشد ... خبر دزدیده شدن پسر قباد خان همه جا پیچیده بود ...همه دلسوزی میکردن و برای همدردی میومدن اما نه کلمه ای حرف میزدم نه کاری به کسی داشتم ... حمید رو روی پاهام میزاشتم و حتی وقتی میخوابید زمین نمیراشتمش ... دو روز جلو میرفت و خبری نبود که نبود ... رحمان از جونش برام مایع میزاشت و جایی نمونده بود که نرفته باشه ... مثل همیشه چشمم به اون و خاله بود...همیشه وقتی مشکلی داشتم‌نمیزاشتن اتفاقی بیوفته و هوامو داشتن ...حالا پس چرا کاری نمیتونستن بکنن ... روزهای لعنتی پشت هم جلو میرفت و مرجان روز به روز دلشبیشتز میشکست ... گاهی به خدا میگفتم کلش جمشید جلو چشم هام مرده بود اونطور غمم یکی بود اما حللا هزار جور فکر و خیال میومد تو سرم ... هزار جور دزد میومد سراغم ... حمید اروم خواب بود ... قباد کنارم نشست ...خم شد سزشو بوسید و نگاهم کرد ... تو صورتش نگاه نمیکردم ... دستشو جلو اورد پشتم گزاشت و منو به خودش چسبوند ... _ مرجان بهتری ؟ _... _ دو هفته است یه کلمه حرف نزدی ...من همین الانشم جونم نصفش رفته ..‌تو دیگه منو ازار نده...یچیزی بگو .. اشک از گوشه چشمم چکید ... صدام انگار از ته جاه میومد ... _ اونشب بیقرار بودد...انگار این جدایی بهش الهام شده بودن ... خانم بزرگ میگه بچه ها تا زبون ندارن از همه چیز با خبرن ... درست میگه جمشید هم حبر داشت ... بغلش گرفتم تو بغلم خوابید ... کاش اونجا بودم ..‌کاش من میمردم و اون رو نمیبردن ... _اینطوری نگو .. سرمو گرفت و به سیته اش فشرد .. حس میکردم لبهاشاز شدت بغض دازن میلرزن ... لبهاشوروی سرم فشرد ... سردی اشکش روی فرق سرم نشست ... _ نمیدونم چیکار کنم ... نمیدونم مرجان ...
۲۵ قباد صداش میلرزید و گفت " مرجان دستم به جایی بند تیست ... نه نشونی نه ردی ... حتی نمیدونم از کجا اومدن از کجا رفتن ... تو بگو چیکار کنم ... اگه اونشب گلبهاز نبود حمید رو هم برده بودن ...یعنی خواسته اشون همین بود ...من روزی هزار بار دارم میمیرم ... _ قباد پسرمو پیدا کن ... هر دو سکوت کردیم ...دردی بود که درمانی نداشت ...روزها هم انگار میدویدن و فراز میکردن ... ساعت هابرام معنا نداشتن ... باز شدن شکوفه ها و جونه های جدید هم برام بی معنا بودن ... تولد یکسالگی پسرام بود ..حمید راه میرفت و پشت هر قدمشمیوفتاد ... مدت ها بود که حتی لبخند هم نزده بودم‌... حتی ثانیه ای از جلو چشم هام نمیزاشتم دور بشه ....هر شب از خواب میپریدم و بی صدا ساعت هه گریه میکردم ... جمشیدم چی به سرش اومده بود ... زنده بود یا مرده ... حتی نمیدونستم هنوز نفس میکشه ... حمید که نگاهم میکرد قلبم تیر میکشید ...گهواره چوبی خالی از جمشید بززگترین درد برای من بود ... اروم گهواره اش رو تکون دادم ... _ بخواب پسر من ... لالا کن ...اروم لا لا کن ... چشم هاتو ببند و بخواب ... اشکهام تو گهواره میریخت ...خاله اهی کشید .. _ مرجان به خودت بیا از بین داری میری ...ماه هاست اینجایی ...ماه هاست کارت شده غصه خوردن و غم داشتن ... چشمم خیره به گهواره بود ... _ خاله جمشید الان باید راه بره درسته ...یکسالشون هم گذشت میگن دو قلوها هر کاری بکنن با هم انجام میدن ... پش جمشید الان راه میره .. حمید نشسته بود و با ماشین هایی که رحمان براش خریده بود بازق میگرد ... _ اره عزیزم جمشیر هم راه میره ... _ خاله میدونستی جمشید یه خال روی بینیش داشت مثل قباد خان ... خاله بیشتر نگران من بود ... رحمان با اجاز اومد داخل ... بی اهمییت به اینکهروسری رو سرم نیست همونطوز گهواره رد تکون دادم ... _ اومدی رحمان ؟‌ رحمان نگران جلو اومد ... _ مرجان حالت خوبه ؟‌ با پوزخندی نگاهش کردم ... جه سوال بی معنی پرسیدخ بود ...
۲۶ با پوزخندی به رحمان نگاه کردم ... اهی بلند کشید و گفت : از قباد خان اجازه گرفتم ببرمت بیرون یه حال و هوات عوضبشه ... سرمو تکون دادم ... _ جایی نمیام رحمان ... یکم عصبی گفت : دنیا به اخر ترسیده مرجان ...تو باید قوی باشی کنار بجه ات باشی و ارباب ... قباد خان بیشتر از تو داغونه ... صدام رو بالا بروم‌... حواسم به رفتارم نبود ... انگشتمو روی کتفش فشردم .. _ مقصر همه اینا قباد خان هرجی به سر من‌اومده قباد کرده ... اون چطور اربابی که نتونست از ابنجا مراقبت کنه ... بچه ام نیست ... برای همه راحت گذشته برای همه اسون گزشته اما من حتی نمیفخمم کی روزکی شب ... ماه هاست چشمم به اون درب کوفتی خشک شده ... نه میدونم بچه ام زنده است نه مرده ... رحمان سرشو پایین انداخت ... _ مرجان باور کن ما هم به اندازه تو ناراحتیم‌... باور کن روزی نیست پیگیر نباشم ... خم شدم حمید رو بغل گرفتم و به سمت حیاط رفتم ... حمید با اشکهای روی صورتم بازی میکرد و شیطنت میکرد ... خیلی تپل بود شیرین و دوست داشتنی ... خانم‌بزرگ‌ از روی تخت نگاهم کرد و دستهاشو برای حمید باز کرد ... _ اخ من قربون اون دستهات بشم‌... حمید رفت تو بغلش ... لبه تخت نشستم ... حمید با انگشنر های خانم بزرگ بازی میکرد و سعی داشت النگوهاشو ار دستش بکنه ... خانم بزرگ دستهای چروکیده اشو روی دستم گزاشت و گفت " بگم برات گلاب بیارن ... _ کار من از گلاب خوردن هم گذشته ....لیوان لیوان گلاب هم نمیتونه اتیشمو اروم کنه ... _ فضولی نمیکنم اما خیلی وقته حواسم هست جدا از قباد خان میخوابی ... خیلی جدی چرخیدم نگاهش کردم ... _ توقع دارین لباس خواب ساتن تنم کنم یا گیپوز ؟‌ توقع دارین موهامو زرد کنم یا شرابی ؟ سرمه چی هم بالای چشم بکشم هم زیر چشمم ...؟ من هر بار که چشم هامو میبندم تنم میلرزه کع مبادا چشم باز کنم ببینم این پسرمم بردن ....از صدای خودمم میترشم ...
۲۷ سایه قباد روم افتاد ... انقدر بلند بلند میگفتم که تقریبا همه اماده به گوش وایستاده بودن و نگاهم میکردن ... قباد دستی به هم کوبید تا گرد و عبار از دستهاش جدا بشه و کنارم نشست ... نگاهش نمیکردم ... اروم دستمو نوازش کرد و گفت : کسی نمیتونه به مرجان سخت بگیره خانم بزرگ‌.... خانم بزرگ دلخور از بی ادبی و جواب قباد گفت : من سخت نگرفتم ... تنها مرجان نیست که دلخوره من مادرت ...همه ناراحتن ... اون بجه از خون ما بوده اون بچه وارث بوده که بردنش ... اما خوب زندگی تموم نشده مرجان باید به خودش بیاد امروز و فردا نیست ... باید به فکر بچه دار شدن باشه ....ادمی از فردای خورش با خبر نیست ... یهو انگار زیرم اتیش روشن کرده باشن ... دست قباد رو پس زدم و سرپا شدم‌... _ اگه دنبال وارثی از من ابی گرم نمیشه خانم بزرگ تا روزی که بجه ام رو صحیح و سلامت نبینم نمیتونم به پیزی فکر کنم ... کاش این همه ملک و املاک و ارثیه از اول نبود تا این همه باز غم رو شونه هامون نباشه ... مال دنیای شما این همه زمین و خونه تونست بچه منو پیدا کنه ...این مال به کی وفا کرده ...قباد خان اگه خواست از طرف من میتونه زن بگیره ... حرف زدن ردحت بود اما با هر کلمه هزاربار فرو میریختم ... خودمو تو اتاق دیدم بدو بدو رفته بودم نفسم گرفته بود ... صدای هق هق هام اتاق رو پرکرده بودن ...فقط یه مادر بود که میتونست منو درک کنه ... گرمای دستهاشو روی پهلوهام حس کردم‌.. منو به سمت خودشچرخوند و با محبت گفت : به همین سادگی اجازه دادی ؟ یاوت باشه فردا روز زن گرفتم اعتراص نکنی ... با چشم هاییی پر از اشک بهش چشم دوختم ... دستهاشو قاب صورتم کرد خودشو جلو کشید ... _کجاست اون مرجان که میخواست بخاطر اوردن نازی منو تکه تکه کنه ؟ _ جیگرم داره میسوزه قباد ... _ هیس ... دنیابه اخر نرسیده من مطمئمم جمشید حالش خوبه ...اگه میخواستن بلایی سرش بیارن اورده بودن و برای اتیش زدنمون جنازشو میاوردن....
۲۸ قباد موهای کنار صوزتمو کنار فوت کرد ... _ چشم هات هنوزم جادوگرن ...نگاه کن وقتی پر اشک میشن مثل دریان میدزخشن ... بعد از مدتها یکم دلم اروم گرفت ... سرمو به سینه اش فشردم .. همونطور که پشتمو نوازش میکرد گفت : این روزها هم تموم میشه ... یه روزی میرسه که دوتایی نشستیم ...پیر شدیم و داریم چای میخوریم ... بچه ها هستن ...بچه هاشون ... حداقل یکیشون یه دختر داره ... اسمشو میخوام بزارم طلا ... طلا نوه ای قباد خان اونموقع است که خط و نشون میکشم برای هر کسی اونو بخواد ... چه رویای قشنگی بودد... قباد با شیطنت سزشونه امو گازی گرفت و گفت " خسته شدم از این مرجان بی حوصله ...پس امیدت کجاست ...خدا محافظ همه است و همه چبز زیر اراده اونه ... پسرم رو به اون سپردم ... حرف هاش اردمم میکزد ... بعد از مدتها دور یع سفره نشستیم ....خاله بیشتز از همه خوشحال بود و ذوق داشت ... سلطان برام مرغ سرخ کرده بود با الو و پیاز داغ خوب میدونست خیلی دوست دارم ... مخصوصا اگه مرغش قسمت سینه باشه ... اما هر قاشقشپر از زهر بود انگار ... الکی لبخند میزدم اما درونم اروم نبود ... نمیدونم یهو چی شد که حمید نگاهم کرد و گفت ماما ... همه به دهنش خیره موتدن و دوباره تکرار کرد... ماما ... دلم ضعف میرفت برای اون ماما گفتنش ...به سمتش رفتم از رو زمین بلندش کردم و روی هوا جرخوندمش ... اون ماما گفتن دست و پا شکسته حمید هزارتا غم رو از رو شونه هام برداشت ... صدای خروس خون میومو ... عادت داشت به خوندن ... سلطان خودش داشت نون تازه میپخت ...گلبهار که نبود خیلی جاش خالی بود ... قرار بود براش خیرات بدیم و از صبح داشتن قیمه رو باز میزاشتن ...نمیدونم چرا مدام میومد جلو چشم هام ... خاله ارد رو تو تشت روحی ریخت و گفت : حلواخیلی خوبه مرده رو اروم میکنه ... _ خدا بیامرزدش ...خاله حلوا زیاد بپز به همه مردم برسه ....
۲۹ بوی حلوای خیرات گلبهار و عطر زعفردن دم کرده تو عمارت پیچیده بود ... حمید تو حیاط راه میرفت و با هر قدمش کیف میکردم ... قدم هاش استوار تر و قوی تر شده بود...دیگه نیازی به کمک کردن نداشت ... مردم از صبح زود با ظرف جلو درب عمارت جمع بودن ...دونه دونه طرف هارو رحمان میگرفت و براشون پر میکردن و یه ملاقه بزرگ حلوا برای هرکسی لای نون میزاشت ... جمعیت هر لحطه بیشتر میشد و دعا میکردم کسی دست خالی نره ‌.. خانم بزرگ مدام غر میزد و میگفت _ حواستون باشه کسی دوبار نگیره ... سلطان بهش اطمینان میداد که کم نمیاد و پلو و خورشت زیاد بود... چشمم به قباد افتاد بالای نرده های ایوان ایستاده بود از بیرون درب عمارت اوتجا پیدا بود و مردم میدیدنش ... با غروز و تکبر نگاه میکرد ... صدای همهمه میومد و رحمان با عجله رفت سمت درب ... از بین شلوغی نگران شدم ... با کوچکترین صدا میترسیدم ... صدا برام اشنا بود اما نمیتونستم تشخیص بدم کیه ... رحمان با حرص گفت : برید کنار بزارین بیاد داخل ... مردم عصبی بودن از اینکه کسی بدون توبت داره میاد جلو ... رحمان مداخله کرد و اوردش داخل ... صدای اشنا برای اقا محرم بود ... همونطور مرتب و تمیز با کت و شلوار بود ... دسته گل و جعبه شیرینی تو دستش بین جمعیت له شده بود انگار با اخم به مردم نگاه کرد و سعی کرد گلهارو مرتب کنه ... رحمان طرف هازو میاورد و گفت " بفرما اقا محرم ... از دور که منو دید لبخندی زد و جلوتر اومد ... موهامو زیر روسری فرو کردم...انتطار نداشتم بیاد و سوپرایز شدم ... من از اون مزد فقط خوبی دیره بودم حتی برای خداحافظی هم ندیده بودمش ... خاله جلوتر رفت و گفت : اقا محرم راه گم کردین ؟ اقا محرم جعبه شیرینی رو به خاله سپرد ... _ فصل به این قشنگی اومدم ابادی شما مسافرت اونوقت نیم ساعته منو هل میدن ته صف و میگن جلو نرو ... قباد خان با خنده نزدیک شدو گفت : مردم گناهی ندارن نشناختن شما رو ... اقا محرم دستشو به محکمی فشرد ...
۳۰ اقا محرم صورتش تراشیده شده و براق بود ...تعجب کردم از اون همه اراستگی ... قباد بهش خوش امد گفت ... هر کسی منو میدید میفهمید چقدر از درون داغونم ... اقا محرم با اخم گفت " مرجان بانو بی معرفت شدی ...خانم خان شدی نمیای خوش امد بگی ؟‌ جلوتر رفتم ... لبخندی به روش زدم و دسته گل هر چند له شده رو به سمتم گرفت ... _ از تهران اوردمش سالم نگهش داشتم درست جلوی درب عمارتتون خرابش کردن ... _ سلام خوش اومدین ...واقعا لازم نبود زحمت بکشین ... حمید تاتی کنان اومد و به پام چسبید ... اقا محرم نگاهش کرد ... خم شد دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت : ماشالله بجه ها بززگ میشن و ما پیر میشیم ... ابروشو بالا داد ... _ قباد خان گفت فصل گرما بیام اینجا قشنگع الحق درست گفت ... سبزی درخت ها و سبزه زارها چقدر قشنگن ... خاله براش صندلی اورد تا بنشینه ... _ خیرات میدین ؟ همه داشتن فاتحه میخوندن ؟‌ قباد تعارف کرد و هر دو نشستن ... من پشت سر قباد ایستادم ... نمیدونم چرا اما دستمو روی شونه اش گزاشتم ... قباد به دستم نگاهی انداخت و گفت " برای پرستار پسرهامه ... خدابیامرز خیلی عزیز بود ...به گردن ما خیلی حق داشت ...تنها کاری کع از دستم بر میاد همینه ... _ خدابیامرزدش ... _ ممتون ...خیلی خوش اومدید بهترین جا رو برای تعطیلات و سفر انتخاب کردی ...میگم اتاق مهمان رو براتون اماده کنن ...اسب و راننده هم در خدمتتون هر جا دوست داشتین میتونید برین ... اقا محرم به اطراف نگاه کرد و بعد به من ... _ مرجان خانم چرا انقدر لاغر شدی ؟ توقع داشتم اینجا کنار شوهررو بچه هات پر رونق تر باشه ... چشم هات یجوری انکار مریص احوالی ؟‌ از اون همه رک بودن و جسارتش کسی تعجب نمیکرد اون تو شهر به اون بزرگی بود و با اداب و رسوم ما متفاووت ... یهو ناعافل گفت " نکنه حامله ای هنوز این دوتا بزرگ نشدن به فکر بجه ای ؟
🎧 قسمت ۱۳_۱۴ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۱ یهو اقا محرم گفت : نکنه حامله ای ؟ نگاه جدی قباد تموم کردن اون بحث بود ...اما برای من تموم نشد ... چیزی که دلم نمیخواست شاید اتفاق افتاده بود ... من بچه نمیخواستم ...من بجز جمشید و حمید هیچ بچه ای نمیخواستم ... خاله با سینی پزیرایی اومد میز رو جلو اوردن و روش چیدن ... اقا محرم استکان جای رو از بین اون همه خوردنی ترجیح داد و برداشت .. با دوتا خرما خورد ... قاشقی از حلوا خورد و چشم هاشو از طعم خوبش بست ... _ وای چقدر خوبه ... دلم به هوس افتاد منم ... دیگه تقریبا همه غدا گرفته بودن و میرفتن و خلوت میشد ... ته دیگ هازو هم پخش کردن و دیگه وقت ناهاز خودمون بودد... قباد جلو درب رفت تا مردم رو راهی کنه ... اقا محرم خیره به من بود ...باهاش چشم تو چشم شدم و گفت " خوبی مرحان ؟‌ لبخند تلخی زدم ... _ خوبم اقا محرم ... _ چیزی هست که اینطور ناراحتی؟ به قباد که خیای از ما دور بود اشاره کرد .. _ اذیتت میکنه ؟‌ _ نه ... _ پس چیه که انقدر چشم هات غم داره حتی برای خداحافظی هم نیومدی نفهمیوم یهو چی شد ؟ سرمو ازش دزدیدم ... دوباره بغض نشست تو صدام ... _ خیلی درد دارم خیلی ... نگران سرپا شد ... _ چی شده ؟ _ بشین اقا محرم ... همه نگاه کردن از اون واکنش عجله ایش ... _ به من بگو مرجان ... به حمید که داشت با خانم بزرگ بازی میکرد اشاره کردم ... اشک هام روی گونه هام میریخت ... _ وقتی ارشون دور بودم ...خیالم راحت بود که جاشون امنه ...که زیرشون نرم ..‌شکمشون سیره ...صدتا چشم اینجا مراقبشونه ... که پسرای خان هستن هرجی بخوان براشون فراهم نه سختی میفهمن نه نداری نه درد ..‌ بحاطر همین دوری سخت بود اما تحمل کردم قبول کردم ... اما الان دورم اما بی خبرم ... دورم اما ... نتونستم ادانه برم و دستهامو روی صورتم گزاشتم ...
۳۲ اشکهام تمام صورتمو پر کرده بود ... اقا محرم نگران شد و گفت : مرجان چی شده؟‌ خاله بهم نزدیک شد و گفت : اقا محرم دخترم هر روز داره میسوره ... پسرش رو ماه هاست دزدیدن ... اقا محرم گیج نگاهی کزد و گفت : پسرش که اونجاست ... خالع سری به تاسف تکون داد .. _ دوقلو بودن یادتون نیست ... اقا محرم مکث کرد تا یارش اومد و با تاسف به خاله که اونشب نحس رو بازگو میکرد چشم دوخته بود ... اهی سر دادم و گفتم : هیج کسی نمیفهمه هر روز رو چطور شب و هر شب رو چطور روز میکنم ... اقا محرم خیلی ناراحت سد چیزی نگفت و روی صندلی نشطت حتی جای نصفه اشو دیگه نتونست بخوره ... درهای عمارت زو بستن و برای صرف ناهاز همه میرفتن ... سفره رو سلطان اماده کرده بود ... اشکهامو پاک کردم و اهی کشیدم ... _ هنوز نرسبده ناراحتتون کردم‌... شما منو تو خونتون مثل دخترتون نگه داشتین ... بفرماسد بالا منو ببخشید دست خودم نبود ...این غم سر دلمه و هر روز تازه میشه ... خانم بزرگ به اقا محرم خوش امد گفت ... بعد از خوندن فاتحه همه وارد اتاق شدن .. میخواستم دمپایی هامو در بیارم که از پشت سر مچ دستمو گرفت و عقب کشید ... قباد بود ... دستمو بین دست گرفت و برد اون سمت ایوان ... با اخم نگاهم میکرد ... _ حواسم بهت بود ...هر قطره اشکی که میریزی هزاربار منو زیرش له میکنی ... دستهامو فشرد و بالا برد روی صورتش کشید ... _ اروم باش ... تنها ارامش اون روزهام قباد خان بود ... یکم که سرخال شدم برگشتیم داخل اتاق ...جای خالی امون حس میشد ...اقا محرم تا منو دید ادانه حرفشو برید حتما راجب پسرم بود که نخواست باز برام یاداوری بشه ... خانم‌بزرگ پاهاشو دراز کرد و گفت : از من ببخش من دیکه سنم لب گوره ...پاهام رو نمیتونم جمع کنم .. اقا محرم خدایی نکنه ای گفت و دیس پلو رو قباد که بهش تعارف میکرد گرفت ... بشقاب زو پر کرد و برای من گزاشت ... اخترامش به خانم ها مثال زدنی بود .... تشکر کردم بی میل بودم اما گرسنه ...اون غذای خیراتی خیلی خوشمزه بود اما من مزه اشو حسنمیکردم ... گلبهار یه تکه گل بود ... یه گل با ارزش ... اون لطفی به من داشت که هیچ جوری نمیشد براش جبران کرد ...
۳۳ سفره ناهار رو که جمع کردن کسی چیزی نمیگفت ... حمید تو بغلم خوابش برده بود ...اروم و بی صدا ... خاله خم شد از بغلم گرفتش ... خودم هم مثل اون خسته بودم و دلم یه خواب عمیق میخواست اما میخواستم برم سر مزار گلبهار .. سلطان با اجازه وارد اتاق شد .. _ ارباب با شما کار دارن ؟ قباد سرشو خم کرد ندیدم کی بود و گفت : چخبر شده ؟ _ میگه چاه اب ریزشکرده اب گل الود میاد . _اومدم .. قباد از اقا مخرم معذرت خواست که تنهاشمیزاره ....تو جواب نگاهای من گفت : شمابرید قبرستون و برگردین من کار دارم ... میخواستم برای بدرقه اشبلند بشم که دست روی شونه ام گزاشت و مانع شد ... خانم بزرگ چشم هاشباز نمیموند وخیلی راحت هموتجا خوابید ... اقا محرم یا خنده گفت " انگار همه خسته ان ؟‌ _ اره صبح زود همه بیدار شدن ...شما استراحت کن من میرم سر خاک دایه پسرام و برمیگردم‌... _ من میرسونمت ...اینجا حوصله ام سر میره ... استقبال کردم و ردهی شدیم ... جلو خاله نشست و من عقب نشستم ... به بیرون نگاه میکردم و حواسم به صحبت های خاله و محرم نبوو ... همه جا زیبا و قشنگ بود ... پسرم الان داشت چیکار میکزد ... خاله راه رو نشون میداد و وارد قبرستدن شدیم ... اهی سر دادم و دستی به قبر گلبهار کشیدم ... سنگ‌سفید مرمری که قباد براشخریده بود تو اون همه سنگ تک بود ... خاله رفت سمت ماشین تا دبه ایی رو که باخودمون اورده بودیم رو بیاره ... اقا محرم فاتحه میخوند نشسته بود ادن سمت قبردرست روبروم ... سنگینی نگاهشو حسمیکردم ... تو صورتش که نگاه کردم گفت " خدا صورتت رو نقاشی کرده ... این همه زیباییی یجا ممکن نیست ... موذب لبخندی زدم و ادامه داد ... _ چرا دوباره با قباد خان ازدواج کردی؟‌ تو داشتی درس میخوندی اینده خدبی داشتی من کمکت میکردم ... اهی کشیرم ... _ اقا محرم مادست بسته تقدیریم ... خیلی چیزها دست ما نیست ... _ چرا دست تو بود اگه میخواستی ... به من میگفتی هر جور بود میبردمت .
۳۴ اقا محرم نگران بود و گفت " تو اگه نمیخواستی اینجا یمونی کافی بود به من بگی هر جور بود با خودم میبردمت ... _ نمیشد...من بچه هام اینجا بودن ...مادر بودن الکی نیست ... کلافه سرشو تکون داد فوتی کرد ... _ بچه هات بدون تو هم بزرگ میشدن ....جداقل این طفل معصوم نمیمرد ... به قبر گلبهار اشاره میکرد ... سکوت کردم ...خاله سنگ قبر رو شست و گفت : خدا بیامرز شهید شد ....جونشو برای طفل معصوم ما داد ... اخرین صلداتمو فرستادم و سرپا شدم ...خاله برای فاتحه خونی برای پدر و مادرش میرفت و من و اقا محرم به سمت ماشین حرکت کردیم ... چندباری دستش به دسنم خورد تصور میکرد اتفاقی اما به ماشین که رسیدیم ... دستشو دراز کرد و دستمو بین دست گرفت ... محکم تو دستش نگه داشته بود ... _ مرجان حیف توست اینجا بمونی ... خواستم دستمو پس بکشم که نگه داشت ... _ با من غریبگی نکن ... محکم دستمو کشیدم ... _ اقا محرم من الان زن کسی هستم به محرم تامحزم خیلی پایبندم ...لطفا مراعات کن ...اگه قباد خان ببینه یه بلایی سر شما میاره ... پوزخندی زد ... _ انگار افکارش ضعیفه...بخاطر همین میگم داری حیف میشی ...بیا بریم ..میبرمت خارج میبرمت یجا که هر روز شاد باشی ... با اخم درب عقب رو باز کردم و همونطور که سوار میشدم گقتم : منکنار خانواره ام شاد هستم ... پشت فرمون نشست ایینه رو تنظیم کرد تا منو درست ببینه ... _ مثل امواج دریایی خروشان و ترسناک ... من چند روزی هستم فکرات رو بکن ...هر کمکی باشه روم حساب کن ... اینجا بمونی تهش میخواد گیس هات سفیر بشه اما اگهبیای چیزهایی رو تجربه میکنی که هیج وقت فکرشم‌نمیکردی ببینی ... جوابی ندادم ... خاله معطل کرده بود و کاش زودتر میومد ... واقعا حوصله اقا مخرم رو نداشتم ... من اگه از اسمونم سنگ‌میبارید اگه زمین چاک چاک میشد بازم دلم برای قباد خان میارزید ... دست خودم نبود اونو عجیب و غریب دوشت داشتم ... به عمارت که رسبدیم برگشتم کنار حمید ...
۳۵ به عمارت که رسیدیم بی معطلی رفتم پیش حمید هموز خواب بود و تمام وقت خاله تهمینه کنارش بود ... خاله هم خوابش برده بود ... روی هر دو پتو انداختم و کنار پتجره نشستم‌... اقا محرم داشت با حرف هاش ذهنمو بهم میریخت ... نمیدونم چقدر گذشته بود که سلطان اروم سرشو داخل اورد اروم حرف میرد تا حمید بیدار نشه ... _ خانم مهمونتون کارتون دارن ... کلاه گفتم : کجاست ؟‌ _ تو اتاق مهملن ...میخواست بیاد اینجا گفتم باید اجازه بدین ..‌ _ من میام پایین ... نگاهی به خودم کردم ...پیراهن گل دار تا بالای مچ پاهام بود و روسری کوتاه ساتن روی موهام ... با ضربه ای به درب وارد اتاق شدم ... اقا محرم ابروشو بالا داد و با هیجان گفت : فراموش کردم هدیه هاتون رو بدم‌... برام کفش و کیف دستی اورده بود ... چرم مشکیبودم ...کفش ها یکم پاشنه داشتن و در عین سادگی خیلی زیبا بودن ... خودمو معمولی جلوه دادم و گفتم : نیازی نبود ...مممنون ...به زحمت افتادین جلو اومد و گفت: چه زحمتی بانوی زیبا ...بزار ببینم اندازه پات هست ... زانوشو زمین زد و خم شد بهم مهلت نداد واکنشنشون بدم ... مچ پامو تو دست گرفت و پاموداخل کفش برد ... انگار برای من ساخته بودنش ... با ذوقی تو نگاهش کفت : بهت میاد ... خودمو عقب کشیدم وگفتم : ممنون واقعا ممنون ... خم شدم کفش هازو بردارم که سرشو جلو اورد و موهامو که از رو شونه ام ریخته بود پایین رو بو کشید .. _ عطر گلهای یاس رو میده ... اخمی کردم و جدی گفتم " اقا محرم فکر نکنم لازم باشه بهتون تذکر دوباره بدم ... این رفتارها چه معنی میده ... خیلی جا خورد ار حرفم و ادامه دادم ... _ شما میبینید ما کجا و چطور بز گ شدیم ... فرهنگ شما و ما متفاووته لطفا درک کنید ... اخمی کوتاه کرد .. _ قصدی ندارم فقط دارم دز یه زنی که خدا زیبا افریده اش تعریف میکنم .. روبروم سرپا شد و ادانه داد ... _ خدا میدونی تو خلقت تو از چی استفاده کرده ؟‌ جواب ندارم یه سوالش و فقط بهش خیره بودم .... هزارتا دلهره داشتم از وقتی اومده بود ... هزار جور استرس با خدرش ادرده بود ...