eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
326 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲ قباد همونطور که شاخه هارو با اون با قدرت بازوهای زیادش خورد میکرد و میچید گفت ؛ یچیزهایی هستن که ادم ناخواسته انجام میده ... نمیدونم چطور تونستم بزارم بری یا اصلا خودت چطور قبول کردی بری ... جوابی بهش ندادم روی کنده درخت نشستم ... سردم بود دستهامو جلوی حرارت اتیش بردم ... حواسم بود که داره نگاهم میکنه ... خیلی خوب زیر نظرش داشتم ... کتری روحی رو پر اب کرد و روی اتیش گزاشت ... دستهاشو که تکون داد نزدیک بهم نشست .. موذب میشدم ...با اینکه هنوزم بسته به بند بند وجودم بود اما بازم موذب میشدم ... سرشو کامل به سمتم چرخوند ... نگاهم میکرد سنگینی نگاهشو حس میکردم و گفت " به من‌نگاه کن مرجان ... اسمم رو که صدا میزد اتیش میگرفتم از صداش ... تو چشم هاش نگاه کردم ... لبخند قشنگی رو لبهاش نشست و گفت " چطور نتونستم اون چشم ها رو بشناشم‌... این چشم ها جادوگرن .. _ نمیدونم میخوای چیکار کنی اما قباد خان من برای زندگی کردن هزارتا بهونه دارم ... پسرام ... مهمترین بهونه ان ... دستشو جلو اورد ... با نوک انگشتش دستمو لمس میکرد ... _ مرجان درستش میکنم بهم فرصت بده ... _ چی رو جبران میکنی زور گویی هاتو ؟‌ بداخلاقی هاتو ... _ اون اتفاقا ناخواسته بود ...نه من مقصرم نه کسی دیگه ...اون بچه عمرش به دنیا نبود وگرنه مگه میشه خدا نخواد و برگی از درخت بیوفته ... بغض تو گلومو فرو خوردم و گفتم ؛ خدا برای هیچ کسی بد نخواسته تو بودی که زندگی رو بد کردی ... نا عافل دستهاشو قاب پهلوم کرد و منو جلو کشید ... بین پاهاش رسیدم ... با یه شیطنت خاصی تو چشم هاش نگاهم میکرد ... موهای کنار صورتم رو فوت کرد و تک خنده ای کرد و گفت : درست بوی همون روز رو میدی ؟‌ تپش قلب گرفته بودم ... _ کدوم روز ؟‌ _ همون روز که منو زدی و چشم از خونه شما باز کردیم ... با خجالت سرمو پایین انداختم ... میفهمید که خجالت میکشم ... سرشو به سرم تکیه کرد ... _ با خودت نگفتی اگه بمیره با عذاب وجدان زندگی میکنی ؟‌ جوابی از خجالت نداشتم بدم ... گرمای دستهاش داشت پهلوهامو دوب میکرد ...
۱۳ دستهاشو محکم پهلوهامو گرفته بود ... _ چشم باز کردم یه دختری رو دیدم که دلمو لرزوند دختری که خوب تونست روحمو اروم کنه ... خانم بزرگ هم مثل من شد شیفته اون دختر ... میدونستی خانم‌بزرگ به خونت تشنه بود اما رسید روزی که تو نبودت راصی شد با جاری اش با زنعمویی که به خون هم تشنه ان بشینه و نقشه بکشه چطور تو رو برگردونه ... _ اون خانم بزرگه الکی نیست که این همه مردم تا اسمش میاد همه ازش میترسن... نفس هاش به صورتم میخورد...میشد فهمید که چی تو سرشه ...نفس های تندش و دستهاش که داشتن چونه امو برای بوسیدن بالا میبردن ... دستهاش میلرزید اولین بازی بود که میدیدم دستهاش میلرزن ... دلم میخواستش از تمام دنیا بیشتر ... حتی از دوقلوهامم بیشتر میخواستمش ...یچیز هایی هست که تگلیفش با خودتم معلوم نیست درست مثل عشق ... هر بار که بشکنی...هر بار که زمین بیوفتی بازم عاشقی . صدای جوش اومدن اب کتری و سررفتن روی اتیش اونو به خودش اورد ... خودشو جمع و جور کرد و رفت سراغ چای ... از قباد خان بعید بود بشاط چای و خوردنی رو رو به راه کرد ... قبادی که حتی باید کفش هاشو براش جفت میکزدن ... استکان بین دستهام داغ بود اما لذت بخش ...خورشید چه زود پشت کوه ها میرفت و داشت پنهون میشد ... صدای زوزه گرگ ها هم‌ خبر از دل شب میدادن ... قباد تکه های گوشت رو روی ذعال ها گزاشت ... پتو رو محکم دورم پیچیدم‌... _ واقعا لازم تبود منو بیاری اینجا ... من دلم میخواست کنار بچه هام باشم‌... نه اینجا که همه چیزش ترسناکه ...تا جشم کار میکنه شب و بیابون ... اگه گرگ ها حمله کنن ... هر دومون اینجاییم تکلیف پسرام چی میشن ... قباد کلافه فوتی کرد ... _ چقدر غر میزنی مرجان ... گرگ هم بیاد نمیتونه حریف من بشه .... دلم پر بود ازش از خودش و اون عرورش و با کنایه گفتم : دیدی که من یه دختر تونستم از پست بربیام ... به سمتم چرخید و دستمو پشتم قلاب کرد ... بهم‌مجال نفس کشیدن نداد ... تنم قاب تنش شده بود ...
۱۴ بازدم نفس هاش به صورتم میخورد ...خیره تو چشم هام بود و گفت : برای همینم هنوزم میخوامت ... لبهاشو تو گودی گردنم برد ... خواستم کنار بزنمش اما اجازه نمیداد و تمام وجودم با اون بوسه های ریزش لرزید ... اروم دستم ول کرد و نزدیک گوشم گفت : فراموش نشدنی هستی ...تکرار نشدنی ... با خجالت کنار کشیدم و خودمو با تکه های گوشت پخته مشغول کردم ... طعمشون عجیب دوست داشتنی بود ... خسته بودم یا هنوز اون دارو تو تنم بود که خوابم برده بود ... نور خورشید چشم هامو اذیت میکرد و چشم هامو باز کردم‌... خورشید از پنجره مستقیم توی چشم هام بود ... چشم هامو جمع کردم تا تونستم ببینم‌... کنار قباد خان خوابیده بودم ...اروم و مظلوم خواب بود ...یادم نمیومد چطور اصلا اومدم داخل و خوابم برده ...سرد بود اما گرمای بودنش گرمم میکرد ... خواستم بلند بشم که بیدار شد ... خمیازه ای کشید و گفت : صبح شد ...؟. دیشبجوری بیهوش شدی که دلم نیومد بیدارت کنم‌... _ صبح بخیر ... دستشو برام دراز کرد ... با تردید دستشو چسبیدم ... بهم تکیه کرد و نشست ... _ برگردیم عمارت ... انگاری دلخور بود که خوابیدم و اون تنها مونده ... اما می ارزید به تمام اون کارهایی که باهام کرده بوو ... تمام مسیر اروم بودیم و حرفی نمیزدیم‌...هیج کدوم چیزی نگفتیم ... عمارت مثل همیشه بود منتظر ما ... صدای بوق ماشین خانم بزرگ رو به ایوان کشوند ... از اون بالا نگاه میکرد و چشم هاشم همراه لبهاش میخندیدن ... قباد ماشین رو خاموش کرد و همونطور که به روبرو خیره بود گفت : تاروزی که همون مرجان سابق نشی میتونی جدا از من بمونی ... پیش پسرا بمون ...من نمیخوام به زور مجبورت کنم زنم باشی ... _ اما به زورنگهم داشتی ..؟ سرشو تکون داد ... _ مجبور بودم ...نمیخواستم برای همیشه از دستت بدم‌... اما میخوام با دل راضی سر رو بالشتم بزاری ... پیاده شد به سمت عمارت رفت ... یچیزی تو اون مرد بود که نمیشدازش سر در اورد و اونم غرورش بود ...
. ۱۵ داشتم بالا میرفتم میخواستم لباسهامو عوض کنم ... خاله با هیجان به سمتم اومد ... _ برگشتی دورت بگردم ؟ خاله محکم‌ صورتمو میبوسید و نزدیک گوشم اروم‌گفت " چخبره ایتجا ...زنعمو قباد خان اومده ؟‌ _ همه اینا زیر سر اونه ...دلم باهاش صاف نمیشه ...خاله ازش چشم بردار ... خانم بزرگ عصاشو به زمین زد ... _ مرجان ؟‌ بلند سلام کردم‌... به احترامش جلو رفتم روی صندلیش لم داد و گفت : خوش اومدی ؟‌ اون زن موقع رفتن خیلی بهم لطف کرده بود ...با تمام تلخی هاش شیرین بود ... _ ممنون ..با اجازه اتون به خودم برسم و به پسرا سر بزنم ... _ انگار دیشب خوش نگذشته ؟‌قباد خان اخم هاش تو هم بود ... _ شما که باید بیشتر از من باهاش اشنا باشین ... اون اگه اخم نکنه قباد خان نیست ... به کنارش زد ... _ بشین بگم برات ناشتایی بیارن ... کنارش جای گرفتم ...دستهای چروک خورده اشو روی دستم گزاشت ... _ بچسب به قباد خان ... روزی کع رفتی تا برگردی هزارسال گذشت .. نزار بازن تفرقه بیوفته یینتون ...اون مرده تو باید دلبزی کنی نه اینکه اخم کنی ... خجالت زده سرمو پایین انداختم ..._ خانم بزرگ دلم صاف نمیشه ...من اون روزها خیلی درد کشیدم درد جسمی نه ..‌دردم روحی بود ... _ زن ها همینن ...تا بوده ار قدیم بوده و در اینده هم همینه ...زنهای مملکت ما درد میکشن ...تا مجردن از پدر و برادر ... شوهرم میکنن از شوهر ... کاش روزی بیاد زنها بتونن ازاد باشن ... _ کاش ... دستی پشتم کشید و ادامه داد ... _ یه لقمه بخور بزار جون بگیری ... روز به روز چرا اب میری تو ... _ از غم و غصه است ... _ بخاطرت با دشمنم همدست شدم . .تا برگردونمت ...اون پیرزن شیطانه ...اون انسان نیست ... _ کاش اینجا تمونه خانم بزرگ ازشمیترشم ... _ منم مبترسم اون یه مار زخمی که میخواد به وقتش دورم بپیچه به وقتش خونمو بمکه ... دلشوره تو دلم رخنه چیره بود ... خانم بزرگ هم مثل من بود ... انگار قدار بود اتفاقی بیوفته ... چرا زندگی با من رسم بازی و ناسازگاری داشت ...
۱۶ پسرام اروم خواب بودن و هر از گاهی تو خواب لبخند میزدن ... اونا تنها چیزی بودن که وقتی نگاهشون میکردم هم دلم سیر نمیشد ... گلبهار اروم نشست و گفت " مرجان خانم شما هستی منم خیالم راحته ...ماشالله روز به روز بززگتر میشن و میترسم نتونم از پس هر دواونا بربیام ... _ تمام زحماتشون باتوست اونا دوتا مادر دارن ...زندگی با من بازی داره حتی میترسم فردا بیاد و باز ازشون جدا بشم‌... _ خدا نکنه... اهی کشیدم و برگشتم بالا ... قباد تو اتاق بود نمیدونم چرا اما رفتم اون داخل ... از لای درب نگاهش کردم داشت با برگه های جساب و کتابش سر و کله میزد ... انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بلند کرد ... نگاهم کرد ...هر دو خیره به هم بودیم ... نمیشد یا نمیخواستم بشه اما جلو رفتم ...دامنم رو مرتب کردم و با تردید گفتم : لباس زیادی همراهم نیست .... بین حرفم پرید و گفت : میگم برات بیارن ... _ داشتم اونجا پیش اقا محرم زبان خارجی یاد میگرفتم ... _ میدونم ... _ خوب نمیشه اینجا هم ادامه بدم ؟‌ یکم مکث کرد و گفت : مرجان برای این چیزا از من سوال نپرس ... یکم دلم قرص شد ... دقیق رسیده بودم روبروش ... با نگاهش براندازم کرد و گفت : خوشگلتر شدی ؟‌ لبختد رو لبهام نشست ‌.. _ ممنون ... _ هرچیزی لازم داری به سلطان بگو برات فراهم میکنه ... روبروش نشستم ... از سکوتم متعجب بود و خیره بهم موند ... _ چیزی میخوای بگی مرجان ؟‌ با سر گفتم اره ... _ خوب بگو ... _ میخوام همینجا بمونم تو همین اتاق ... لبخند قشنگی زد ... دستشو جلو اورد و کنار گونه امو لمس کرد ... _ بمون ...جای تو روی چشم هامه ....سرمو پایین انداختم جرظت نگاه کردن تو اون چشم هارو نداشتم ... کمد لباسهام دوباره پر شد از لباس و چیده شد برام .... اون عمارت انگار زادگاه من بود ‌.‌اون ارامش همیشه زبان زرم بوده و هست ... شب از راه رسیده بود ... استرس هم همراه من قدم میزد ..
۱۷ کنار پنجره به بیرون نگاه میکردم چیزی جز تاریکی و خاموشی نبود ... درب که باز و بسته شد مطمئن شدم قباد خان اومده داخل ... بو و عطر تنش جلوتر از خودش میومد ... اروم از گوشه شونه ام نگاه کردم لباس عوض میکرد ... به سمتش چرخیدم‌...ساعتشو روی میز گزاشت و جلو اومد ... چشم هاش برقی میزد ... جلو که رسید ستشو تو گودی کمرم گزاشت و منو جلو کشید بهش کاملا چسبیدم ... سرشو تو موهام فرو برد و بو کشید ... _ دلم برای این عطر موهات تنگ‌شده بود ... نمیتونستم در مقابلش مقاومت کنم ...دستهامو روی شونه اش گزاشتم و اروم سرمو بهش چسبوندم ... حسمیکردم تمام خوشی های دنیا رو حس میکردم‌... اروم اروم‌تنمو لمس کرد و وقتی مخالفتی نداشتم داشت فراتر میرفت ... گزمای دستش و دلتنگی اون روزهای دوری شاید مجبورم کرد تا دوباره دل بسپارم به اون و عشقش ... تمام وجودم از شدت شهوتش درد میکرد ... خیس عرق سرشو بین سینه هام گزاشته بود و چیزی نمیگفت ... اروم دستمو تو موهاش بردم و همونطور که با موهاش بازی میکردم گفتم : خواب یا بیداری ؟ چرا هنوز باورم نمیشه همه جیز درست شده و قراره همینطوری بمونه ... دلم شوز میزنه ... اروم گفت : نگران جی هستی ...نگران اینکه دوباره بزارم بری ؟‌ یه ادم اشتباهشو دویار تکرار نمیکنه ...من از سر لجبازی نه از سر پنهان کاریت اونطور شدم‌... چزا نگقتی چرا هیج وقت نخواستی بگی ... _ هزاربار با خودم مرور کردم و گفتم میدونی....این چشم ها تبل رسوایی من بود جطور نفهمیدی ؟‌ _ اخه نمیتونستم بهت شک کنم ...چطور شک میکردم وقتی تو جای چشم هام بودی ...دختر لطیف و معصومی مثل تو رو هیچ وقت اونطور تصور نمیکردم‌... _ مجبور بودم‌... _ دیگه بهش فکر نکن‌... یهو یاد نازی افتادم ... ندیده بودمش کجا بود و نگران گفتم : خبری از نازی نیست کجاست ؟‌ _ فرستادمش پیش خانواده اش ... کمک خرج براش میفرستم ...
۱۸ قباد سرشو بالاتر اورد اروم اروم زیر گردنمو میبوسید و گفت : کاش همیشه همینطور یمونه ...همینقدر خوب و خاص ... دستمو پشتش کشیدم ... از جای درد ناخن هام پشتشو خراشیده بود ... رو تخت نشست پتو و ملحفه جمع شده بود و همه جا بهم ریخته بود ... با یاد اوری اون لحطات لبخند رو لبهام مینشست ... وقتی کنار پنجره لبهاشو روی گوشم کشید ... صدای زمزمه های قناری ها تو گوشم نجوا شد ... وقتی اولین بوسه اش روی لبهام نقش گرفت...تنم که هیچ قلبم هم لرزید ...با شهوت و اون قدرت بلندم کرد و روی تخت درلزم کرد ... مهلت نداد لباس در بیارم عادت داشت به پاره کردنشون ... لباسمو پاره کرد و سوزش و درد که باهام همراه شد پشتشو چنگ زدم‌... قباد پشتش بهم بود ... اروم گفت " یه معذرت خواهی بهت بدهکارم مرجان و یه تشکر ... اول اینکه ممنونم که اینجایی ...تو روزهایی که خیلی سخت بود تو بهترین تکیه گاه برام بودی ... به من نگاه نکن قباد بزرگه اما اونم ادم .‌...از سر لجبازی بود یا هرچیزی مهم نیست از این ساعت به بعد رو چشم هام جا داری ... منم تو جا نشستم ...خودمو جلو کشیدم و اروم به پشتش جای اون شلاق ها بوسه زدم‌... سرمو به پشتش تکیه کردم‌... _ میخوام بخوابم‌...و بیدار بشم و ببینم همش واقعی ... _ همش واقعی ...همش ... زودتر از قباد بیدار شدم‌... حمام اول صبحی سرحالم میکرد ...گلبهار بیدار بود و داشت قالی کنار اتاق رو روی دار میبافت ... مزاحمش نشدم ... قباد خان بی صدا و اروم خواب بود ...وقتی میخوابید خیلی به پسرا شباهت داشت ... خودمو جلو کشیدم نوک بینی اشو بوسیدم ... چشم هاش بسته بود و گفت : نمیزاری بخوابم ؟‌ _ قباد خان معروفه به سخر خیزی چی شده افتاب رسیده وسط اسمون و خوابیدی ؟‌ چشم هاشو باز کرد ... _ خواب بدی دیدم‌...حس و حال اون خواب باهامه حوصله بیدار شدن ندارم ... _ خیر باشه ... انگار رنگش پریده بود .... چنگی تو موهای خودش زد ... _ خواب دیدم اتیش گرفته همه عمارت تو اتیشه و تو وسط اتیشی ... سوختنتو میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم ...
۱۹ نگاهم به دستهای قباد بود حتی دستهاشم میلرزید وقتی تعریف میکرد ... _ تمام عمارت داشت میسوخت ... همه جا شعله های اتیش بود ... تو درست اینجا بودی ... نمیتونستم بیام جلوی چشم هام سوختی و نتونستم نجاتت بدم ... انکار هنوز تو اون خواب بود ...دستهاشو محکم گرفتم به سینه ام فشردم ... _ اروم باش فقط یه خواب بوده ...من اینجام صحیح و سلامت کنارت ... محکم سرمو .رفت جلو برد ...سرمو بوسید ... _ خداروشکر خواب بوده ... اما خواب نبود اون واقعیت بود که من قرار بود بسوزم و بسوزم ... تمام روز قباد عمارت بود و ازم چشم برنمیداشت ... زنعمو نگاهی بهم انداخت ... قاشق اش رو تو دهنش خالی کرد و گفت : اول صبحی اون خاله ات و سلطان چرا معرکه گرفته بودن ؟‌ قباد به من چشم دوخت اما منم خبر نداشتم ... شونه هامو بالا دادم ... _ نمیدونم ... ابروی ظریفشرو بالا داد ... _ نبایدم بدونی ...زن خان بودن باید چشم و گوش عمارت بودن باشه ...بچه هاتو که سپزدی به دایه خودتو رلحت کردی ... خانم بزرگ با موزخندی گفت " اون بچه هاشو سپزده چرا فشارش به تو اومده ... دعوای اون دوتا تمومی نداشت ... قباد با اخم بهشون فهموند ساکت باشن و حرف نزنن ...اصلا حوصله خودشم نداشت ... دستمو روی پاش گزاشتم ... حواسش جمعمن شد ... از پشت دود قلیومش اروم گفتم " چرا تو فکری ؟‌ نمیخواشت نگران بشم و به عمد دود رو به سمتم فوت کرد ... سرفه کنان گفتم : عمدا میخوای منو خفه کنی ... بالاخره یه لبخند زد ... دلم صعف میرفت برای اون لبخندش ...کاسه اش رو براش جلو کشیدم ...عادت داشت با کشک و پیاز داغ فراوون بخوره ... بی میل نگاهی انداخت ... _ باور کن اشتها ندارم ... _ بخاطر من بخور ناهار هم نخوردی فقط:سر تکون داد ... خاله تهمینه منو کنار کشید دلیل حال قباد زو میخواست بدونه ... قبل از اینکه چیزی بگم قباد کنار مادرش ایستاد و گفت : نگران نباش فقط بیخوابم .. نخواست اونم نگران بشه ... جای رحمان واقعا خالی بود ... یک هفته مرخصی داشت تا بیاد ... خاله و سلطان تا فرصت میکردن گیس های همو میکشیدن ...
۲۰ ماه وسط اسمون بود ... شام خورده بودیم و برای خواب همه میرفتن .. اونشب تا دیر وقت مهمان اتاق خانم بزرگ بودم ...برای بوسیدن پسرا رفتم .... جمشید خیلی بی قراری میکرد و اروم‌نمیشد ...گلبهار نگران به من چشم دوخت و گفت : خانم از سر شبی بی قراری میکنه ...شیر هم نمیخوره ...بهش کلی عرق نعنا دادم اما اروم نمیشه ... از رو دستهای گلبهار گرفتمش محکم به سینه ام فشردمش...انگار اروم گرفت ... بین دستهام خوابش برد ...چقدر صورتش قشنگ بود چشم هاش به روشنی چشم های من بود .. نگاهم به خال کنار بینی اش بود اون خال رو از پدرش به ارث برده بود ... اروم لبهاپو روی پیشونیش فشردم و درون گهواره اش گزاشتمش... انگار سالعا بود که خوابیده چقدر اروم خوابیده بود ... روش پتو کشیدم ... گلبهار با لبخندی گفت : شما رو میخواست تا بخوابه ... خم شدم یکیار دیگع تنشو بو کشیدم ... حمید خیلی وقت بود خواب بود ...اونم بو کردم ...اونا تمام وجود من بودن ... قباد پشت پتجره سیگار میکشید ... با اخم جلو رفتم‌... _ حیف تو نیست همش دود ...قلیون تموم نشده سیگار ؟‌ میترسم فردا هم سر منقل سیخ و تریاک ببینمت ... از حدفم خنده اش:گرفت ... _ این هیکل رو با دود خراب نمیکنم فقط ذهنم بهم ریخته است ... دستمو روی شونه اش گزاشتم ... _ بیا بخواب ... اخرین پک رو به اون سیگار زد و دراز کشید ... چشم هاش گرم میشد و من چیزی نمیگفتم ... نمیدونم چقدر گذشته بود اما خوابم نمیبرد ...یجوری بودم یه دلشوره عجیب داشتم ... دلم طاقت نیاورد رفتم سمت پنجره انگار ۷واست خدا بود که خواب به چشمم نیاد ... دو تا مرد صورت هاشون بسته بود بزرگی چاقو های تو دست هاشون تنمو لرزوند رفتن تو اتاق پسرا ... زبونم بند اومده بود ...دلیل اون همه اظطراب پسالکی نبود ... نفهمیدم چطور جیغ کشیدم و قباد رو صدا زدم ... دنباله صدای جیغ من قباد از جا پرید و به سمت بیرون دویدم ... فقط میدویدم تا به پاره های تتم برسم .... پله ها تمومی نداشت و پشتهم جیغ میزدم و پسرامو صدا میزدم ... مگه میشداونشب کسی صدای جیغ های مرجان رو نشنیده باشه ...
🎧 قسمت ۱۱_۱۲ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ ترس ...استرس ...وحشت ...تو گفتن اسونه اما برای من خیلی دردناک بود ... قباد درست پشت سرم بی خبر از جیغ های من و حال و روزم میومد ... روی پله های اخر بودم که گلبهار رو جلوی در اتاق بچه ها دیدم ... تمام تنش غرق خون بود ... دستش روی شکمش بود و به من نگاه میکرد ... رد انگشت هاش روی دیوار بود وحمیدی که صدای گریه هاش تو گوشم میپیچید ... انگار منو صدا میزد ...چشم های ترسیده حمید منو صدا میزد ... دیدن گلبهار حالمو بد کرد ... فشارم افتاده بود و دیگه نتونستم جلوتر برم ... قباد نگهبان رو صدا میزد ...سلطان رو صدا میزد ...گلبهار به ندرت نفس میکشید ...خاله اقدس حمید رو از بغلشگرفت و اومد نزدیک من روی زمین افتلده بودم و نمیتونسنم قدم بردارم ... دستهام پاهام تمام تنم میلرزید .... خاله حمید رو که اروم نمیگرفت به من داد ... همهمه ای بود گلبهار رو چاقو زده بودن ...انگار اب شده بودن رفته بودن تو زمین ... نه انگار کسی اومده بود نه انگار کسی رفته بود ...خاله سقف دهنشوبرداشت و گفت : چی شده اونا کی بودن ؟‌ قباد بیشتر از هرکسی نگران گلبهار بود ...دستمال رو روی شکمش گزاشتن و میخواستن ببرنش درمانگاه شهر ... نمیدونستم دوم میاره یا نه ... اون همه خون از تنش رفته بوو ... با لبهایی که حتی نمیتوتست تکونشون بده با زحمت جمشید رو صدا زد ... حتی اون لحظخ نگرلن اون بود ... سلطان سرشو نوارص کرد و گفت : نگران نباش حواسمون به جمشیدخان هست .‌. اما گلبهار میخواست چیزی دیگه بگه و نمیتونست ... نگاهش به من بود و حمید ... اون اخرین دیدار اون با ما بود ... لبخند زد و دستشو به سمت حمید دراز کرد اما جتی نتونست برای اخرین بار لمسش کنه ... صدای شیون زنها حبر از مرگ بی گناه گلبهار میداد ... خبر از معصومیت و مردن نا به حق اون ... کاش من جاش میمزدم ...
۲۲ نفس کشیدن سخت بود ... قباد تو صورت گلبهار میزد و طعم شور و تلخ اشک روی لبعامون بود و هست ... گلبهار مرده بود اون برای نجات پسرای من مزده بود ... حمید اروم نمیگرفت و نمیتونستم ارومش کنم ... خاله اقدس ازم گزفتش و تکوتش میداد اما اروم نمیشد ... به اجبار با چادر به پشتش بست ....بچه طفلکم اروم گرفت ...از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود ... گلبهار رو بردن تو اتاق پایین ... خانم بزرگ رو دیدم که اشکش رو پاک کرد و قبادی که میخواست نگهبان رو بکشه ....عصبانیتش تمومی نداشت ... منم مثل یه تیکه گوشت شل افتاره بودم گوشه پله هاو تکون نمیخوردم‌... همه با تفنگ هاشون اماده بودن ... نه میدونستن کی بوده نه از کجا اومده ... قباد رو به سلطلن گفت : جمشیدو مرجان روببر بالا ... تو اتاق هاتون بمونید ... چرخید زو به خانم بززگ شد ... _ اداره زنها با شماست کسی امشب از اتاقش بیرون نمیاد ... بفرستین دنبال رحمان همین امشب برمیگرده عمارت ... همه از ترس صدای پر از رعد قباد فقط چشم میگفتن ... خدمه ها با گریه و ترس لک های خون رو پاک میکردن ... هرکسی نظری میداد ...هرکسی چیزی میگفت ... سلطان وارد اتاق پسرا شد ... اشکهام خشک شده بودن و دیگه اشکی نبود ... چهره سراسیمه و ترسیده سلطان رو که تو چهارجوب دیدم از جا پریرم ... نکنه پسرم رو کشته بودن ... نفهمیدم چطور به سمت اتاق حملع ور شدم ... سلطان رو کنار زدم‌.. اتاق بهم ریخته بود ... دستهام تو گهواره جمشید بردم ... خودم با همون دستها اونجا گزاشته بودمش ... اما گهواره خالی بود ... هر طرق رو نگاه کردم نبود ... پسرم نبود ... زیر رختخواب ها رو میگشنم و قباد رو صدا میزدم‌... سلطان سعی داشت ارومم کنه اما دیوانگی رو اونشب به جون خریده بودم ... داد میزدم ... پسرمو صدا میزدم ... جمشید من نبود ... خودم اونجا خوابونده بودمش اما نبود ...
۲۳ قباد اتاق زو زیر و رو کرد ... بهشچشم دوخته بودم‌... اونم به من خیره بود ... من داشتم وسط اون اتیش میسوختم و نمیتونست کاری کنه ....پسرمو برده بودن ... دزدیده بودنش... اگه گلبهار مانع نشده بود و جونشو کف دستش نگرفته بود حتما حمید رو هم برده بودن ... صدای جیغ های جگر سوخته ام میومد ... موهایی که کشیدم و لای انگشت هام کنده شده بود ... جمشیدم نبود اخرین دیدلرمون بود ..‌بوییرمش و رفتم ... بین دستهای قباد که سعی داشت مانع کتک زدن خودم بشم از حالرفته بودم‌... با بوی تند الکل بهوشم اوردن ... گیج و منگ بودم ...یچیز تلخ تو چای بود که به زور به خوردم دادن .... خانم بزرگ تو جا تکون میخورد و روی سرش میزد ... انگار اسمون خدا هم از ناله های من به صدا در اومده بود ... رعد و برق و بارون اون شب دم صبح ... خاله شونه هام رو مالید و گفت " اروم باش دورت بگردم ... زیر لب گفتم " پسرام ... خاله به حمید که کنارم خواب بود اشاره کرد ... _ جمشید رو پیدا میکنن ...مزدم همه ریختن بیرون مامور دولتی اومده افسر پلیس اومده ... _ از بالا دیدمشون خاله صورت هاشون بسته بود ... پسرای من به چه درد اونا میخوره ...؟ قباد رو تازه دیدم کنار پتجره بود ...پوکه های سیگارشبه صدتا میزسید پشت پنجره تو طاقچه ریخته بود ... _ زنعمو پشت این بازی ها بوده خبری ازش نیست ... خانم‌بززگ طاقت نیاورد و گفت " به خدا که خونش حلاله ... هر کسی اونو بکشه اون زمین های سر جاده رو دو دستی تقدیمش میکنم ... هزاربار خواستم خونشو بمکم نزاشتی قباد ... اون زن شیطان .. چطور تونستن دست بزازن رو پاره های تنم ... میدونست جطور زهرشو بریزه ....میدونست اینطوری کمرتو میشکنن ..گلبهار خدا بیامرزنبود الان هر دوشون رو برده بودن ... اشک هام بی صدا میریختن ... تازه داشت همه چیز یادم میومد ... خاله لبهاش میلرزید و با گلاب دستهامو میمالید ...
۲۴ هیج کسی چیزی نمیگفت ... انگار دوباره پسرم بی شیر شده بود و بهونه گیری هاش برای شیز گاو خوردن ... گلبهار رو بعد از غسل و کفن کردن میخواستن دفن کنن ... انقدر همه جیز تلخ بود که کسی باورشنمیشد ... خبر دزدیده شدن پسر قباد خان همه جا پیچیده بود ...همه دلسوزی میکردن و برای همدردی میومدن اما نه کلمه ای حرف میزدم نه کاری به کسی داشتم ... حمید رو روی پاهام میزاشتم و حتی وقتی میخوابید زمین نمیراشتمش ... دو روز جلو میرفت و خبری نبود که نبود ... رحمان از جونش برام مایع میزاشت و جایی نمونده بود که نرفته باشه ... مثل همیشه چشمم به اون و خاله بود...همیشه وقتی مشکلی داشتم‌نمیزاشتن اتفاقی بیوفته و هوامو داشتن ...حالا پس چرا کاری نمیتونستن بکنن ... روزهای لعنتی پشت هم جلو میرفت و مرجان روز به روز دلشبیشتز میشکست ... گاهی به خدا میگفتم کلش جمشید جلو چشم هام مرده بود اونطور غمم یکی بود اما حللا هزار جور فکر و خیال میومد تو سرم ... هزار جور دزد میومد سراغم ... حمید اروم خواب بود ... قباد کنارم نشست ...خم شد سزشو بوسید و نگاهم کرد ... تو صورتش نگاه نمیکردم ... دستشو جلو اورد پشتم گزاشت و منو به خودش چسبوند ... _ مرجان بهتری ؟ _... _ دو هفته است یه کلمه حرف نزدی ...من همین الانشم جونم نصفش رفته ..‌تو دیگه منو ازار نده...یچیزی بگو .. اشک از گوشه چشمم چکید ... صدام انگار از ته جاه میومد ... _ اونشب بیقرار بودد...انگار این جدایی بهش الهام شده بودن ... خانم بزرگ میگه بچه ها تا زبون ندارن از همه چیز با خبرن ... درست میگه جمشید هم حبر داشت ... بغلش گرفتم تو بغلم خوابید ... کاش اونجا بودم ..‌کاش من میمردم و اون رو نمیبردن ... _اینطوری نگو .. سرمو گرفت و به سیته اش فشرد .. حس میکردم لبهاشاز شدت بغض دازن میلرزن ... لبهاشوروی سرم فشرد ... سردی اشکش روی فرق سرم نشست ... _ نمیدونم چیکار کنم ... نمیدونم مرجان ...
۲۵ قباد صداش میلرزید و گفت " مرجان دستم به جایی بند تیست ... نه نشونی نه ردی ... حتی نمیدونم از کجا اومدن از کجا رفتن ... تو بگو چیکار کنم ... اگه اونشب گلبهاز نبود حمید رو هم برده بودن ...یعنی خواسته اشون همین بود ...من روزی هزار بار دارم میمیرم ... _ قباد پسرمو پیدا کن ... هر دو سکوت کردیم ...دردی بود که درمانی نداشت ...روزها هم انگار میدویدن و فراز میکردن ... ساعت هابرام معنا نداشتن ... باز شدن شکوفه ها و جونه های جدید هم برام بی معنا بودن ... تولد یکسالگی پسرام بود ..حمید راه میرفت و پشت هر قدمشمیوفتاد ... مدت ها بود که حتی لبخند هم نزده بودم‌... حتی ثانیه ای از جلو چشم هام نمیزاشتم دور بشه ....هر شب از خواب میپریدم و بی صدا ساعت هه گریه میکردم ... جمشیدم چی به سرش اومده بود ... زنده بود یا مرده ... حتی نمیدونستم هنوز نفس میکشه ... حمید که نگاهم میکرد قلبم تیر میکشید ...گهواره چوبی خالی از جمشید بززگترین درد برای من بود ... اروم گهواره اش رو تکون دادم ... _ بخواب پسر من ... لالا کن ...اروم لا لا کن ... چشم هاتو ببند و بخواب ... اشکهام تو گهواره میریخت ...خاله اهی کشید .. _ مرجان به خودت بیا از بین داری میری ...ماه هاست اینجایی ...ماه هاست کارت شده غصه خوردن و غم داشتن ... چشمم خیره به گهواره بود ... _ خاله جمشید الان باید راه بره درسته ...یکسالشون هم گذشت میگن دو قلوها هر کاری بکنن با هم انجام میدن ... پش جمشید الان راه میره .. حمید نشسته بود و با ماشین هایی که رحمان براش خریده بود بازق میگرد ... _ اره عزیزم جمشیر هم راه میره ... _ خاله میدونستی جمشید یه خال روی بینیش داشت مثل قباد خان ... خاله بیشتر نگران من بود ... رحمان با اجاز اومد داخل ... بی اهمییت به اینکهروسری رو سرم نیست همونطوز گهواره رد تکون دادم ... _ اومدی رحمان ؟‌ رحمان نگران جلو اومد ... _ مرجان حالت خوبه ؟‌ با پوزخندی نگاهش کردم ... جه سوال بی معنی پرسیدخ بود ...
۲۶ با پوزخندی به رحمان نگاه کردم ... اهی بلند کشید و گفت : از قباد خان اجازه گرفتم ببرمت بیرون یه حال و هوات عوضبشه ... سرمو تکون دادم ... _ جایی نمیام رحمان ... یکم عصبی گفت : دنیا به اخر ترسیده مرجان ...تو باید قوی باشی کنار بجه ات باشی و ارباب ... قباد خان بیشتر از تو داغونه ... صدام رو بالا بروم‌... حواسم به رفتارم نبود ... انگشتمو روی کتفش فشردم .. _ مقصر همه اینا قباد خان هرجی به سر من‌اومده قباد کرده ... اون چطور اربابی که نتونست از ابنجا مراقبت کنه ... بچه ام نیست ... برای همه راحت گذشته برای همه اسون گزشته اما من حتی نمیفخمم کی روزکی شب ... ماه هاست چشمم به اون درب کوفتی خشک شده ... نه میدونم بچه ام زنده است نه مرده ... رحمان سرشو پایین انداخت ... _ مرجان باور کن ما هم به اندازه تو ناراحتیم‌... باور کن روزی نیست پیگیر نباشم ... خم شدم حمید رو بغل گرفتم و به سمت حیاط رفتم ... حمید با اشکهای روی صورتم بازی میکرد و شیطنت میکرد ... خیلی تپل بود شیرین و دوست داشتنی ... خانم‌بزرگ‌ از روی تخت نگاهم کرد و دستهاشو برای حمید باز کرد ... _ اخ من قربون اون دستهات بشم‌... حمید رفت تو بغلش ... لبه تخت نشستم ... حمید با انگشنر های خانم بزرگ بازی میکرد و سعی داشت النگوهاشو ار دستش بکنه ... خانم بزرگ دستهای چروکیده اشو روی دستم گزاشت و گفت " بگم برات گلاب بیارن ... _ کار من از گلاب خوردن هم گذشته ....لیوان لیوان گلاب هم نمیتونه اتیشمو اروم کنه ... _ فضولی نمیکنم اما خیلی وقته حواسم هست جدا از قباد خان میخوابی ... خیلی جدی چرخیدم نگاهش کردم ... _ توقع دارین لباس خواب ساتن تنم کنم یا گیپوز ؟‌ توقع دارین موهامو زرد کنم یا شرابی ؟ سرمه چی هم بالای چشم بکشم هم زیر چشمم ...؟ من هر بار که چشم هامو میبندم تنم میلرزه کع مبادا چشم باز کنم ببینم این پسرمم بردن ....از صدای خودمم میترشم ...
۲۷ سایه قباد روم افتاد ... انقدر بلند بلند میگفتم که تقریبا همه اماده به گوش وایستاده بودن و نگاهم میکردن ... قباد دستی به هم کوبید تا گرد و عبار از دستهاش جدا بشه و کنارم نشست ... نگاهش نمیکردم ... اروم دستمو نوازش کرد و گفت : کسی نمیتونه به مرجان سخت بگیره خانم بزرگ‌.... خانم بزرگ دلخور از بی ادبی و جواب قباد گفت : من سخت نگرفتم ... تنها مرجان نیست که دلخوره من مادرت ...همه ناراحتن ... اون بجه از خون ما بوده اون بچه وارث بوده که بردنش ... اما خوب زندگی تموم نشده مرجان باید به خودش بیاد امروز و فردا نیست ... باید به فکر بچه دار شدن باشه ....ادمی از فردای خورش با خبر نیست ... یهو انگار زیرم اتیش روشن کرده باشن ... دست قباد رو پس زدم و سرپا شدم‌... _ اگه دنبال وارثی از من ابی گرم نمیشه خانم بزرگ تا روزی که بجه ام رو صحیح و سلامت نبینم نمیتونم به پیزی فکر کنم ... کاش این همه ملک و املاک و ارثیه از اول نبود تا این همه باز غم رو شونه هامون نباشه ... مال دنیای شما این همه زمین و خونه تونست بچه منو پیدا کنه ...این مال به کی وفا کرده ...قباد خان اگه خواست از طرف من میتونه زن بگیره ... حرف زدن ردحت بود اما با هر کلمه هزاربار فرو میریختم ... خودمو تو اتاق دیدم بدو بدو رفته بودم نفسم گرفته بود ... صدای هق هق هام اتاق رو پرکرده بودن ...فقط یه مادر بود که میتونست منو درک کنه ... گرمای دستهاشو روی پهلوهام حس کردم‌.. منو به سمت خودشچرخوند و با محبت گفت : به همین سادگی اجازه دادی ؟ یاوت باشه فردا روز زن گرفتم اعتراص نکنی ... با چشم هاییی پر از اشک بهش چشم دوختم ... دستهاشو قاب صورتم کرد خودشو جلو کشید ... _کجاست اون مرجان که میخواست بخاطر اوردن نازی منو تکه تکه کنه ؟ _ جیگرم داره میسوزه قباد ... _ هیس ... دنیابه اخر نرسیده من مطمئمم جمشید حالش خوبه ...اگه میخواستن بلایی سرش بیارن اورده بودن و برای اتیش زدنمون جنازشو میاوردن....
۲۸ قباد موهای کنار صوزتمو کنار فوت کرد ... _ چشم هات هنوزم جادوگرن ...نگاه کن وقتی پر اشک میشن مثل دریان میدزخشن ... بعد از مدتها یکم دلم اروم گرفت ... سرمو به سینه اش فشردم .. همونطور که پشتمو نوازش میکرد گفت : این روزها هم تموم میشه ... یه روزی میرسه که دوتایی نشستیم ...پیر شدیم و داریم چای میخوریم ... بچه ها هستن ...بچه هاشون ... حداقل یکیشون یه دختر داره ... اسمشو میخوام بزارم طلا ... طلا نوه ای قباد خان اونموقع است که خط و نشون میکشم برای هر کسی اونو بخواد ... چه رویای قشنگی بودد... قباد با شیطنت سزشونه امو گازی گرفت و گفت " خسته شدم از این مرجان بی حوصله ...پس امیدت کجاست ...خدا محافظ همه است و همه چبز زیر اراده اونه ... پسرم رو به اون سپردم ... حرف هاش اردمم میکزد ... بعد از مدتها دور یع سفره نشستیم ....خاله بیشتز از همه خوشحال بود و ذوق داشت ... سلطان برام مرغ سرخ کرده بود با الو و پیاز داغ خوب میدونست خیلی دوست دارم ... مخصوصا اگه مرغش قسمت سینه باشه ... اما هر قاشقشپر از زهر بود انگار ... الکی لبخند میزدم اما درونم اروم نبود ... نمیدونم یهو چی شد که حمید نگاهم کرد و گفت ماما ... همه به دهنش خیره موتدن و دوباره تکرار کرد... ماما ... دلم ضعف میرفت برای اون ماما گفتنش ...به سمتش رفتم از رو زمین بلندش کردم و روی هوا جرخوندمش ... اون ماما گفتن دست و پا شکسته حمید هزارتا غم رو از رو شونه هام برداشت ... صدای خروس خون میومو ... عادت داشت به خوندن ... سلطان خودش داشت نون تازه میپخت ...گلبهار که نبود خیلی جاش خالی بود ... قرار بود براش خیرات بدیم و از صبح داشتن قیمه رو باز میزاشتن ...نمیدونم چرا مدام میومد جلو چشم هام ... خاله ارد رو تو تشت روحی ریخت و گفت : حلواخیلی خوبه مرده رو اروم میکنه ... _ خدا بیامرزدش ...خاله حلوا زیاد بپز به همه مردم برسه ....
۲۹ بوی حلوای خیرات گلبهار و عطر زعفردن دم کرده تو عمارت پیچیده بود ... حمید تو حیاط راه میرفت و با هر قدمش کیف میکردم ... قدم هاش استوار تر و قوی تر شده بود...دیگه نیازی به کمک کردن نداشت ... مردم از صبح زود با ظرف جلو درب عمارت جمع بودن ...دونه دونه طرف هارو رحمان میگرفت و براشون پر میکردن و یه ملاقه بزرگ حلوا برای هرکسی لای نون میزاشت ... جمعیت هر لحطه بیشتر میشد و دعا میکردم کسی دست خالی نره ‌.. خانم بزرگ مدام غر میزد و میگفت _ حواستون باشه کسی دوبار نگیره ... سلطان بهش اطمینان میداد که کم نمیاد و پلو و خورشت زیاد بود... چشمم به قباد افتاد بالای نرده های ایوان ایستاده بود از بیرون درب عمارت اوتجا پیدا بود و مردم میدیدنش ... با غروز و تکبر نگاه میکرد ... صدای همهمه میومد و رحمان با عجله رفت سمت درب ... از بین شلوغی نگران شدم ... با کوچکترین صدا میترسیدم ... صدا برام اشنا بود اما نمیتونستم تشخیص بدم کیه ... رحمان با حرص گفت : برید کنار بزارین بیاد داخل ... مردم عصبی بودن از اینکه کسی بدون توبت داره میاد جلو ... رحمان مداخله کرد و اوردش داخل ... صدای اشنا برای اقا محرم بود ... همونطور مرتب و تمیز با کت و شلوار بود ... دسته گل و جعبه شیرینی تو دستش بین جمعیت له شده بود انگار با اخم به مردم نگاه کرد و سعی کرد گلهارو مرتب کنه ... رحمان طرف هازو میاورد و گفت " بفرما اقا محرم ... از دور که منو دید لبخندی زد و جلوتر اومد ... موهامو زیر روسری فرو کردم...انتطار نداشتم بیاد و سوپرایز شدم ... من از اون مزد فقط خوبی دیره بودم حتی برای خداحافظی هم ندیده بودمش ... خاله جلوتر رفت و گفت : اقا محرم راه گم کردین ؟ اقا محرم جعبه شیرینی رو به خاله سپرد ... _ فصل به این قشنگی اومدم ابادی شما مسافرت اونوقت نیم ساعته منو هل میدن ته صف و میگن جلو نرو ... قباد خان با خنده نزدیک شدو گفت : مردم گناهی ندارن نشناختن شما رو ... اقا محرم دستشو به محکمی فشرد ...
۳۰ اقا محرم صورتش تراشیده شده و براق بود ...تعجب کردم از اون همه اراستگی ... قباد بهش خوش امد گفت ... هر کسی منو میدید میفهمید چقدر از درون داغونم ... اقا محرم با اخم گفت " مرجان بانو بی معرفت شدی ...خانم خان شدی نمیای خوش امد بگی ؟‌ جلوتر رفتم ... لبخندی به روش زدم و دسته گل هر چند له شده رو به سمتم گرفت ... _ از تهران اوردمش سالم نگهش داشتم درست جلوی درب عمارتتون خرابش کردن ... _ سلام خوش اومدین ...واقعا لازم نبود زحمت بکشین ... حمید تاتی کنان اومد و به پام چسبید ... اقا محرم نگاهش کرد ... خم شد دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت : ماشالله بجه ها بززگ میشن و ما پیر میشیم ... ابروشو بالا داد ... _ قباد خان گفت فصل گرما بیام اینجا قشنگع الحق درست گفت ... سبزی درخت ها و سبزه زارها چقدر قشنگن ... خاله براش صندلی اورد تا بنشینه ... _ خیرات میدین ؟ همه داشتن فاتحه میخوندن ؟‌ قباد تعارف کرد و هر دو نشستن ... من پشت سر قباد ایستادم ... نمیدونم چرا اما دستمو روی شونه اش گزاشتم ... قباد به دستم نگاهی انداخت و گفت " برای پرستار پسرهامه ... خدابیامرز خیلی عزیز بود ...به گردن ما خیلی حق داشت ...تنها کاری کع از دستم بر میاد همینه ... _ خدابیامرزدش ... _ ممتون ...خیلی خوش اومدید بهترین جا رو برای تعطیلات و سفر انتخاب کردی ...میگم اتاق مهمان رو براتون اماده کنن ...اسب و راننده هم در خدمتتون هر جا دوست داشتین میتونید برین ... اقا محرم به اطراف نگاه کرد و بعد به من ... _ مرجان خانم چرا انقدر لاغر شدی ؟ توقع داشتم اینجا کنار شوهررو بچه هات پر رونق تر باشه ... چشم هات یجوری انکار مریص احوالی ؟‌ از اون همه رک بودن و جسارتش کسی تعجب نمیکرد اون تو شهر به اون بزرگی بود و با اداب و رسوم ما متفاووت ... یهو ناعافل گفت " نکنه حامله ای هنوز این دوتا بزرگ نشدن به فکر بجه ای ؟
🎧 قسمت ۱۳_۱۴ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️