eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
325 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۴ اقا محرم نگران بود و گفت " تو اگه نمیخواستی اینجا یمونی کافی بود به من بگی هر جور بود با خودم میبردمت ... _ نمیشد...من بچه هام اینجا بودن ...مادر بودن الکی نیست ... کلافه سرشو تکون داد فوتی کرد ... _ بچه هات بدون تو هم بزرگ میشدن ....جداقل این طفل معصوم نمیمرد ... به قبر گلبهار اشاره میکرد ... سکوت کردم ...خاله سنگ قبر رو شست و گفت : خدا بیامرز شهید شد ....جونشو برای طفل معصوم ما داد ... اخرین صلداتمو فرستادم و سرپا شدم ...خاله برای فاتحه خونی برای پدر و مادرش میرفت و من و اقا محرم به سمت ماشین حرکت کردیم ... چندباری دستش به دسنم خورد تصور میکرد اتفاقی اما به ماشین که رسیدیم ... دستشو دراز کرد و دستمو بین دست گرفت ... محکم تو دستش نگه داشته بود ... _ مرجان حیف توست اینجا بمونی ... خواستم دستمو پس بکشم که نگه داشت ... _ با من غریبگی نکن ... محکم دستمو کشیدم ... _ اقا محرم من الان زن کسی هستم به محرم تامحزم خیلی پایبندم ...لطفا مراعات کن ...اگه قباد خان ببینه یه بلایی سر شما میاره ... پوزخندی زد ... _ انگار افکارش ضعیفه...بخاطر همین میگم داری حیف میشی ...بیا بریم ..میبرمت خارج میبرمت یجا که هر روز شاد باشی ... با اخم درب عقب رو باز کردم و همونطور که سوار میشدم گقتم : منکنار خانواره ام شاد هستم ... پشت فرمون نشست ایینه رو تنظیم کرد تا منو درست ببینه ... _ مثل امواج دریایی خروشان و ترسناک ... من چند روزی هستم فکرات رو بکن ...هر کمکی باشه روم حساب کن ... اینجا بمونی تهش میخواد گیس هات سفیر بشه اما اگهبیای چیزهایی رو تجربه میکنی که هیج وقت فکرشم‌نمیکردی ببینی ... جوابی ندادم ... خاله معطل کرده بود و کاش زودتر میومد ... واقعا حوصله اقا مخرم رو نداشتم ... من اگه از اسمونم سنگ‌میبارید اگه زمین چاک چاک میشد بازم دلم برای قباد خان میارزید ... دست خودم نبود اونو عجیب و غریب دوشت داشتم ... به عمارت که رسبدیم برگشتم کنار حمید ...
۳۵ به عمارت که رسیدیم بی معطلی رفتم پیش حمید هموز خواب بود و تمام وقت خاله تهمینه کنارش بود ... خاله هم خوابش برده بود ... روی هر دو پتو انداختم و کنار پتجره نشستم‌... اقا محرم داشت با حرف هاش ذهنمو بهم میریخت ... نمیدونم چقدر گذشته بود که سلطان اروم سرشو داخل اورد اروم حرف میرد تا حمید بیدار نشه ... _ خانم مهمونتون کارتون دارن ... کلاه گفتم : کجاست ؟‌ _ تو اتاق مهملن ...میخواست بیاد اینجا گفتم باید اجازه بدین ..‌ _ من میام پایین ... نگاهی به خودم کردم ...پیراهن گل دار تا بالای مچ پاهام بود و روسری کوتاه ساتن روی موهام ... با ضربه ای به درب وارد اتاق شدم ... اقا محرم ابروشو بالا داد و با هیجان گفت : فراموش کردم هدیه هاتون رو بدم‌... برام کفش و کیف دستی اورده بود ... چرم مشکیبودم ...کفش ها یکم پاشنه داشتن و در عین سادگی خیلی زیبا بودن ... خودمو معمولی جلوه دادم و گفتم : نیازی نبود ...مممنون ...به زحمت افتادین جلو اومد و گفت: چه زحمتی بانوی زیبا ...بزار ببینم اندازه پات هست ... زانوشو زمین زد و خم شد بهم مهلت نداد واکنشنشون بدم ... مچ پامو تو دست گرفت و پاموداخل کفش برد ... انگار برای من ساخته بودنش ... با ذوقی تو نگاهش کفت : بهت میاد ... خودمو عقب کشیدم وگفتم : ممنون واقعا ممنون ... خم شدم کفش هازو بردارم که سرشو جلو اورد و موهامو که از رو شونه ام ریخته بود پایین رو بو کشید .. _ عطر گلهای یاس رو میده ... اخمی کردم و جدی گفتم " اقا محرم فکر نکنم لازم باشه بهتون تذکر دوباره بدم ... این رفتارها چه معنی میده ... خیلی جا خورد ار حرفم و ادامه دادم ... _ شما میبینید ما کجا و چطور بز گ شدیم ... فرهنگ شما و ما متفاووته لطفا درک کنید ... اخمی کوتاه کرد .. _ قصدی ندارم فقط دارم دز یه زنی که خدا زیبا افریده اش تعریف میکنم .. روبروم سرپا شد و ادانه داد ... _ خدا میدونی تو خلقت تو از چی استفاده کرده ؟‌ جواب ندارم یه سوالش و فقط بهش خیره بودم .... هزارتا دلهره داشتم از وقتی اومده بود ... هزار جور استرس با خدرش ادرده بود ...
۳۶ اقا محرم دوباره گفت : نمیدونب خدا تو خلقت از چی استفاده کرده ... به صورتم نگاه کرد ... _ از دریا برای چشم هات الهام گرفته به هموم اندازه شفاف و شهوت انگیز ... به لبهام چشم دوخت ... _ از سرخی انار برای این لبهاب ترک خورده استفاده کرده ... دستشو جلو اورد که خودمو عقب کشیدم ... _ از من نترس مرجان ...این اندامت مثل پیچک های سبز هزارجور انعطاف دارن ... میدیدم که به اندام خصوصیم نگاه میکنه ... _ مثل میوه به ...خاص و کم و تکرار نشدنی ... و پوستت که مثل برف سفیده ... پشتمو بهش کردم و با عجله به سنت بیرون رفتم قلبم تند تند میزد ... چیکار میتونستم بکنم اگه قباد کلمه ای از اون جملات رو میشنید حتما مخرم رو زنده زتده دفن میکرد ... خدایی نکرده طبل بی حیایی به من زده میشد ... بودن دشمن هایی که ارزوشون بود .. پوست لبمو از استرس میکندم ... چیکار میتونستم بکنم ... هزاربار تو راهرو عقب و جلو زفتم ... با خودم حرف میزدم و نمیدونستم چی درشته و چی علط ... با صدای قباد از ترس زبونم گرفت ... نگران نگاهم کرد و گفت : چی میگی با خودت ؟ خودمو جمع و جور کردم ... جلوتر رفتم ... _ متوجه نشدم اومدی ... قباد به این سمت و اون سمت نگاه کرد مطمئن شد کسی نیست ..‌.پهلوم رو چسبید و منو به دیوار چسبوند ... با شیطنت دستشو کنار صورتم گزاشت ... _ دلم یهویی برات تنگ‌شد ... گار داشتم اما دلم تو رو خولست و طاقت نیاوردم اومدم‌ ببینمت و برم ... اون حس و حال قشنگترین حس و حال دنیا بود ... خودمو رو پنچه پا بالا کشیدم ... بوسه ای به چونه اش زدم و گفتم : از این دلتنگی ها زیاد برات پیش بیاد ... چشم هاشوریز کرد ... _ همیشه همینطوره ... مانع حرفش شدم و حرفش رو بریدم ... _ همیشه همینی ولی اون غرورت نمیزاره ... _ اگه نمیراشت که الان اینجا نبودم‌... با خنده سرشو تو گردنم برد لجای بوسه گازی ریز گربت ... از درد پراز لذتش لبمو گزیدم و به پهلوش چنگ زرم ...
۳۷ از درد دندونهای روی گردنم لبمو گزیدم .... اروم درب اتاق بغل رو باز کرد عقب عقب داخل رفتم ... درب چوبی زو بست و همونطور که پشتشو مینداخت گفت : جواهر عمارت منی... به سمتم میومد و من عقب عقب میرفتم ... دستشو جلو اورد و کمرمو گرفت ... خیلی راحت منو جلو کشیو ... محکم به سینه اش خوردم‌....میشد تمام شهدت رو تو نگاه و اندامش حس کرد ... دستشو تو گودی کمرم میکشید و با لاله گوش مبازی میکرد ... انقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم اون همه عشق رو حس کنم ... پیراهنمو از رو شونه هام پایین انداخت و نگاه جذابی به اندامم کرد ... دیگه نمیشد حریفش شد اخرین بوسه رو به سرم زد و ههمونطور که روم بود دستشو کنار سرم ستون کرد به زمین و موهامو نوازش کرد ... _ نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم‌...یا من دیوانه شدم یا تو دیوانه ام کردی ... با لبخند نگاهش کردم‌...با دلخوری کفت : مرجان همیشه نبودی ... عادت گردم به گاز و چنگ گرفتن هات ... گفتم برام لباس اماده کنن ...امشب و فردا نیستم میرم شهر کارم طول میکشه شب میمونم‌... رحمان تو عمارت هست گقتم جایی نره ... یهو جا خوررم کجا میرفت ... با دلهره گفام : کجا میری ؟‌ _ چرا ترسیدی ؟ برای کار میرم چاه ریزش کرده کلی کار دارم ... از طرفی میخواستم با کسی ملاقات کنم‌تو شهر ... _ نرو ... متعجب نگاهم کرد ... _ چی شده مرجان باز چرا انقدر پریشون شدی ؟‌ نمیتونستم بگم خودمو اروم کردم ... _ دلتنگ‌میشم ... _ میام فردا اخر شب عمارتم ... نخواب تا بیام‌... دستی به سرشونه لختم کشید ... _ منتطرم بمون میام ... _ قباد کافیه این همه املاک و ثروت داری دست از کار بکش ... _ گنج قارون هم باشه تموم میشه .‌‌ باید برای گندم خودم شخصابرم ... نمیخوای که روباره زمستون یه راهزن چشم رنگی بهم بزنه ... ریز خندید و لبهاشوزوی گوشم گزاشا ... گرمای نفس هاش اتیشم میزد ... _ دلم میخواد بازم تگرار کنم اما حیف که فرصت ندازم ... یه حموم برم و راهی بشم ... از روم بلند شد و زیر پوشش رو تنش کرد ... داشت پیراهنشو میپوشید که بین دستهاش رفتم و بعل گرفتمش ... اون برای من عزیزترین بود ... حتی از پدر و مادرم عزیزتر ...
۳۸ قباد اروم نوازشم کرد و کنار کشید ... پیراهنمو تنم کردم تو دلم اشوب بود ... قباد به سمت حمام رفت و من با هزارتا فکر رفتم پیش پسرم ...سلطان لباسهای قباد رو اماده کرده بود و خمید داشت با خاله تهمینه بازی میکرد ... با دیدنم جلو اومد و بعل گرفتمش ...خیلی وابسته اش بودم ... خاله با محبت پای حمید رو که از بعلم اویز بود بوسیو و گفت : قباد داره میره شهر ؟‌ روی زمین نشستم ... _ بله ... _ خدا پشت و پناهش .مهمونتون خیلی بدموقع اومده قباد که نیست ... سلطان زیپ ساک رو میبست و گفت " قباد خان به رحمان سپردش تا هولشو داشته باشه ...طفلک اقا محرم نرسیده چقدر به قباد خان پول و برنج و روغن و قند و شکر وعده داد تا بین مردم توزیع کنن ... قراره از شهر بفرستن ... چه مرد خوب و پاکی ثروت مند اما دل بزرگی داره خدا به همون دلشه که اون همه بهش پوا داده .. حرفهای سلطان رو میشنیدم اما دلم تمیخواست حتی اسم اقا مخرم تو گوشم نجوا بشه ... قباد حمبد رو بوسید و رو به خانم بزرگ گفت " عمارتم امانت شماست ... به من نگاه کرد و ادانه داد ... _ نور چشم منه .مراقبش باشین ... خاتم بزرگ همیشه رک بود و گفت : نور چشمت خودش تودسته یاغی ها بوده ... باید ما رو بسپاری به اون ... قباد با خنده سرشو تکون داد ... _ خدا برای من نگهتون داره .. چقدر نصبت به هم علاقه و محبت داشتن ...خانم بزرگدستهاشو دور گزدنش حلقه کرد و سه بار پشت قباد زد ... _ برو به سلامت برگرد ... قباد سرشو بوسید بجای خاله تهمینه انگار اون مادرش بود ... خاله هم باهاش خداحافطی کرد ... پایین پله ها رفتیم اقا محرم از اتاق بیرون اومد و با انرژی کفت " قباد خان خوب شد دیرمتون ... یه پاکت به قباد داد و گفت : برسونید دست ارژنگ خان همه چبز رو تلفنی اطلاع دادم ...بار قند و شکز روغن زو تخویلتون میده ... قباد تشکر کرد و ادانه داد ... _ رو حساب کم مهری ما نزار مجبور شدم برم ... اقا محرم با روی باز گفت : درب عمارت شما و اهالیش به روم باز بوده که اومدم‌... منتظر برگشتتونم ...
۳۹ دلم گرفت از اینکه قباد میرفت ... به ماشین تکیه کردم ... اخرین سفارشات رو به رحملن کرد و به سمت من اومد ... اخم هام تو هم بود ... نیشگونی از شکمم گرفت ... _ اخم نکن ... دلم نمیومد بهش اخم کنم ...با بغض کفتم : زود برگرد ... _ مراقب خودت باش ..جایی نمیری مرجان حواست باشه میرم اما دلم اینجاست ... رحمان هست خیالم راحته ‌.. خواستم موقع رفتن خوشحالش کنم و با شوخی گفتم : دسته یاغی ها هستیم دیگه ... اروم سرشوجلو اورد و خیلی اروم گفت : خیلی امروز بهم چسبید ... تک خنده ای کرد و از شیطنتش حرصم گرفت و گفتم : بایدم بچسبه وقتی نه بتونم فرار کنم نه اعتراض ... جوری تنمو زیر اون هیکل ورزیده اش کنترل کرده بود که از درد و ناله پیراهنمو گاز میگرفتم و قباد با لذت بیشتر و گاهی حتی وحشیانه تر جلو میرفت ... سوار ماشین شد و برام دست تکون داد ... اب تو کاسه رو روی زمین پاچیدم و اروم زیر لب زمزمه کردم _ خدایا به خودت سپردمش ... گریه ام گرفت از رفتنش ... حس میکرد کسی پشت سرمه ... از رو شونه ام نگاه کردم ... اقا محرم بود ... لبخند میزد و گفت : کار خداست که بتونم بیشتر ببینمت و راحتتر باهات صحبت کنم ... خواستم برم سمت عمارت که مانع شد و گفت : مرجان یچیزی ازت میخوام ... کنجکاو نگاهش کردم ... _ چی میخوای اقا محرم.. به تنم اشاره کرد ... _ اجازه بده بیشتر ازت تعریف کنم ... با اخم نگاهش کردم ... چشمکی نثارم کرد اون مرد واقعا چی از من میخواست ... _ بالاخره به خواسته ام میرسم ... _ خواسته اتون چیه ؟ با جسارت و محکم نگاهش میکردم ... قدمی جلوتر اومد ...نوک کفش هاش به اتگشت های پام که از دمپایی های پلاستکی بیرون زدخ بود میخورد .. _ همون چیزی که باید سهمم میشد و به ناعدالتی ازم گرفته شد ... _ منطورتون رو نمیفهمم .... خواست چیزی بگه که رحمان نزدیک شد ...و از همون فاصله دور گفت : _ اقا محرم چیزی لازم داری؟‌ اقا محرم با لبخندی اروم زمزمه کرد ... _ فقط مرجان رو لازم دلرم ...
۴۰ رحمان بهمون رسید ... اون جمله اقا رحمان خون رو به سرم نمیرسوند دلم میخواست فریاد بزنم سزش و بیرونش کنم اما اونجا هزارتا چشم منو دنبال میکرد .... رحمان به من نگاهی انداخت ... _ امری نبست خانم؟ دوباره با لحن پر از شیطونیش سرحالم کرد ... _ الان شما همه کاره عمارتی ؟ چشم هامو روش ریز کردم ... _ پس گوش به فرمان ارباب جدیدت باش ... فقط من و اون میدونستیم متطورش چیه و گفت : من و شما همدستیم ارباب ... ریز خندیرم و گفتم : اقا محرم رو سپزدم بهت ...اقا محرم فقط نگاه میکرد و ادانه دادم .. _ جوری سرگرمش کنید که خسته بشه و زودتر از هرکسی بخوابه ... رحمان چشم غلیظی گفت و یجور محکم پشت اقا رحمان زد ... بهش چشمکی زدم و به سمت عمارت رفتم ... از خنده نمبتونستم خودمو کنترل کتم ... اقا محرم یکم حساب کار دستش میومد ... خانم بززگ عادتش بود که دو هوا باشه ...دوباره به تخت حکومتشتکیه کرده بود و رنگ نگاهش متفاووت شده بود ... سلطان و خاله نمیدونم چی داشتن بهم میگفتن که خاله با افاده گفت : قباد خان نیست مرجان که هست ... دستت به من بخوره ببین قلمش میکنم میریزم تو ابگوشت شام یا نه ... _ زبونتو میبرم به خاک اقام قسم یشب تو خواب زبونتو میبزم‌... خنده ام میگرفت از اون جر و بحث های بی پایان اون دوتا... حمید بازی میکرد و خاله تهمینه دنبالشمیرفت که یوقت اسیب نبینه ... هنوز سر به هوا بود و نباز به مراقبت داشت ... خانم بزرگ عصاشو روی زمین زد و گفت : به سلطان بگو پلو بپزه جلو این مرد تهراتی نمیخوام کم بیاریم ... _ خانم بزرگ تهران و اینجا نداره ابگوشت زو همه دوست دارن ... اما خانم بزرگبر خلاف همه متنفربود از ابگوشت و فقط:گوشتشو میخورد ... اقا محرم رو به رحمان سپرده بودم اما دلم اشوب بود ... زیر لب برای قبادم دعا کردم که به سلامت برگرده ... هوا تاریکتر میشد و شب از راه رسیده بود روزهای بلند واقعا دلچسب بودن .... خانم بزرگ اقا محرمم دعوت کرد تا با ما سر سفره بنشینه... اقا محرم با اجازه وارد اتاق شد ... همیشه لبخمد میزد اما نگاهاش یچیزی داشت ... . . .
🎧 قسمت ۱۵_۱۶ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۱ اقا محرم با شوق به سفره نگاه کرد به نون های محلی خشک شده و عطر تلخون و مرزه تو ابگوشت ... سلطام پارچ دوغ رو وسط سفره گزاشت و گقت : خانم بزرگ من پایین هستم صدام بزنید کار داشتین .... اقا محرم با اشتها میخورد و تعریف میکرد ... حتی نگاهشم نمیکردم ... غذا که صرف شدسفره رو بردن و بساط چای و میوه و قلیون اورده شد ... اقا محرم نزدبک خانم بزرگ نشست و با ادب وست خانم‌بزرگ رو بین دست گرفت ... بوسهدای به انگشتر درشت خانم بزرگ زد و گفت ؛ جمال و شکوه برازنده شماشت بانو ....از زن‌ دلیری چون شماقباد خان عمل اومدن درسته ... دلم میخواست همیشه اینجا میموندم اما من اهل این دیار نیستم ... خانم بززگ با لذت به اون خیره بود کیف میکرد از تعریف کردن هاش ... قلیون رو پس زد و گفت : اهلش نیستم ... خانم بزرگ خیلی ازش خوشش اومده بود... استکان های چای رو بردن و دوساعتی بود که اقا محرم از تهران و بچه هاشمیگقت و خانم بزرگ هم سفره جونی هاشو براش باز کرده بود.... بالاخره دیر وقت بود و خواب به چشم هاشون زور گو شد ... حمید خوابیده بود از پسشیطتت میکرد شبها خسته بیهوش میشد ... خواستم بغل بگیرمش که اقا محرم کنارم زد و گفت : شما چزا اجازه من میارمش ... اصلا دوست نداشتم بیاد اصلا دلم نمیخواست باهاش تنها باشم ... خانم بزرگ با محبت ازش تشکر کرد و اقا محرم شب بخیری گفت و راه افتاد ... من جلو میرفتم تا دنبالم بیاد ... عصبی شده بودم ازش ... تو ایوان میرفتیم به سمت راهرو اتاق ها ... رحمان از حیاط کفت : من بیدارم با نگاهبانا با خیال راجت بخوابین ... لبخندی به روش زدم و شب بخیر کفتم ... خاله کجا رفته بود حالا که باید کنارم میبود نبود ... وارد راهرو که شدم با یاداوری بعد ازظهر و اتفافات بین من و قباد اونجا لبخند رو لبهام نشست... هنوزم بوی تنش روی لباسهام بود ... اقا محرم درستپشت سرم میومد ... درب اتاق زو باز کردم ... کنار کشیدم و گفتم : زحمت کشیدین بزارینش داخل گهواره اش ... اقا محرم دقیق به اتاق نگاه کرد به تختمون خیره بود ...
۴۲ اقا محرم دقیق به اتاق نگاه کرد و بعد قدم داخلش گزاشت ... پسرمو توی گهواره اش گزاشت و نگاهش میکرد ... نگاهشو خوب دنبال کردم ... همونطور که به حمید خیره بود گفت : برادرش خیلی شبیه این بود ...اینا دوقلوهای هم سان هستن ... جلوتر رفتم هربار یاد جمشید میوفتادم قلبم تیر میکشید ... _ سپردمش به خدا ...اون محافظ پسرم باشه ... اقا محرم تا تاسف نگاهم کرد ... _ دور بودن از عزیزان خیلی سخته ....ناراحت بود و با اندوه ادامه داد ... _ بچه ها معصوم و بی گناه هستن نباید گرفتار پلیدی بزرگترها بشن... _ بچه ها خیلی پاکن ... _ پیدا میشه پسرت مرجان من دلم روشنه ... _ اون پیرزن زهرشوبهمون ریخت ...دشمنی داشت باما بخاطر مال دنیا ...انگار اب شده رفته تو زمین ...میترسم روزها هی بگذرن و دیر بشه ... اقا محرم اهی بلند کشید از اون حس همدردیش حس خوبی بهم داد برخلاف تمام رفتارهاش .‌‌ کنار بازومو لمس کرد ... _ خدا بزرگه من بهت اطمینان میدم پسرت سالم و سلامته ... _ ممنون از دعای خوبتون ... _ هر کمکی بتونم بهت میکنم ... _ لطف دارین شما ...اما کسی نمیتونه کمک‌کنه ...زنعمو فکر همه جا رو کرده بوده که اونشب چیکار کنه ... اقا محرم سرشو تکون داد ... خیره تو چشم هام بود و گفت : اگه یه روزی تونستم پسرتو برات پیدا کنم تو در عوض چیکار میکنی ؟ از معامله اش بیشتر خنده ام گرفت و از سر ناامیدی گفتم: هر کسی که پسرمو برام بیاره اونو بزاره تو بغلم و با چشم هام ببینمش هر چیزی که ازم بخواد بی چون و چرا قبول میکنم ... خیلی جدی گفت : هر چیزی ‌؟ دلن فقط پسرمو میخواست حتی اگه رویا بود ... _ هر چیزی ... یه قدم جلوتر اومد اما قبل از اینکه چیزی بگه خاله اومد داخل ... از اینکه ما دوتا اونجا بودیم شکه شد و نگاهمون میکرد ... اقا محرم با لبخندی خیلی خونسرد دستی به سر حمید کشید ... _ شما راحت بخوابین من به بی خوابی عادت دارم ... تو حیاط عمارتتون کنار نگهبانا بیدارم ... خاله با محبت نگاهش کرد ... _ خیلی ممنون اقا محرم شما خیلی خوبید ... اقا محرم یکبار دیگه نگاهم کرد و بیرون رفت ... دلم یجوری شده بود یجوری انگار قرار بود اتفاقی بیوفته ... اونشب درست نخولبیدم همش از خواب میپریدم ...
۴۳ دم دمای صبح بود که رفتم پشت پنجره ... رحمان پلک رو هم نزاشته بود و تو حیاط قدم میزد ... خیلی وقت بود وقت نشده بود حتی حالشو بپرسم حتی تو اون مدت یکبارم رعنا رو ندیده بودم ... اگه پدر و مادرم به دیدنم نمیومدن حتی اونا رو هم نمیدیدم ...تمام روز چشمم به ندایی بود گوشم به صرایی که بگن جمشید پیداشده ... به سمت حیاط رفتم ... رحمان نگران شد وقتی منو دید ... جلو اومد و گفتم : خوابم نمیبره... نفس راحتی کشید ... _ ترسوندیم... _ حمید و خاله خوابیدن خیلی وقته بیدارم . روی اخرین پله نشستم و رحمان کنارم نشست ...تفنگ رو بین پاهاش زمین زد و گفت : قباد خان هست خبالم راحته الان مسولیت گردنمه ... _ الام خوابیده ...وقت هایی که نیست انگار هیچ چیزی سر جاشنیست ... رحمان سرشو به سمتم کامل چرخوند با لبخند نگاهم میورد و گفت " خیلی عاشق همید ؟ با رحمان راحت بودم مثل دونا دوست صمیمی ... _ خیلی زیاد ... _ خدا برای هم نگهتون داره ... _ تو رندگیت جطوره مشکلات من نمیزاره که بپرسم ...رعنا رو ماهاست ندیدم .. _ رعنا مثل تو نیست اون اروم و حرف گوش کنه ...خیالم ازشردحته که دردسر درست نمیکنه ...مطمئن نیست اما میگفت شاید باردار باشه ... یهو ذوق کردم و با هیجان نگاهش کردم‌... _ داری بابا میشی ؟‌ انقور بلند گفتم که نگهبانا متوجه شدن و نگاهمون میکردن ... رحمان دستشو روی بینی اش گزاشت ... _ مرجان اروم میخوای کل ده رو خبر دار کن ... _ خوب خوشحال شدم ... _ منم خوشحالم اونم خوشحاله ... هنوز مطمین نیست اما اگه باشه خیلی خوبه از تنهایی در میاد ...من که بیشتر اینجام همیشه تنهاست ... یکم مکث کردم ... _ حق داره مشکلات ما گردن توست ..باید قباد فکردیگه ای کنه ...جمشید که معلوم نیست چی میشه ... رحمان نگاهشو ازم دزدید و سکوت معنا داری کرد ... _ پسرم نیست که نیست ... خورشید بالا میومد و ما هنوز اونجا نشسته بودیم ... خورشید از پشت کوه میومد و روشن میکرد بی خبر از اتفاقات پیش رو .... بی خبر از هیاهوی دل ما ..
۴۴ سلطان تخم مرغ های محلی رو تو کره ریخته بود و بوش میومد ... نون تازه اول صبحی چقدر دلچسب بود ... اقا محرم هنوز خواب بود سحر خیزی رو دوست نداشت انگار ... حمید صبحانه میخورد و نگاهش میکردم ... درست شبیه هم بودن ... خانم بزرگ کلافه گفت : صدبار میگم برای من نمک بزن مگه میشه بدون نمک خوزد ... خاله تهمینه جواب داد ... _ خانم بزرگ‌پاهاتون ورم میکنه مجبورن بخاطر خودتون ... اما غر زدن هاش تمومی نداشت ... خیلی گذشته بود که اقا محرم بیدار شد...خاله براش یه سینی مفصل صبجانه برد اتاقش ... اومدن خاله طولانی شو لابد اونم به حرف گرفته بود ... با خودم گفتم : حتما داره ازش تعریف میکنه ...و خنده ام گرفت ... خاله با صورت شاد اونم سمت من ... نگاهشم میخندید ...حدسم درست بود حسابی ازش تعریف شده بود...لابد هیکل خاله رو به درخت چنار شباهت داده بود ... خاله جلو اومد و گفت " مرجان جانم اقا محرم میخواد باهات حرف بزنه گفت اگه وقت داری بری اتاقش ... خانم‌بزرگ‌با اخم گفت : چیکاد داره بگو این همه ادم هر کار داره به رحمان بگه .... خاله چشمی گفت و رفت ... ولی دلم یجوری بود ...نکنه به کسی چیزی میگفت و دردسر میساخت ... انگار زمان هم داشت با من یاری میکرد ... یکم مکث کردم و گفتم : خانم بزرگ برم ببینم اقا محرم شماره ای از اونجا که قباد رفته نداره یه حالش بپرسم ...دل نگرونم ... _ اره قباد همیشه زنگ میزد برو ببین ادرس اونجا کجاست شماره ندارن .. خاله تهمینه جشمش به حمید بود و رفتم سمت اتاق اقا محرم .. خدنه داشت سینی خالی صبحانه روجمع میکرد ...سلام کرد و مشعول کارش شد ... اقا محرم موهاشو شونه زده و داشت کروبادشومیبست ... با دیدنم‌ به سمتم چرخید ... _ چه صبح قشنگی داره اینجا نور خورشیدشم انگار فرق داره ... خدمه بیرون میرفت و به عمد گفتم : اقا محرم اونجا که قباد خان رفته شماره تلفن نداره ؟ اقا محرم یکم فکر کرد ... _ چرا داره اما نمیدونم الان اونجا هست یا نه ... دیگه کسی نبود و گفتم‌: چیکارم داشتین که خاله رو فرستادین دنبالم ؟ ابروشو بالا داد ... _ کارم خیلی مهمه ...
۴۵ اقا محرم ابروشو بالا داد یجور خاص نگاهم میکرد و گفت : کارم خیلی مهمه ... بهش چشم دوختم و منتظر بودم‌... کلاهشو روی سرش گزاشت و ادامه داد ... _ باید یجایی باشیم که کسی نباشه در مورد پسرت جمشیده ... یهو دستهام سست شدن جلوتر رفتم‌... دستشو روی بینی اش کزاشت ... _ هیس کسی نباید بفهمه ...حتی خاله ات ...مرجان اگه کسی بفهمه پسرت بیوفته در خطر ...قلبم چنان تند میزد که انگار میخواست از دهنم بیرون بیاد ... _ پسرم کجاست ..؟‌ چی میدونی ازش ؟‌ دستهام برای التماس به سمتش میرفت ... به بیرون اشاره کرد ... _ یجوری باید بریم بیرون این عمارت یه بهونه درست کن تنها باید باهات صحبت کنم ... داشتم سکته میکردم حالم بهم ریخته بود .. _ چطوری من نمیتونم جایی برم اجازه ندارم .. _ یه فکری کن راهی پیدا کن فرصت ندارم ... ویوار رو چسبیدم انگار چشمم سیاهی میرفت ...اقا محرم دستمو چسبید و نگران خاله رو صدا میزد ...از شدت اون هیجان آنی بدجور تپش قلب گرفته بودم ... خاله و بقیه بالای سرم بودن عرق سرو تنمو میگرفت ... خاله نگران گریه میکرد .. یه قلوب اب خوردم و دم زدم ... _ خوبم خاله گریه نکن ... رحمان همه رو کنار زد و اقا محرم سفارش کرد بهم اب قند بدن ... خانم بزرگ اهی سر داد ... _ چند ماه این دختر خون جیگر شده باید اینجور ضعیف بشه ...رنگ به رو نداره خدا نگذره از اون پیرزن خرفت اخر عمری چه خدا لعنتی برای خودش ساخت .... خاله تهمینه سعی میکرد حمید رو بیروم نگه داره ...با دیدن من متوجه میشد و گریه میکرد ... رحمان کنارم زانو زد ببرمت درمانگاه شهر ؟‌ با سر گفتم ؛ نه ...نیازی نیست فقط صعف کردم‌... _ چیکار کنم اروم بگیری ؟ خانم بزرگ دستی روی شونه ام کشید ... _ کاش قباد بود میبردش بیرون یه هوایی میخورد این عمارت براش حگم زندونه ... اقا محرم با عجله گفت : من هستم من میبرمش شما هم بیاین ... _ من کجا بیام من پا ندارم‌... رو به خاله چرخید ... _ اقدس بیا این دختر رو ببرین بیرون ... با اشاره با هم صحبت میکردن..
۴۶ با اشاره با هم صحبت میکردن که من متوجه نشم ... نگرانم بودن و فکر میکردن از غصه خوردن و غمگین بودنمه که اونطور حالم بد شده ... خواستن یکم دور باشم از اون جو و حس و حال عمارت ... خاله کمک کرد عقب ماشین نشستم ...یه لیوان اب قند سرحالم کرده بود ....رحمان مخالف بود تو نبود قباد برم بیرون اما خانم بزرگ امر کرده بوو ... اقا محرم راه افتاد و خاله از بدبختی هام میگفت و زنعمو رو نفرین میکرد ... اقا محرم به سمت خونه پدرم رفت و به خاله گفت : شما برید یسر به خواهرتون بزنید ... انگار صبح اون صخبت بینشون در مورد من بود که خاله چیزی نگفت و اروم بهش اشاره کرد مراقب من باشه ... خاله که رفت دلم میجوشید ... چزا قبول کزده بودم بیروم بیام ...چی به خاله گفته بود که خاله اونطور راحت ترکم کرد ....لبهام بهم چسبیده بود و نگاهش میکردم از ده خارج شد و کنار جاده کنار کشید ... چندتا نفس بلند کشید.‌. داشتم تا مرز مرگ میرفتم حالم بدتر از شبی بود که پسرمو برده بودن .. اقا محرم به عقب چرخید ... با محبت نگاخم کرد ... _ بهتری مرجان ؟ با سر گفتم اره .. _ نمیزارم دیگه غمی داشته باشی ...تمیزارم غصه بخوری... با خودم گفتم بعد عروسی پسر عموت میبرمت عقدت میکنم میبرمت لندن ...میجرخونمت و کیف میکنی ... شبها از پیاده روی لندن که بیایم ... میگم اتاق هتل رو برامون اماده کنن اول یه دوش اب گرم یا به وان پر از اب گزم ... تنت زو بسپاری به من و اروم اروم نوازشت کنم ... حتی نمیزاشتم بفهمی درد چیه ... عصبی گفتم : اقا محرم تمومش کن این چرت و مرت هاتو ... برای این چیزها منو به این روز انداختی باید خجالت بکشی از خودت ... من خودم مرده ام هزارتا درد دازم شما داری بازیم میدی ... انگشتشوروی لبهام کشید ... _ هیس عر میزنی بیشتر میخوامتا ... پسرت سالمه ...همینو میخوای بدونی ... اونم‌مثل این یکی راه میره ...و بدتر از همه برعکس این مثل بلبل حرف میزنه ... اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم ... خیره بودم بهش .. چشم هام انگار داشت از حدقه بیرون میزد ... صدام میلرزید و لبهام میلرزیدن .. فقط تونستم بگم ... _ جمشیدم ...
۴۷ اقا محرم نفس هاش تند بود و گقت : پسرت سالم و سلامته ... مرجان همین الان بهت بگم‌ اگه به کسی چیزی بگی پسرتو میکشن و جناره اشو برات میفرستن ... _ نه ...تو رو خدا بگو کجاست ؟ هر چیزی بخوای بهت میدم ...فقط بگو کجاست ؟ چطور فهمیدی کجاست تو دیدیش ؟ _ اروم باش ... _ ارومم خیلی ارومم ... یکم مکث کرد و ادامه داد ... _ دیدمش هر روز میبینمش ... خیره بودم به لبهاش ... _ اگه میخوای ببینیش باید تاوانشم بدی ... _ هرچی باشه ...یهو زدم زیر خنده ... _ خدا رو شکر پس سالمه مس زنده است فکر میکردم اون زنعمو از خدا بی خبر بلایی سرش بیاره ... اقا محرم جاش رو بگو بعدش قباد میدونه چیکارشون کنه ... پوستشو زتده زنده میکنه ... _ نه نه ...قرار نبود قباد بفهمه ... _ شما نمیدونی اوم زن چقدر پلیده فقط قباد میتونه ادمش کنه... جدی شد و گفت : گفتم نه ... اگه میخوای اینطور کنی اصلا نمیکم ... با عجله اب دهنمو قورت دادم ... _ نه بگو اقا محرم هرچی شما ثلاح بدومی .. از خوشحالی اشک هام میریخت ... با پشت دست پاکشون کردم ... _ شما امروز دنیا رو به من دادین ...شما امروز منو به بهشت خدا بردین ... دستمو بین دست گرفت من یخ بودم و اون گرم ... _ توام منو با هر نگاهت به بهشت میبری ...پسرت تهران هم جاش امنه هم حالشخوبه اما برای اینکه ببینیش باید یکاری کنی ... _ هر کاری باشه ...شما فقط بگو ... _ اون پیرزن الان ایران نیست خودم فرستادمش ترکیه از اونجا میره پیش برادر و پسرش ... _ زنعمو رو جطور دیدین ؟ چطور راصی شد پسرمو بده به شما ...چرا زودتر نگفتی اقا محرم‌... _ اون پسرتو به من نداد . _ پسچیکار کرد ...؟‌ یهو دوباره دلم لرزید چرا همه چیز رو شفاف نمیگفت ... _ تو فقط بگو که میخوای پسزتو ببینی یا نه ؟‌ _ معلومه که میخوام مگه میشه نخوام ... _ پس خوب گوش بده ...اولا یه کلمه بع کسی نمیگی ...مرجان جون پسرت تو مشت منه اگه بگی اگه زرنگ‌بازی در بیاری جنازشو میارن عمارت برات ... دستمو روی دهنم چنگ‌زدم... _ خدا نکنه... خدا نکنه ...بخدا لال میشم ...کور میشم ...کر میشم‌...
۴۸ اقا محرم خیلی خونسرد بود برعکس من که انگار روی اتبش بودم ... _ تو گفتی هر کاری میکنی لخاطر پسرت ؟‌ _ الانم میگم ... _ من وقتی شنیدم قبلا شوهر داشتی اونم اون ارباف مغرور بی کله که جز خودش کسی رو نمیبینه اتیش گرفتم ...تو باید برای من میشدی ... من میخواستم‌برای همبشه داشته باشمت ... یهو دوتا بچه از کنارت اومد بیرون من هزاربار شبزفاف رو با تو که تصور میکردم دست نخوزده ای تصور کردم .. با اینکه چطور قراره روی تخت اتاق من ....طعم درد و شهوت رو بچشی ... اما تو اونی نبودی که تصور کردم اما باز میخواستمت ...اما یهو صبح بیدار شدم و دیدم عقد شدی ... حتی نیومدی خداحافطی کنی ... جریانات اون زن و دشمنیش با شما زو همه میگفتن‌.... پس یه وعده برای رسوندش به پسرش کافی بود تا بشه چشم من تو اون عمارت ... من اونشب اونا رو فرسنادم تا پسران رو بیارن ...تا داغ بزارم رو دل اون ارباب و تو رو بدست بیارم ... اگه اون زن دخالت نمیکرد کسی نمیمرد اما دخالت کرد ... چشم هام سویی نداشت چی میشنیدم ... تمام مدت میگفتم اون رنعمو پشت همه چیز بوده اما ادمی شیر خام خورده است و غافل از این بودم که از کسی که توقع نداری قراره خنجر بخوری .. به چه گناهی به جه دلیلی ... اقا محرم صداشمیلرزید و گفت : همه چیز اونطور پیش رفت که من میخوام ... پسرتو رو چشم هام نگه داشتم ... مرجان خطایی کنی کسایی پیش پسرتن که تکه تکه اش میکنن ... اون دستهای تپلشو برات تکه تکه میکنن و میارن ... دستهامو روی گوش هام گزاشتم ... _ نگو تو رو خدا نگو ... جاش منو تکه تکه کن ... اشکهام میریخت و انگار ملاقاتی با عزرائیل داشتم‌... اروم سرمو نوازش کرد ... _ خدا نکنه تو بمیری منم مرده ام ... مگه من میزارم تو بمیری ... مزاثبش بودم میخواستم دوتاشوم رو ببرم تا تو خیالت راحت باشه ... تا با خیال زاحت باهام بیای اما نشد ... همون حقش بود که بمیره زنیکه فضول ... با چشم هایی کا کاسه خون بود بهش چشم دوختم ... _ حالا من ازت یجیز میخوام ... لبهاش تکون میخورد و تو گوشم نجوا میشد ... _ میخوام طلاق بگیری و با من بیای ... میبزمت کنار جمشید میدمش بهت ...
۴۹ اقا محرم با خوشحالی میگفت : میبرمت پیش جمشسد اونجا زندگی میکنیم سه تایی ... مثل پسرای خودم نگهش میدارم ... کسی هم نمیفهمه تا ازت بگیردش ... حمید بمونه برای قباد ... جمشید هم برای تو ... تو هم برای من ...تا ابد ... هزار بار تو گوشم انعکاس داشت تو برای من ... از من چی میخواست ... با ذوق گفت : میبرمت پیش جمشیدت ... _ پسرم ... _اره پسرت ... یهو چهره جدی گرفت و ادامه داد ... _ حواست باشه مرجان قدمی اشتباه برداری با جون پسرت بازی کردی ... من چیزی برای از دست دادن ندارم ... اگه بخوای به قباد بگی یا هر کسی جون پسرتو ازش گرفتی ... من با کسی شوخی ندازم ... با کسی هم کاری ندازم ... ده روز فرصت داری تا جدا بشی و بیای ادرس رو که بلدی ... مرجان من اب از سرم گزشته همین الانم خون اون زن گردن منه کاری نکن اون طفل معصوم رو مرده ببینی ... ده روز دیگه باید تو خونه من باشی ...منم این ده روز پسرتو مثل قبل میگم نگه دارن اما اگه عروب روز دهم نیای ... دستشو روی سرم گزاشت... _ به سرت قسم اگه نیای یا کاری کنی میگم بکشنش ... تو صندلی اون ماشین کوفتی فرو رفتم‌.... نه صدام در میشد نه پلک میزدم‌... چی به من گذشت فقط خدا میدونه و بس ... اقا محرم برگشت روی صتدلیش حالم اونم ناردحت میکرد ... اون چه ادم مریضی بود اون چیکار کرده بوو ... بابت چی پسرم رو برده بود گلبهار رو کشته بود اون قاتل گلبهار بود ... دستهاشبه خون اون الوده بود ... هیچ چیزی نمیتونست ارومم کنه ... همه چیز رو گتگ میدیدم‌... خاله جلو نشست و مدام حالمو میمرسید و من خیره بودم به ببروم ... حرف های اقا محرم مثل دفتری تو سرم ورق میخورد و جلو میرفت ... اون قاتل یود و پسرم دستش بودد... اون ادم مریصی بود ... اون بخاطر چی اونطور به من ستم کرده بود ... دیگه دلم نمیخواست حتی نفس بکشم‌... دلم میخواست بمیرم و دیکه زنده نباشم‌... کاش دنیا تموم میشد ... اما دنیا ادامه داشت تا ببینه و حس کنه ...
۵۰ ماشین وارد عمارت شد ... رحمان چشم انتطار بود و نگران جلو اومد درب ماشین رو که باز کرد چون بهش تکیه کرده بودم یهو افتادم ... رحمان نگهم داشت و گفت : مرجان چت شده ؟‌ اقا محرم خوب میدونست چم شده ...فور میکردم تمام تتم از کار افتاده و لمسه ...نه حرکتی نه حرفی ... روی دستهای رحمان رفتم اتاق بالا و روی تخت افتادم‌... صددها رو نمیشنیدم و چشم‌هام بسته شو ...چه خواب قشنگی بود در عالم‌خواب ... قباد خان موهامو نوازش کنان گفت : خیلی وقته اومدم اما خوابیدی پس کو اون انتطارت برای برگشتنم ... لبخند تلخی رو لبهام نشست ... _ میخندی ...بیدار شو میخوام چشم هاتو ببینم و بعد بخوابم‌... اما فقط نگاهش میکردم‌... دستشو کنار صورتم کشید خواب نبود اون بیداری بود ... قباد اومده بود ... چشمم به پتجره افتاد هوا تاریک بود ... سرم درد میکرد و خودمو بالا کشیوم به دیوار کنار تخت تکیه کردم ... قباد جلوتر اومد با اخم گقت : چی شده انقدر داعونی ؟ اون بغض داشت خقه ام مبکرد و گفتم : بخاطر تو ... _ من .؟ _ دلم تنگ‌میشه وقتی نبستی ...طاقت ندارم نباشی ... _ دیکه جایی بدون تو نمیرم ... دستهامو به زور بهصورتش رسوندم و لمسس کردم ... _ همیشه همینجا بمون ... تمام اون روز تو ذهنم تجلی شد ... اشک هام میریخت و دلم رو چتگ میزدن ... چیکار میتونستم بکنم ...به کی میگفتم ... اگه بلایی سر پسرم میومد ...جیگرم داشت میسوخت ... با صدای درب سلطان اجازه ورود گرفت ... قباد از تخت پایین رفت و اجازه داد ... درب که باز شد همه اومده بودن ...خاله و اقا مخرم جلوتر اومدن داخل ... از اینکه روسری سرم نبود قباد خورده نگرفت و نگرانم بود ... اقا محرم لبه تخت نشست و گقت : خداروشکر اومدق قباد خان ... مرجان مارو سکته داد ... قباد سکوت کرده بوو و همه تعریف میکردن ... خانم‌بزرگ نگرام نگاهم میکرد و سراع حمید رو گرفنم‌... از اون مرد پیترسیدم پسرم با اون تو یه عمازت بودن ...
⚠️رمان صوتی "باغ مارشال "به پایان رسیده است.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا