eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
325 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۹ دلم گرفت از اینکه قباد میرفت ... به ماشین تکیه کردم ... اخرین سفارشات رو به رحملن کرد و به سمت من اومد ... اخم هام تو هم بود ... نیشگونی از شکمم گرفت ... _ اخم نکن ... دلم نمیومد بهش اخم کنم ...با بغض کفتم : زود برگرد ... _ مراقب خودت باش ..جایی نمیری مرجان حواست باشه میرم اما دلم اینجاست ... رحمان هست خیالم راحته ‌.. خواستم موقع رفتن خوشحالش کنم و با شوخی گفتم : دسته یاغی ها هستیم دیگه ... اروم سرشوجلو اورد و خیلی اروم گفت : خیلی امروز بهم چسبید ... تک خنده ای کرد و از شیطنتش حرصم گرفت و گفتم : بایدم بچسبه وقتی نه بتونم فرار کنم نه اعتراض ... جوری تنمو زیر اون هیکل ورزیده اش کنترل کرده بود که از درد و ناله پیراهنمو گاز میگرفتم و قباد با لذت بیشتر و گاهی حتی وحشیانه تر جلو میرفت ... سوار ماشین شد و برام دست تکون داد ... اب تو کاسه رو روی زمین پاچیدم و اروم زیر لب زمزمه کردم _ خدایا به خودت سپردمش ... گریه ام گرفت از رفتنش ... حس میکرد کسی پشت سرمه ... از رو شونه ام نگاه کردم ... اقا محرم بود ... لبخند میزد و گفت : کار خداست که بتونم بیشتر ببینمت و راحتتر باهات صحبت کنم ... خواستم برم سمت عمارت که مانع شد و گفت : مرجان یچیزی ازت میخوام ... کنجکاو نگاهش کردم ... _ چی میخوای اقا محرم.. به تنم اشاره کرد ... _ اجازه بده بیشتر ازت تعریف کنم ... با اخم نگاهش کردم ... چشمکی نثارم کرد اون مرد واقعا چی از من میخواست ... _ بالاخره به خواسته ام میرسم ... _ خواسته اتون چیه ؟ با جسارت و محکم نگاهش میکردم ... قدمی جلوتر اومد ...نوک کفش هاش به اتگشت های پام که از دمپایی های پلاستکی بیرون زدخ بود میخورد .. _ همون چیزی که باید سهمم میشد و به ناعدالتی ازم گرفته شد ... _ منطورتون رو نمیفهمم .... خواست چیزی بگه که رحمان نزدیک شد ...و از همون فاصله دور گفت : _ اقا محرم چیزی لازم داری؟‌ اقا محرم با لبخندی اروم زمزمه کرد ... _ فقط مرجان رو لازم دلرم ...
۴۰ رحمان بهمون رسید ... اون جمله اقا رحمان خون رو به سرم نمیرسوند دلم میخواست فریاد بزنم سزش و بیرونش کنم اما اونجا هزارتا چشم منو دنبال میکرد .... رحمان به من نگاهی انداخت ... _ امری نبست خانم؟ دوباره با لحن پر از شیطونیش سرحالم کرد ... _ الان شما همه کاره عمارتی ؟ چشم هامو روش ریز کردم ... _ پس گوش به فرمان ارباب جدیدت باش ... فقط من و اون میدونستیم متطورش چیه و گفت : من و شما همدستیم ارباب ... ریز خندیرم و گفتم : اقا محرم رو سپزدم بهت ...اقا محرم فقط نگاه میکرد و ادانه دادم .. _ جوری سرگرمش کنید که خسته بشه و زودتر از هرکسی بخوابه ... رحمان چشم غلیظی گفت و یجور محکم پشت اقا رحمان زد ... بهش چشمکی زدم و به سمت عمارت رفتم ... از خنده نمبتونستم خودمو کنترل کتم ... اقا محرم یکم حساب کار دستش میومد ... خانم بززگ عادتش بود که دو هوا باشه ...دوباره به تخت حکومتشتکیه کرده بود و رنگ نگاهش متفاووت شده بود ... سلطان و خاله نمیدونم چی داشتن بهم میگفتن که خاله با افاده گفت : قباد خان نیست مرجان که هست ... دستت به من بخوره ببین قلمش میکنم میریزم تو ابگوشت شام یا نه ... _ زبونتو میبرم به خاک اقام قسم یشب تو خواب زبونتو میبزم‌... خنده ام میگرفت از اون جر و بحث های بی پایان اون دوتا... حمید بازی میکرد و خاله تهمینه دنبالشمیرفت که یوقت اسیب نبینه ... هنوز سر به هوا بود و نباز به مراقبت داشت ... خانم بزرگ عصاشو روی زمین زد و گفت : به سلطان بگو پلو بپزه جلو این مرد تهراتی نمیخوام کم بیاریم ... _ خانم بزرگ تهران و اینجا نداره ابگوشت زو همه دوست دارن ... اما خانم بزرگبر خلاف همه متنفربود از ابگوشت و فقط:گوشتشو میخورد ... اقا محرم رو به رحمان سپرده بودم اما دلم اشوب بود ... زیر لب برای قبادم دعا کردم که به سلامت برگرده ... هوا تاریکتر میشد و شب از راه رسیده بود روزهای بلند واقعا دلچسب بودن .... خانم بزرگ اقا محرمم دعوت کرد تا با ما سر سفره بنشینه... اقا محرم با اجازه وارد اتاق شد ... همیشه لبخمد میزد اما نگاهاش یچیزی داشت ... . . .
🎧 قسمت ۱۵_۱۶ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۱ اقا محرم با شوق به سفره نگاه کرد به نون های محلی خشک شده و عطر تلخون و مرزه تو ابگوشت ... سلطام پارچ دوغ رو وسط سفره گزاشت و گقت : خانم بزرگ من پایین هستم صدام بزنید کار داشتین .... اقا محرم با اشتها میخورد و تعریف میکرد ... حتی نگاهشم نمیکردم ... غذا که صرف شدسفره رو بردن و بساط چای و میوه و قلیون اورده شد ... اقا محرم نزدبک خانم بزرگ نشست و با ادب وست خانم‌بزرگ رو بین دست گرفت ... بوسهدای به انگشتر درشت خانم بزرگ زد و گفت ؛ جمال و شکوه برازنده شماشت بانو ....از زن‌ دلیری چون شماقباد خان عمل اومدن درسته ... دلم میخواست همیشه اینجا میموندم اما من اهل این دیار نیستم ... خانم بززگ با لذت به اون خیره بود کیف میکرد از تعریف کردن هاش ... قلیون رو پس زد و گفت : اهلش نیستم ... خانم بزرگ خیلی ازش خوشش اومده بود... استکان های چای رو بردن و دوساعتی بود که اقا محرم از تهران و بچه هاشمیگقت و خانم بزرگ هم سفره جونی هاشو براش باز کرده بود.... بالاخره دیر وقت بود و خواب به چشم هاشون زور گو شد ... حمید خوابیده بود از پسشیطتت میکرد شبها خسته بیهوش میشد ... خواستم بغل بگیرمش که اقا محرم کنارم زد و گفت : شما چزا اجازه من میارمش ... اصلا دوست نداشتم بیاد اصلا دلم نمیخواست باهاش تنها باشم ... خانم بزرگ با محبت ازش تشکر کرد و اقا محرم شب بخیری گفت و راه افتاد ... من جلو میرفتم تا دنبالم بیاد ... عصبی شده بودم ازش ... تو ایوان میرفتیم به سمت راهرو اتاق ها ... رحمان از حیاط کفت : من بیدارم با نگاهبانا با خیال راجت بخوابین ... لبخندی به روش زدم و شب بخیر کفتم ... خاله کجا رفته بود حالا که باید کنارم میبود نبود ... وارد راهرو که شدم با یاداوری بعد ازظهر و اتفافات بین من و قباد اونجا لبخند رو لبهام نشست... هنوزم بوی تنش روی لباسهام بود ... اقا محرم درستپشت سرم میومد ... درب اتاق زو باز کردم ... کنار کشیدم و گفتم : زحمت کشیدین بزارینش داخل گهواره اش ... اقا محرم دقیق به اتاق نگاه کرد به تختمون خیره بود ...
۴۲ اقا محرم دقیق به اتاق نگاه کرد و بعد قدم داخلش گزاشت ... پسرمو توی گهواره اش گزاشت و نگاهش میکرد ... نگاهشو خوب دنبال کردم ... همونطور که به حمید خیره بود گفت : برادرش خیلی شبیه این بود ...اینا دوقلوهای هم سان هستن ... جلوتر رفتم هربار یاد جمشید میوفتادم قلبم تیر میکشید ... _ سپردمش به خدا ...اون محافظ پسرم باشه ... اقا محرم تا تاسف نگاهم کرد ... _ دور بودن از عزیزان خیلی سخته ....ناراحت بود و با اندوه ادامه داد ... _ بچه ها معصوم و بی گناه هستن نباید گرفتار پلیدی بزرگترها بشن... _ بچه ها خیلی پاکن ... _ پیدا میشه پسرت مرجان من دلم روشنه ... _ اون پیرزن زهرشوبهمون ریخت ...دشمنی داشت باما بخاطر مال دنیا ...انگار اب شده رفته تو زمین ...میترسم روزها هی بگذرن و دیر بشه ... اقا محرم اهی بلند کشید از اون حس همدردیش حس خوبی بهم داد برخلاف تمام رفتارهاش .‌‌ کنار بازومو لمس کرد ... _ خدا بزرگه من بهت اطمینان میدم پسرت سالم و سلامته ... _ ممنون از دعای خوبتون ... _ هر کمکی بتونم بهت میکنم ... _ لطف دارین شما ...اما کسی نمیتونه کمک‌کنه ...زنعمو فکر همه جا رو کرده بوده که اونشب چیکار کنه ... اقا محرم سرشو تکون داد ... خیره تو چشم هام بود و گفت : اگه یه روزی تونستم پسرتو برات پیدا کنم تو در عوض چیکار میکنی ؟ از معامله اش بیشتر خنده ام گرفت و از سر ناامیدی گفتم: هر کسی که پسرمو برام بیاره اونو بزاره تو بغلم و با چشم هام ببینمش هر چیزی که ازم بخواد بی چون و چرا قبول میکنم ... خیلی جدی گفت : هر چیزی ‌؟ دلن فقط پسرمو میخواست حتی اگه رویا بود ... _ هر چیزی ... یه قدم جلوتر اومد اما قبل از اینکه چیزی بگه خاله اومد داخل ... از اینکه ما دوتا اونجا بودیم شکه شد و نگاهمون میکرد ... اقا محرم با لبخندی خیلی خونسرد دستی به سر حمید کشید ... _ شما راحت بخوابین من به بی خوابی عادت دارم ... تو حیاط عمارتتون کنار نگهبانا بیدارم ... خاله با محبت نگاهش کرد ... _ خیلی ممنون اقا محرم شما خیلی خوبید ... اقا محرم یکبار دیگه نگاهم کرد و بیرون رفت ... دلم یجوری شده بود یجوری انگار قرار بود اتفاقی بیوفته ... اونشب درست نخولبیدم همش از خواب میپریدم ...
۴۳ دم دمای صبح بود که رفتم پشت پنجره ... رحمان پلک رو هم نزاشته بود و تو حیاط قدم میزد ... خیلی وقت بود وقت نشده بود حتی حالشو بپرسم حتی تو اون مدت یکبارم رعنا رو ندیده بودم ... اگه پدر و مادرم به دیدنم نمیومدن حتی اونا رو هم نمیدیدم ...تمام روز چشمم به ندایی بود گوشم به صرایی که بگن جمشید پیداشده ... به سمت حیاط رفتم ... رحمان نگران شد وقتی منو دید ... جلو اومد و گفتم : خوابم نمیبره... نفس راحتی کشید ... _ ترسوندیم... _ حمید و خاله خوابیدن خیلی وقته بیدارم . روی اخرین پله نشستم و رحمان کنارم نشست ...تفنگ رو بین پاهاش زمین زد و گفت : قباد خان هست خبالم راحته الان مسولیت گردنمه ... _ الام خوابیده ...وقت هایی که نیست انگار هیچ چیزی سر جاشنیست ... رحمان سرشو به سمتم کامل چرخوند با لبخند نگاهم میورد و گفت " خیلی عاشق همید ؟ با رحمان راحت بودم مثل دونا دوست صمیمی ... _ خیلی زیاد ... _ خدا برای هم نگهتون داره ... _ تو رندگیت جطوره مشکلات من نمیزاره که بپرسم ...رعنا رو ماهاست ندیدم .. _ رعنا مثل تو نیست اون اروم و حرف گوش کنه ...خیالم ازشردحته که دردسر درست نمیکنه ...مطمئن نیست اما میگفت شاید باردار باشه ... یهو ذوق کردم و با هیجان نگاهش کردم‌... _ داری بابا میشی ؟‌ انقور بلند گفتم که نگهبانا متوجه شدن و نگاهمون میکردن ... رحمان دستشو روی بینی اش گزاشت ... _ مرجان اروم میخوای کل ده رو خبر دار کن ... _ خوب خوشحال شدم ... _ منم خوشحالم اونم خوشحاله ... هنوز مطمین نیست اما اگه باشه خیلی خوبه از تنهایی در میاد ...من که بیشتر اینجام همیشه تنهاست ... یکم مکث کردم ... _ حق داره مشکلات ما گردن توست ..باید قباد فکردیگه ای کنه ...جمشید که معلوم نیست چی میشه ... رحمان نگاهشو ازم دزدید و سکوت معنا داری کرد ... _ پسرم نیست که نیست ... خورشید بالا میومد و ما هنوز اونجا نشسته بودیم ... خورشید از پشت کوه میومد و روشن میکرد بی خبر از اتفاقات پیش رو .... بی خبر از هیاهوی دل ما ..
۴۴ سلطان تخم مرغ های محلی رو تو کره ریخته بود و بوش میومد ... نون تازه اول صبحی چقدر دلچسب بود ... اقا محرم هنوز خواب بود سحر خیزی رو دوست نداشت انگار ... حمید صبحانه میخورد و نگاهش میکردم ... درست شبیه هم بودن ... خانم بزرگ کلافه گفت : صدبار میگم برای من نمک بزن مگه میشه بدون نمک خوزد ... خاله تهمینه جواب داد ... _ خانم بزرگ‌پاهاتون ورم میکنه مجبورن بخاطر خودتون ... اما غر زدن هاش تمومی نداشت ... خیلی گذشته بود که اقا محرم بیدار شد...خاله براش یه سینی مفصل صبجانه برد اتاقش ... اومدن خاله طولانی شو لابد اونم به حرف گرفته بود ... با خودم گفتم : حتما داره ازش تعریف میکنه ...و خنده ام گرفت ... خاله با صورت شاد اونم سمت من ... نگاهشم میخندید ...حدسم درست بود حسابی ازش تعریف شده بود...لابد هیکل خاله رو به درخت چنار شباهت داده بود ... خاله جلو اومد و گفت " مرجان جانم اقا محرم میخواد باهات حرف بزنه گفت اگه وقت داری بری اتاقش ... خانم‌بزرگ‌با اخم گفت : چیکاد داره بگو این همه ادم هر کار داره به رحمان بگه .... خاله چشمی گفت و رفت ... ولی دلم یجوری بود ...نکنه به کسی چیزی میگفت و دردسر میساخت ... انگار زمان هم داشت با من یاری میکرد ... یکم مکث کردم و گفتم : خانم بزرگ برم ببینم اقا محرم شماره ای از اونجا که قباد رفته نداره یه حالش بپرسم ...دل نگرونم ... _ اره قباد همیشه زنگ میزد برو ببین ادرس اونجا کجاست شماره ندارن .. خاله تهمینه جشمش به حمید بود و رفتم سمت اتاق اقا محرم .. خدنه داشت سینی خالی صبحانه روجمع میکرد ...سلام کرد و مشعول کارش شد ... اقا محرم موهاشو شونه زده و داشت کروبادشومیبست ... با دیدنم‌ به سمتم چرخید ... _ چه صبح قشنگی داره اینجا نور خورشیدشم انگار فرق داره ... خدمه بیرون میرفت و به عمد گفتم : اقا محرم اونجا که قباد خان رفته شماره تلفن نداره ؟ اقا محرم یکم فکر کرد ... _ چرا داره اما نمیدونم الان اونجا هست یا نه ... دیگه کسی نبود و گفتم‌: چیکارم داشتین که خاله رو فرستادین دنبالم ؟ ابروشو بالا داد ... _ کارم خیلی مهمه ...
۴۵ اقا محرم ابروشو بالا داد یجور خاص نگاهم میکرد و گفت : کارم خیلی مهمه ... بهش چشم دوختم و منتظر بودم‌... کلاهشو روی سرش گزاشت و ادامه داد ... _ باید یجایی باشیم که کسی نباشه در مورد پسرت جمشیده ... یهو دستهام سست شدن جلوتر رفتم‌... دستشو روی بینی اش کزاشت ... _ هیس کسی نباید بفهمه ...حتی خاله ات ...مرجان اگه کسی بفهمه پسرت بیوفته در خطر ...قلبم چنان تند میزد که انگار میخواست از دهنم بیرون بیاد ... _ پسرم کجاست ..؟‌ چی میدونی ازش ؟‌ دستهام برای التماس به سمتش میرفت ... به بیرون اشاره کرد ... _ یجوری باید بریم بیرون این عمارت یه بهونه درست کن تنها باید باهات صحبت کنم ... داشتم سکته میکردم حالم بهم ریخته بود .. _ چطوری من نمیتونم جایی برم اجازه ندارم .. _ یه فکری کن راهی پیدا کن فرصت ندارم ... ویوار رو چسبیدم انگار چشمم سیاهی میرفت ...اقا محرم دستمو چسبید و نگران خاله رو صدا میزد ...از شدت اون هیجان آنی بدجور تپش قلب گرفته بودم ... خاله و بقیه بالای سرم بودن عرق سرو تنمو میگرفت ... خاله نگران گریه میکرد .. یه قلوب اب خوردم و دم زدم ... _ خوبم خاله گریه نکن ... رحمان همه رو کنار زد و اقا محرم سفارش کرد بهم اب قند بدن ... خانم بزرگ اهی سر داد ... _ چند ماه این دختر خون جیگر شده باید اینجور ضعیف بشه ...رنگ به رو نداره خدا نگذره از اون پیرزن خرفت اخر عمری چه خدا لعنتی برای خودش ساخت .... خاله تهمینه سعی میکرد حمید رو بیروم نگه داره ...با دیدن من متوجه میشد و گریه میکرد ... رحمان کنارم زانو زد ببرمت درمانگاه شهر ؟‌ با سر گفتم ؛ نه ...نیازی نیست فقط صعف کردم‌... _ چیکار کنم اروم بگیری ؟ خانم بزرگ دستی روی شونه ام کشید ... _ کاش قباد بود میبردش بیرون یه هوایی میخورد این عمارت براش حگم زندونه ... اقا محرم با عجله گفت : من هستم من میبرمش شما هم بیاین ... _ من کجا بیام من پا ندارم‌... رو به خاله چرخید ... _ اقدس بیا این دختر رو ببرین بیرون ... با اشاره با هم صحبت میکردن..
۴۶ با اشاره با هم صحبت میکردن که من متوجه نشم ... نگرانم بودن و فکر میکردن از غصه خوردن و غمگین بودنمه که اونطور حالم بد شده ... خواستن یکم دور باشم از اون جو و حس و حال عمارت ... خاله کمک کرد عقب ماشین نشستم ...یه لیوان اب قند سرحالم کرده بود ....رحمان مخالف بود تو نبود قباد برم بیرون اما خانم بزرگ امر کرده بوو ... اقا محرم راه افتاد و خاله از بدبختی هام میگفت و زنعمو رو نفرین میکرد ... اقا محرم به سمت خونه پدرم رفت و به خاله گفت : شما برید یسر به خواهرتون بزنید ... انگار صبح اون صخبت بینشون در مورد من بود که خاله چیزی نگفت و اروم بهش اشاره کرد مراقب من باشه ... خاله که رفت دلم میجوشید ... چزا قبول کزده بودم بیروم بیام ...چی به خاله گفته بود که خاله اونطور راحت ترکم کرد ....لبهام بهم چسبیده بود و نگاهش میکردم از ده خارج شد و کنار جاده کنار کشید ... چندتا نفس بلند کشید.‌. داشتم تا مرز مرگ میرفتم حالم بدتر از شبی بود که پسرمو برده بودن .. اقا محرم به عقب چرخید ... با محبت نگاخم کرد ... _ بهتری مرجان ؟ با سر گفتم اره .. _ نمیزارم دیگه غمی داشته باشی ...تمیزارم غصه بخوری... با خودم گفتم بعد عروسی پسر عموت میبرمت عقدت میکنم میبرمت لندن ...میجرخونمت و کیف میکنی ... شبها از پیاده روی لندن که بیایم ... میگم اتاق هتل رو برامون اماده کنن اول یه دوش اب گرم یا به وان پر از اب گزم ... تنت زو بسپاری به من و اروم اروم نوازشت کنم ... حتی نمیزاشتم بفهمی درد چیه ... عصبی گفتم : اقا محرم تمومش کن این چرت و مرت هاتو ... برای این چیزها منو به این روز انداختی باید خجالت بکشی از خودت ... من خودم مرده ام هزارتا درد دازم شما داری بازیم میدی ... انگشتشوروی لبهام کشید ... _ هیس عر میزنی بیشتر میخوامتا ... پسرت سالمه ...همینو میخوای بدونی ... اونم‌مثل این یکی راه میره ...و بدتر از همه برعکس این مثل بلبل حرف میزنه ... اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم ... خیره بودم بهش .. چشم هام انگار داشت از حدقه بیرون میزد ... صدام میلرزید و لبهام میلرزیدن .. فقط تونستم بگم ... _ جمشیدم ...
۴۷ اقا محرم نفس هاش تند بود و گقت : پسرت سالم و سلامته ... مرجان همین الان بهت بگم‌ اگه به کسی چیزی بگی پسرتو میکشن و جناره اشو برات میفرستن ... _ نه ...تو رو خدا بگو کجاست ؟ هر چیزی بخوای بهت میدم ...فقط بگو کجاست ؟ چطور فهمیدی کجاست تو دیدیش ؟ _ اروم باش ... _ ارومم خیلی ارومم ... یکم مکث کرد و ادامه داد ... _ دیدمش هر روز میبینمش ... خیره بودم به لبهاش ... _ اگه میخوای ببینیش باید تاوانشم بدی ... _ هرچی باشه ...یهو زدم زیر خنده ... _ خدا رو شکر پس سالمه مس زنده است فکر میکردم اون زنعمو از خدا بی خبر بلایی سرش بیاره ... اقا محرم جاش رو بگو بعدش قباد میدونه چیکارشون کنه ... پوستشو زتده زنده میکنه ... _ نه نه ...قرار نبود قباد بفهمه ... _ شما نمیدونی اوم زن چقدر پلیده فقط قباد میتونه ادمش کنه... جدی شد و گفت : گفتم نه ... اگه میخوای اینطور کنی اصلا نمیکم ... با عجله اب دهنمو قورت دادم ... _ نه بگو اقا محرم هرچی شما ثلاح بدومی .. از خوشحالی اشک هام میریخت ... با پشت دست پاکشون کردم ... _ شما امروز دنیا رو به من دادین ...شما امروز منو به بهشت خدا بردین ... دستمو بین دست گرفت من یخ بودم و اون گرم ... _ توام منو با هر نگاهت به بهشت میبری ...پسرت تهران هم جاش امنه هم حالشخوبه اما برای اینکه ببینیش باید یکاری کنی ... _ هر کاری باشه ...شما فقط بگو ... _ اون پیرزن الان ایران نیست خودم فرستادمش ترکیه از اونجا میره پیش برادر و پسرش ... _ زنعمو رو جطور دیدین ؟ چطور راصی شد پسرمو بده به شما ...چرا زودتر نگفتی اقا محرم‌... _ اون پسرتو به من نداد . _ پسچیکار کرد ...؟‌ یهو دوباره دلم لرزید چرا همه چیز رو شفاف نمیگفت ... _ تو فقط بگو که میخوای پسزتو ببینی یا نه ؟‌ _ معلومه که میخوام مگه میشه نخوام ... _ پس خوب گوش بده ...اولا یه کلمه بع کسی نمیگی ...مرجان جون پسرت تو مشت منه اگه بگی اگه زرنگ‌بازی در بیاری جنازشو میارن عمارت برات ... دستمو روی دهنم چنگ‌زدم... _ خدا نکنه... خدا نکنه ...بخدا لال میشم ...کور میشم ...کر میشم‌...
۴۸ اقا محرم خیلی خونسرد بود برعکس من که انگار روی اتبش بودم ... _ تو گفتی هر کاری میکنی لخاطر پسرت ؟‌ _ الانم میگم ... _ من وقتی شنیدم قبلا شوهر داشتی اونم اون ارباف مغرور بی کله که جز خودش کسی رو نمیبینه اتیش گرفتم ...تو باید برای من میشدی ... من میخواستم‌برای همبشه داشته باشمت ... یهو دوتا بچه از کنارت اومد بیرون من هزاربار شبزفاف رو با تو که تصور میکردم دست نخوزده ای تصور کردم .. با اینکه چطور قراره روی تخت اتاق من ....طعم درد و شهوت رو بچشی ... اما تو اونی نبودی که تصور کردم اما باز میخواستمت ...اما یهو صبح بیدار شدم و دیدم عقد شدی ... حتی نیومدی خداحافطی کنی ... جریانات اون زن و دشمنیش با شما زو همه میگفتن‌.... پس یه وعده برای رسوندش به پسرش کافی بود تا بشه چشم من تو اون عمارت ... من اونشب اونا رو فرسنادم تا پسران رو بیارن ...تا داغ بزارم رو دل اون ارباب و تو رو بدست بیارم ... اگه اون زن دخالت نمیکرد کسی نمیمرد اما دخالت کرد ... چشم هام سویی نداشت چی میشنیدم ... تمام مدت میگفتم اون رنعمو پشت همه چیز بوده اما ادمی شیر خام خورده است و غافل از این بودم که از کسی که توقع نداری قراره خنجر بخوری .. به چه گناهی به جه دلیلی ... اقا محرم صداشمیلرزید و گفت : همه چیز اونطور پیش رفت که من میخوام ... پسرتو رو چشم هام نگه داشتم ... مرجان خطایی کنی کسایی پیش پسرتن که تکه تکه اش میکنن ... اون دستهای تپلشو برات تکه تکه میکنن و میارن ... دستهامو روی گوش هام گزاشتم ... _ نگو تو رو خدا نگو ... جاش منو تکه تکه کن ... اشکهام میریخت و انگار ملاقاتی با عزرائیل داشتم‌... اروم سرمو نوازش کرد ... _ خدا نکنه تو بمیری منم مرده ام ... مگه من میزارم تو بمیری ... مزاثبش بودم میخواستم دوتاشوم رو ببرم تا تو خیالت راحت باشه ... تا با خیال زاحت باهام بیای اما نشد ... همون حقش بود که بمیره زنیکه فضول ... با چشم هایی کا کاسه خون بود بهش چشم دوختم ... _ حالا من ازت یجیز میخوام ... لبهاش تکون میخورد و تو گوشم نجوا میشد ... _ میخوام طلاق بگیری و با من بیای ... میبزمت کنار جمشید میدمش بهت ...
۴۹ اقا محرم با خوشحالی میگفت : میبرمت پیش جمشسد اونجا زندگی میکنیم سه تایی ... مثل پسرای خودم نگهش میدارم ... کسی هم نمیفهمه تا ازت بگیردش ... حمید بمونه برای قباد ... جمشید هم برای تو ... تو هم برای من ...تا ابد ... هزار بار تو گوشم انعکاس داشت تو برای من ... از من چی میخواست ... با ذوق گفت : میبرمت پیش جمشیدت ... _ پسرم ... _اره پسرت ... یهو چهره جدی گرفت و ادامه داد ... _ حواست باشه مرجان قدمی اشتباه برداری با جون پسرت بازی کردی ... من چیزی برای از دست دادن ندارم ... اگه بخوای به قباد بگی یا هر کسی جون پسرتو ازش گرفتی ... من با کسی شوخی ندازم ... با کسی هم کاری ندازم ... ده روز فرصت داری تا جدا بشی و بیای ادرس رو که بلدی ... مرجان من اب از سرم گزشته همین الانم خون اون زن گردن منه کاری نکن اون طفل معصوم رو مرده ببینی ... ده روز دیگه باید تو خونه من باشی ...منم این ده روز پسرتو مثل قبل میگم نگه دارن اما اگه عروب روز دهم نیای ... دستشو روی سرم گزاشت... _ به سرت قسم اگه نیای یا کاری کنی میگم بکشنش ... تو صندلی اون ماشین کوفتی فرو رفتم‌.... نه صدام در میشد نه پلک میزدم‌... چی به من گذشت فقط خدا میدونه و بس ... اقا محرم برگشت روی صتدلیش حالم اونم ناردحت میکرد ... اون چه ادم مریضی بود اون چیکار کرده بوو ... بابت چی پسرم رو برده بود گلبهار رو کشته بود اون قاتل گلبهار بود ... دستهاشبه خون اون الوده بود ... هیچ چیزی نمیتونست ارومم کنه ... همه چیز رو گتگ میدیدم‌... خاله جلو نشست و مدام حالمو میمرسید و من خیره بودم به ببروم ... حرف های اقا محرم مثل دفتری تو سرم ورق میخورد و جلو میرفت ... اون قاتل یود و پسرم دستش بودد... اون ادم مریصی بود ... اون بخاطر چی اونطور به من ستم کرده بود ... دیگه دلم نمیخواست حتی نفس بکشم‌... دلم میخواست بمیرم و دیکه زنده نباشم‌... کاش دنیا تموم میشد ... اما دنیا ادامه داشت تا ببینه و حس کنه ...
۵۰ ماشین وارد عمارت شد ... رحمان چشم انتطار بود و نگران جلو اومد درب ماشین رو که باز کرد چون بهش تکیه کرده بودم یهو افتادم ... رحمان نگهم داشت و گفت : مرجان چت شده ؟‌ اقا محرم خوب میدونست چم شده ...فور میکردم تمام تتم از کار افتاده و لمسه ...نه حرکتی نه حرفی ... روی دستهای رحمان رفتم اتاق بالا و روی تخت افتادم‌... صددها رو نمیشنیدم و چشم‌هام بسته شو ...چه خواب قشنگی بود در عالم‌خواب ... قباد خان موهامو نوازش کنان گفت : خیلی وقته اومدم اما خوابیدی پس کو اون انتطارت برای برگشتنم ... لبخند تلخی رو لبهام نشست ... _ میخندی ...بیدار شو میخوام چشم هاتو ببینم و بعد بخوابم‌... اما فقط نگاهش میکردم‌... دستشو کنار صورتم کشید خواب نبود اون بیداری بود ... قباد اومده بود ... چشمم به پتجره افتاد هوا تاریک بود ... سرم درد میکرد و خودمو بالا کشیوم به دیوار کنار تخت تکیه کردم ... قباد جلوتر اومد با اخم گقت : چی شده انقدر داعونی ؟ اون بغض داشت خقه ام مبکرد و گفتم : بخاطر تو ... _ من .؟ _ دلم تنگ‌میشه وقتی نبستی ...طاقت ندارم نباشی ... _ دیکه جایی بدون تو نمیرم ... دستهامو به زور بهصورتش رسوندم و لمسس کردم ... _ همیشه همینجا بمون ... تمام اون روز تو ذهنم تجلی شد ... اشک هام میریخت و دلم رو چتگ میزدن ... چیکار میتونستم بکنم ...به کی میگفتم ... اگه بلایی سر پسرم میومد ...جیگرم داشت میسوخت ... با صدای درب سلطان اجازه ورود گرفت ... قباد از تخت پایین رفت و اجازه داد ... درب که باز شد همه اومده بودن ...خاله و اقا مخرم جلوتر اومدن داخل ... از اینکه روسری سرم نبود قباد خورده نگرفت و نگرانم بود ... اقا محرم لبه تخت نشست و گقت : خداروشکر اومدق قباد خان ... مرجان مارو سکته داد ... قباد سکوت کرده بوو و همه تعریف میکردن ... خانم‌بزرگ نگرام نگاهم میکرد و سراع حمید رو گرفنم‌... از اون مرد پیترسیدم پسرم با اون تو یه عمازت بودن ...
⚠️رمان صوتی "باغ مارشال "به پایان رسیده است.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۱ نگران سراغ پسرمو گرفتم ... خاله اروم گفن : خوابیده پیش تهمینه خانم ... نفس راحتی کشیدم و بریده گفتم : خاله بیارش اینجا میش خورم ... نگاهای محرم رو میدیدم‌... قباد دستشو روی دستم گزاشت و گفت : نگران چی هستی مرجان ... چشم های محرم به دست قباد خیره بود ...مبادا بلایی سر جمشیدم میاورد ... دستمو عقب کشیدم و گفتم : نگران نیستم ... اقا محرم بلند شد و گفت : بزارین استراحت کنه من میرم بخوابم مراقب خودت باش مرجان ... بیرون که میرفت نفس هام به شماره میوفناد ... باید التماسش میکررم باید به دست و پاهاش میوفتادم تا پسرمو بهم بره ... اونشب شب مرگ من بود ... قباد خسته از راه خیلی وقت بود خواب بود و فکز و خیال راحتم‌نمیزاشت ... نمیدونم چطور خودمو رسوندم تو اتتق اقا محرم به دیر خوابیدم عادت داشت ... مشتاق نگاهم کرد ...روی تشک لم داده بود و دود سیگارش رو فوت میگرد ... نگاهم کنان گفت : خواب میبینم مرجان اینجاست ..؟ درب رو بستم تا کسی نیاد و رسوا نشم‌...به دست و پاش افتادم صدای خفه هق هق هام داشت منو میکشت و گفتم ؛ به من رحم کن اقا محرم ... پسرم رو بهم بده ... طلا میخوای پول میخوای بهت میدم اما پسرمو بهم بده ... اونو بهم برگردون من یه مادرم دارم دق میکنم ... دستشو روی شونه ام گزاشت ... _ تنها خداسته من تویی ... بخاطر بچه هات از خودت نمیخوای بگذری ... تو صورتش نگاه کزدم ... _ قباد طلاقم نمیده ... _ یه فکری کن راًضیش کن اگه دلت میخواد پسرتو ببینی ... _ دلم میخواد اما دستم کوتاه ... _ من فردا میرم و فقط ده روز بهت فرصت وادم مرجان ... روز دهم اگه اومدی یه تخت پر از گل برات چیدم اگه نیومدی جنازه پر پر برات میفرستم ... التماس کردن هم فایده نداشت .... اون بهم رحم‌نمیکرد اون دیوانه شده بود... برگشتم تو اتاق ... حمید اروم خواب بود ... چی از دستم بر میومد چیکار میکردم که پسرم رو سالم ببینم ... از اینکه زنده بود خوشحال بودم ... بین غم حداقل یه دلخوشی باهام بود ... اینکه نفس میکشه اینکه بلایی سزش نیومده ...
۵۲ خودشید بالا اومد اما من پلک رو هم نزاشتم‌... قباد بیدار که شد تا چشمش به من افتاد گفت : بیدار شدی؟ _ اره ... دستهاشو برام باز کزد ... _ دیشب خیلی خسته بودم ...نمیختای بیای اون لپتو ببوسم... دلم میخواست باهاش حرف بزنم اما نمیشد ...خطر پسرم بیشتر واجب بود ... بهونه اوردم و گفتم : میخوام حمام کنم‌بعد میام یجسز میخورم مراثب حمید باش ... به سمت حمام رفتم‌...اونجا میتونستم تنها گریه کنم و ناله کنم ... اب جوش و روی تنم میریختم میسوختم اما سوزش دلم بیشتر بود ... بیرون که رفتم گرما قرمزم کرده بود بهترین بهونه بود برای چشم‌های قرمزم .... خاله لبخند زنان اومد نزدیکم ... _ داشتم میومدم عقبت چقدر طولانی رفتی حموم ... _ حمید کجاست ؟ _ تو اتاق بالا صبحونه میخورن اقا محرم هم میخواد بره ... _ باشع ... وارد اتاق که شدم سلام کردم ... اقا مخرم سرشم یالا نباورد نگاهم کنه ... تقریبا همه خورده بودن ...یه لقمه نون خالی تو دهنم فرو کردم ... مزه اش رو نمیفهمیدم ...مزه اش برام تلخ بود ... اونا خرف میزدن و من سرم مایین بود ... اقا محرم برای رفتن عزم گرفت ... یهو بند دلم پاره شد ... کجا میرفت ... نگاهمو بهشدوختم ...تمام نگاهم التماس بود و خواهش ... اقا محرم به من نگاهدکردد و گفت : شما هم بیاید خونه ففیزانه من برای شماست ... دستهام میلرزید و تمیتونستم کنترلش کنم ... با قباد خان دست داد و لپ جمید رو کشید ... کجا میرفت وقتی پسرم پیشش بود ...با نگاهش بهم فهموند چاره ای ندارم و اتاق رو ترک کرد... هر قدمی که دور میشد فشاری به من وارد میشد ... خانم بزرگ از پشت پنجره رفتنشو نگاه میکرد و اقا محرم با طوفانی که اومده بود و بپا کرده بود داشت میرفت ... کاش هیچ وقت نمیومد و هیج وقت نمیدیدمش ... اما اون قسمتی از زندگی من بود ... قسمتی از تقدیر من ... پاهام رو قدرت دادم و سرپا شدم ...
۵۳ پاهام رو قدرت دادم و خودمو تو ایوان رسوندم ... اقا محرم با قباد بع سمت ماشینش میرفت ... زبونم قفل شده بود و یهو فریاد زدم ... _ اقا محرم ... اول از همه متعجب قباد به عقب چرخید ...صوامد دنبال کرد و منو پیدا کزد ... اقا محرم خونسرد نگاهم کرد ... پله هارو پایین رفتم ...خودمو جمع و جور کزدم و گقام : کاش بیشتر میموندین بیماری نزاشت ازتون مهمون ندازی کنم ... اقا محرم اخمی کرد ... _ نگو مرجان به من خیلی خوش گذشت ...ده روز دیکه خیلی کار دارم باید برم ... خونه رو نو نوار کنم کت و شلوار بدوزم ... قباد با خنده گفت : نکنه میخوای داماد بشی ؟ . اقا رحمان بلند بلند قهقه زر ... کاش پیتونستم اون دهنشو پر از خون کنم ... _ دقیقا همینه میخوام ازدواج کنم ... _ مبارک پیشاپیش مبارک حتما برای تبریک میلیم ... _ رو چشم هام جا دارین ... به راهش اشاره کرد ... _ بانو اجازه میفرمای برم ؟ نه نمیخواستم بره ‌.. یکم مکث کردم ... _ اقا محرم دستم از همه دنیا کوتاه پسرم نیست ...دلم میخواد یکبار دیگه ببینمش ... فقط یکبار دیگه ... فوتی کرد و گفت " خدا بزرکه مرجان ...اگه باور داشته باشی بعل میگیریش و دیگه غصه نمیخوری ... اون چه باری بود که باید تنها به دوش میکشیدم ... لبخند تلخی زدم و اقا محرم از جلو چشم هام دور میشد و میرفت ... اون میرفت و ارامشمنم مییرد ... خاک از زیر لاستیک ماشینش بلند شد و رفت ... نتونستم جلوشو بگیرم اما رفت ... قباد کنارم ایستاد ... انگشت هاشو بین اتگشت هام گزاشت ... اروم‌گفت : چقدر گل انداختی ... من تو دلم غوغا بود ... قباد محکم انگشتم رو فشزد ... _ مرجانم ؟‌ چقدر قشنگ‌گفت مرجانم ...دلم ضعف رفت برای اون مرجان گفتنش ... سرمو بالا گرفنم نگاهشکروم‌... مرجانم ... من مرجان اون بودم ... اما میخواست تموم بشه ... باید تموم میشد ...
۵۴ شب ب اول بود از اون ده شب ... خواب بودم و تو خواب دیدم پسرمو تو گونی اوردم تکه تکه شده بود ... با صدای جیغ خودم تو خواب ار جا پریدم‌... نفس هام به شمارع افتاده بود ... تو خواب اقا محرم میخندید و من داشتم میمردم از اون مرگ بچه ام ... قباد نگران چراغ رو روشن کرد ... _ خواب دیدی چی شده ؟‌ اونم ترسیده بود ... اب دهنمو به زور قورت دادم ... _ جمشید مرده ... قباد جلو اومد تا تونست صدامو گوش بده ... _ جمشید من میمیره من باید برم ... دیوانه شده بودم دست خودم نبود ... تو برزخی افتاده بودم که نمیشد جلو رفت نه عقب... رسما همه نگراتم‌بودن ... همه میدیدن دازم ذزه دره اب میشم ... خاله دعا گرفنه بود زیر بالشتم تو لباسم سنجاق میکرد اما فایده نداشت ... روز سوم از روز دهم بود ... مرجان شره بود یه مریض روانی ... چشمم فقط به درب بود ... خاله با گریع موهامو شانه زد ... و گفت : دوزه بگردم چشمت زدن ...معلوم نیست دعا خورت کردن ... کاش میمررم تو اینطور نمیشدی .... خدا منو مرگ بده موهای سفیر لابه لای موهات چیکار دارع ... تو همون سه روز موهام سفیر شده بود... موهای مشکی مثل شبم مثل جو گندمی شد ... خانم بزرگ نگران گفت : گفتم یه گوسفند خون بزیزن ... با هم پچ پج میکردن میشنیدم اما واکنشی نمیتونستم داشته باشم ... خانم بزرگ اروم گفت : جنی شده ...لابد یجا بسم الله نگفته رفته ... خاله جواب داد ... _ خانم بزرگ دخترم داره اب میشه ... _ قباد غم پسرش کم بود سع روزه اونم اب و غذا نخورده ...میدونی که مرجان جون و دلشه ... _ چیوار کنم دعا هم‌گرفتم‌... _ نکنه کسی دشمنب کرده ... _ نمیدونم خانم بزرگ فقط خدا میدونه ... _ از دق پسرشه شوخی نیست ماه هاشت نیست ...بچع طفلک رو حتما تا الان تلف کردن... یهو فریاد زدم ... _ جمشید من نمرده ‌.. جمشید زنده است ...
۵۵ یهو فریاد زدم جمشید من زنده است ..‌مثل یه بید میلرزیدم و اشو میریختم ... قباد خودشو تو اتاق رسوند ...سرمو به سینه اش فشرد و گفت : گریه نکن‌...اره جمشیر سالمه ... هیجی نگو ش...با خشم به خاله و خانم‌بزرگ نگاه کرد تا برن و تنهامون بزارن ... قباد پشتمو نوازش کرد ... _ چیکار کنم که اروم بگیری ؟ چیکار کنم تا دلت سبک بشه ‌‌‌... مرجان بلایی سرت بیاد من میمیرم ... بگو چیکار کنم ...سه روزه دادی اینجا غصه میخوری غصه چی رو میخوری ... سرمو ازش جدا کردم و نکاهش کردم ... _ میخوای کمکم کنی ؟‌ مشتاق یا سر گفت : اره ... _ طلاقم بده ... قباد خشکش زد و عقب رفت ... دوباره تکرار کردم‌... _ طلاقم بده میخوام برم‌...من اینجا بمونم میمیرم‌... قباو خیره بو به صورتم ... خندید و گفت : مرجان هزیون میگی ... _ نه ...خواهش میکنم‌‌.. دستشو جلو اورد پس ردم ... _ من اگه اینجا بمونم جلو چشم هات میمیرم‌... _ باشه ...میریم خونه شهر اونجه میمومیم ... میگم رحمان اینجا باشه ... تا خوب بشی اونجه میمونیم‌... لبهام میلرزبد و شوری طعم تلخ اشک رو لبهام بود ... _ نمیخوام‌...تو رو نمیخوام‌... حرفم جسمش:که هیچ روحشم ازار داد ... _ مرجان میدونم سخته برای منم سخته ‌‌‌اما چاره ای نیشت ‌.. _ هست ...چاره داره ... _ چه چاره ای ؟ _ طلاقم بده ... قباد کلافه از هزیون هام گفت : دکتر خبر میکنم ... بازوشو محکم گرفتم ... _ دکتر نمیخوام ...به من گوش بده قباد ...اگه میخوای نمیرم اگه میخوای جلو چشم هات اب نشم‌... طلاقم بده ... موهامو ببین این سه روزه فردا بلای بدتدی سرم میاد ... قباد نمیدونست چی به سرم اومده ... با چشم هایی که میدیدم درد داره دستهاشو کنار صورتم گراشت ...سرمو جلو کسید .. _ مرجان تو برای من مثل نفسی مثل هوا ... چطور میتونم طلاقت بدم‌....ازم بخواه جونمو میرم برات ... برو خونه پدرت از من دور بمون اما برای من بمون ...