eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
311 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸۱ رحمان روی چشمش زد ... _ به روی چشمم‌.. _ چشمت سلامت ...میری عمارت ؟‌ _ بله ... چراغ اتاق بالا خاموش شد و اقا محرم خوابید ... یکم مکث کردم ... _ الان همه خوابن میشه منو ببری دلم برای پسرام یذره شده ...میدونی چند وقته ندیدمشون ... صورتشون داره از یادم میره ... _ این وقت شب ...اصلا مگه میشه ببرمت عمارت ... _ میترسم فردا قباد اجازه نده من بیام اگه نزاشت حداقل پسرام‌ رو دیده باشم‌... _ تو این دل و جرئت رو از کجا اوردی ؟‌ اجازه میوه بیای ... گفت هر کسی رو میخوای دعوت کن منظورش تو هم بودی ... _ از تو به ارث بردم ... _ بشین بریم ...یکاری کن شب قبل عروسی بندازنم زندان ... هر دو پاورچین بیروم رفتیم‌... پشت فرمون نشست ... _ اول برو به خانم‌بزرگ بگو اون حواسش هست ... بعد من میام داخل ... _ چشم نقشه دیگه ای نداری ؟‌ با خنده و شور و شوقی که برای دیدن پسرا داشتم به روبرو خیره شرم‌... طولی نکشید که رحمان اومد و سرشو داخل ماشین اورد ... قباد خان تو اتاقشه خانم بزرگ بیشتر از تو دلتنگته گفت میره تو اتاق پسرا ...میخواد ببیندت ... هنوزم تمیدونم چرا قبول کردم اوردمت اگه قباد خان بفهمه نون من اجر میشه و تو رو هم یه گوش مالی میده ... _ نترس من همونم که یکبار برای کشتنش زدم تو فرق سرش ... اون باید از من بترسه ... سرشو تکون داد ... _ یاز یادم ننداز ادن روز نحس رو ... خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت ... خیره به دستش بودم که مچ دستمو گرفته بود ... با تردید دستمو فشرد ... _ مرجان مراقب باش ...یوقت نبیندت ... چقدر ترس داشتم فکر نمیکردم یه روزی تا اون اندازه از قباد خان بترسم ... از زیر دیوار میرفتم و شالمو روی دهتم گرفته بودم ... خواستم وارد راهرو بشم که صدایی از پشت سر اومد ... یکی پشت سرم بود... اب دهنمو با ترس قورت دادم ...
۱۸۲ قلبم‌ تو دهنم‌ بود صدای پای کی بود که از پشت سرم میومد ... دستهام میلرزیدن و ترسیده بودم‌... یهو چرخیدم ... با دیدن سلطان نفس راحتی کشیدم‌... به سمتم اومد لبشو گزید ... _ خدای من مرجان خانم‌شمایی ؟‌ دستمو روی بینی ام گزاشتم‌.. _ ارومتر میخوای همه رو باخبر کنی ... خانم بزرگ میدونه من اینجام میرم دیدن پسرام سکته ام دادی فکر کردم قباده ... با اخم‌وارد اتاقشون شدن ... خاتم بزرگ‌منتظرم بود با روی باز دستهاشو برام باز کرد ... اخ که چقدر دلتنگی بد بود و بدتر از اون اینکه پسرا منو نمیشناختن انگار فراموشم کرده بودن ... تو بغلم نمیومدن و گریه میکردن ... منم پا به پاشون گریه میکردم‌... خانم بزرگ دستی به موهام کشید ... _ غصه نخور بچه ان دیگه ... خودشون میتونستن بشینن و چقدر دلبر شده بودن‌... گلبهار نگاهم میکرد ... با لبخندی گفتم : مراقب پسرام هستی ؟‌ _ بله خانم‌ارباب سفارش کرده رو چشم‌هامون بزاریمشون ... خانم بزرگ اهی کشبد ... _ پس راسته رفتی شهر ... _ بله خانم بزرگ اونجا روزهاب خوبی دارم‌درس میخونم ... به مانتوم دستی کشید ... _ تعریفشو زیاد شنیدم میگن زنهای شهر مانتو تنشون میکنن پس درسته ... _ بله از اینا هزار مدل هست ... _ موهاتم قشنگه ...اخ اگه قباد تو رو ببینه مثل یه تیکه ماه شدی ... با اومدن اسمش اهی سر دادم‌... _ حالش چطوره ؟‌ _ جطور میخوای باشه خوبه اما از درون بجه ام داغونه ... شد اولین مردی که زنش طلاق گرفت ... _ طلاقش داد ...اون منو طلاق داد ... خانم بزرگ سرشو تکون داد تاسف میخورد ... _ من دیگه برم میتدسم بمونم بازم برای شما دردسر بشه ... _ دیگه پوست کلفت شدیم ... نتونستیم‌نخندیم و ناخواسته با صدای بلتد از حرف خانم بزرگ خندیدیم ... خانم‌بزرگ‌خودشم قهقه میزد ... غافل از ...
۱۸۳ میخندیدیم غافل از اینکه صدای خندمون از مرز دیوارها هم گذشته ... درب که باز شد همه صداها تو گلو خفه شد ..خانم‌بزرگ روش به درب بود و من پشتم به درب ... اینبار دیگه حتما قباد بود ... میتونستم بوی عطرشو حس کنم‌... از پشت که نگاهم میکرد میفهمیوم‌... جرئت چرخیدن نداشتم‌... خانم‌بزرگ سرپا شد وبا لکنت گفت : پسرم بیدارت کردیم‌... درست خدس زده بودم قباد خان بود ... نفس هام به شمارش افتاده بودن...صدای رعد دارش بود ... _ مرجان ؟‌ چه زیبا اسممو صدا میزد ...چه ریبا بود اسمم از زبونش ... با ترس چرخیدم‌... درست روبروم بود بلند قامت و ایستاده ... بهم جشم دوخته بود ... اب دهنمو با لرز قورت دادم ... تو چشم هام خیره بود ... نه به لباسهام‌ نگاه میکرد نه به موهای رنگ‌شده ام ... فقط و فقط به چسم هام ... همون چشم هایی که مکافات رندگیم شدم ... خانم‌بززگ خواست چیزی بگه که نگاه پر از خشمش کافی بود .. قبل از اینکه بازم کسی رو محازات کنه با عجله گفتم : من خودم اومدم نه کسی کمکم گرده نه کسی خبر داره ... برای دیدن بجه هام اومدم‌...دلم طاقت نیاورد تا فردا صبر کنم ...من یه مادرم هر جا هم برم باز مادر این دوتا هستم .... سرشو ازم چرخوند و نگاهشو گرفت سمت پسرا ... _ گلبهار فردا عمارت شلوغه چشم از بچه ها برنمیداری نه بیرون میای نه کسی اجازه داره بیاد داخل ....درب رو میبندی ... گفتم ینفر جلو درب اتاق پسرا باشه ... با کنایه گفتم : اره خوب جراقبشون باش پسرا امامنتن دستت بزرگ‌که بشن میان سراغم ... با گوشه جشم نگاهم کرد ... به سمت بیرون رفت و با صدای بلند گفت : درب عمارت رو بستن کسی این وقت شب جایی نمیره .‌‌... یهو دلم‌شاد شد میتونستم اونجا بمونم کنار بجه هام ... چهره نگرام رحمان رو میدبدم که از دور وحشت زده از حضور قباد خان نگاه میکنه ... با چه شوقی و علاقه ای اونجا خوابیدم ...
۱۸۴ سرمو ‌کنار پسرهام گزاشتم اونشب انگار همه درهای بهشت برام باز شده بودن ... انگار قرار بود تا ابدیت کنارشون بمونم ... چشم هام رو بستم و با عطر تنشون خوابیرم ...خانم بزرگ هم کنارم موند ... میدونستم اونشب قباد برعکس من خواب نداره اما من راحت خوابیدم ... با صدای خروس خوش اواز عمارت چشم هامو باز کردم خورشید بالا میومد و هوا هنوز گرگ و میش بود ... صبح خنک و رو به سرد پایی ی بود ... بلوز و شلوار تنم بود اولین بار بود که یه زن تو ابادی ما شلوار پاش میکرد .. یه شلوار مشکی دمپا که تا زیر سینه ام اومده بود... استین های بلوزم پولک دوزی بود و روی پتو ریخته بود ‌‌‌ کسی تو حیاط نبود شالمو روی سرم انداختم و میخواستم برم توالت ... کارم که تموم شد دستهامو میشستم که نگاهمو به پنجره اتاقمون دوختم‌... همون اتاقی که با قباد توش بودیم‌... اتتق جمع و جورم که برام قد یه کاخ بود ... با اندوه نگاه میکردم ... خواستم سرمو پایین بیارم که نگام بهش گره خورد ... تو ایوان بالا روی صندلی راکش نشسته بود و تکون میخورد ... خیره به من بود ... جدی نگاهم میکرد ... به سمت عمارت قدم برداشتم ... سنگینی نگاهشو تا ورود به اتاق حس میکردم ... پسرا بیدار شده بودن و انگاری بهم عادت کرده بودن دیکه میومدن بغلم و سرشون رو به سینه ام میفشردن ... سلطان صبحانه اورد و دوتا لقمه بیشتر نخوردم‌... حتما همه تا حالا فهمیده بودن من نیستم و باید برمیگشتم‌....رحمان منتظرم بود ... یه مشت گردو تو جیب مانتوم ریختم و با عجله بیرون رفتم‌... با گوشه چشم به بالا خیره شدم نبود و خبری ازش نبود ... کاشبود و با اینکه اخم میکرد میدیدمش ... سوار بر ماشین رحمان برگشتم خونه ... خاله نگران بود و با دیدنم چنرباری خدا روشکر گرد ...
۱۸۵ خاله اخمی کرد .. _ کجا بودی مرجان ؟‌ رحمان پشت سرم اومد و گفت : دیشب تا حالا پهلوی پسراش ... خاله چشم هاشو درشت کرد ... _ کنار پسرات ؟ قباد خان چی ؟‌ _ باور میکنی خاله منو دید چیزی که نگفت هیچی تازه اجازه هم داد بمونم ... یعنی یجور غیر مستقم گفت میشه بمونم . مامان نون های تازه پخته شده اشو لای دستمال پیچید ... _ بیاید سفره رو پهن کنید بریم حموم عروس رو تا ظهر میبرن حموم ... رسم های قشنگ اون روزها ... مامان به احترام رحمان یه مجمه خوردنی چیده بود و باید میبرد حمام ... اماده شدن و همخ زنها راهی حموم میشدن ... صرای دایره زنها میومد ....من که علاقه ای به اون حموم نداشتم نرفتم هرجی خاله اصرار کرد بهونه چیدم و نرفتم‌... اقا محرم تازه بیدار شده بود .‌‌ دست و روشو که شست نگاهم کرد ... _ امشب عروسیه ؟‌ _ نه امروز حنا میبندن دست عروس و داماد ... فردا ظهر میرن عروس رو ار خونه پدرش میارن ...بعد براشون شام میدن و تموم میشه ... _ قشنگه ...تکه نونی تو دهنش گزاشت ... _ خیلی نون خوشمزه ای میشه برام بیاری ... براش صبحانه اماده کردم اما بین اون همه خوردنی نون رو خالی میخورد ...از خمیر یکم ترشش خوشش میومد ... _ میخوام برم دیدن ارباب اینجا جطور میشه دیدش ... _ چرا میخواین ببینیدش ؟‌ _ خوشم میاد تا حالا ارباب ندیدم ... خندیدم ... _ ارباب ندیده هم هستین ...اماده شین با هم بریم ... _ با ماشینم میتونم بیام ...؟ _ بله .. اقا محرم خیره به خونه ها و گاو و گوسفندانی که تو کوچه ها بود میخندید ... جلو درب عمارت نگه داشت ... دربون متعجب داخل ماشین رو نگاه کرد ... به من خیره بود و بعد یجوری به اقا محرم نگاه میکرد ...
۱۸۶ اشاره کردم درب رو باز کنه ... قبلش جلو اومد خم شد ... _ خانم کاری دارین ؟‌ _ به قباد خان بگو از تهران مهمون داره برای دیرنشون اومدن ... چشمی گفت و به داخل رفت ... خیلی معطل نشدیم که برگشت و درب رو باز کرد ... با ماسین وارد عمارت شدیم ... داشتن چراغ میبستن به دیوارها و درخت ها ... دیگ ها روی اجاق بود و مگه مهمون داشتن ... با قامتش پایین منتطر بود ..‌کنجکاوی تو صورتش موج میرد ... اقا محرم نگاهی دقیق از پشت شیشه ماشین بهش انداخت ... _ اینه ؟‌ _ بله همونه ... _ یا خدا چقدر گنده است ... ریز خندیدم ... _ اربابه دیکه الکی نیست که همه ازس میترسن ... _ اقا محرم پیاده شد و با روی باز به سمت قباد خان رفت ... دست همو که فشردن منم پیاده شدم‌... چشم های خشمگین قباد رو نمیشد ندید ... جلو که رفتم خیره بهم بود ... اقا محرم‌نگاهم کرد ... _ مرجان خانم خیلی لطف داشتن منو اوردن همچین جای با صفایی ... _ شما و مرجان چه نصبتی دارین ؟. اقا محرم خیره به من موند ... چه نصبنی داشتیم ... دلم نمیخواست بگه خاله براش کار میکنه ... مکث اقا محرم طولانی نبود و با محبت گفت : مرجان پیش ما درس میخونه ... قراره یه کار خوبی براش اماده کنم ... قباد خیره بهم گفت : اون لیاقت چیرهای خوب رو دارهد... هر چند با کنایه گفت اما من به دلم نشست ... اقا محرم رو دعوت کرد داخل ... میخواستم دنبالش برم که بازومو چسبید ... مانع رفتنم شد ... _ تو برو پیش پسرا ... _ میخوام بیام پیش اقا محرم ... محکم بازومو فشرد ... _ ییار یه حرفو میزنم ... بازومو پرت کرد و بالا رفت ...
۱۸۷ زیر لب زمزمه میکرد و بالا میرفت ... از پشت سر خیره به زفتنش بودم‌... بالای پله ها که رسید مکثی کرد ... به سمتم چرخید و هر دو خیره به هم بودیم‌... هزارتا حرف تو اون نگاها رد و بدل میشد ... هزارتا حرف بینمون بود ...حرف های ناگفنه... رفتم پیش پسرام ...اون روزها حال دلمم خوب بود ... پسرا بهم عادت کرده بودن ... روی شکمم نشونده بودمشون و بازیشون میدادم ...گلبهار با اجازه پاشو دراز کرد ... _ خانم قراره بمونی ؟‌ خیره بهش موندم ... _ نه ...بابد برم‌... _ شما که بودی دلم قرص بود کا هستین ... _ الان چی کم داری بگو به قباد خان میگم‌ _ شوهرم میاد تهدید میکنه ...میگه اگه برنگردم ال میکنه بل مبکنه ... _ غصه نخور ... دوساعتی میگذشت که برای ناهار سفره میبردن ... درب اتاق پسرا که باز شد سرمو چرخوند ... خودش بود ...زیرزیرکی نگاهش میکردم‌... داخل که اومد بند دلم پاره شد ‌.. _ مهمونت رو نگه داشتم ناهار نمیای سر سفره ...؟ دستمو روی طاقچه گزاشتم سرپا شدم ... _ قباد وقت داری ؟‌ چشم هاشو ریز کرد ... _ قباد خان ...بگو بزار یاد بگیری ... بی تفاووت بهش جلوتر رفتم ... _ قباد میشه با شوهر گلبهار صحبت کنی داره به گلبهار فشاز میاره ... قباد به گلبهار نگاهی کرد ‌.. _ چرا به خودم‌نگفتی ؟‌ گلبهار با شالش خودشو سرگرم نشون داد ... _ شرمنده ام اقا روم نمیشد خانم که اومدن من حس امنیت دارم ...کاش مرجان خانم میموندن ... _ نیازی نیست دلواپس باشی خبرش میکنم ...گوششو یه پیچ بدم سر حرف میاد ... _ ممنون ارباب ... _ تو مراقب پسرام باش... میخواست بره که قدم هامو تند کردم ... بهش رسیدم ... _ صبر کن ... متعجب به سمتم چرخید ...
۱۸۸ قباد متعجب به سمتم چرخید ... _ اقا محرم صاحاب کاره خاله است خیلی ادم خوبیه ... ممنون که بهش رسیدگی کردی... _ فکر میکردم همسن و سال خودنه اما گفت پسرای بزرگی داره انگار من عمرمو بیهوده جلو بردم‌.. _ خیلی خوب مونده و خیلی هم خوبه ... _ خوشت میاد ازش ؟‌ چه سوالی بود که پرسید ... جدی نگوهش کردم ... _ اقا محرم مرد خوبیه من کنارش ازادی رو تجربه کردم که حتی تو رویا هم نمیدیرم ... _ اینجا ازاد نبودی ؟ اینجا بال و پرت بسته بود ؟‌ _ نه اما اونجا متفاووته ... به لباسهام نگاهی انداخت ... _ ازظاهرت مشخصه ...وقتی جای دامن شلوار اونم به این تنگی کردی تنت مشخصه که چقدر ازادی زو دوست داری ... _ خدارو شکر که دیگه زن تو نیستم وگرنه الان یا مینداختیم تو انبار یا کتکم میزدی ... خیلی جدی جلوتر اومد ... میشد خشمشو حس کرد ...دندونهاشو بهم فشرد ... _ من کی دست روت بلند کردم ...حتی وقتی فهمیدم تو کی بودی هم روت دست بلند نکزدم ... صدام میلرزید خودمو بالاتر کشیدم تا اعتماد به نفس داشته باشم ... _ تو باعث شدی یچه من سقط!بشه ... تو باعث شدی اون بمیره با خودخاهی هات با اون عرورت ... داشتیم دوباره دعوا میکردیم ... _ تو خودت مقصری این همه مدت میدید من دنبال اون زنم و نمیگفتی تو هستی ....اگه به من میگفتی نمیزاشتم‌ اینجور جلو بره ... _ جه فرقی میکرد تو تا پات رسید عمارتت توهم برت داشت باز شدی بددخلاق ... _ برای هر کسی بد اخلاق بودم برای تو نبودم ... _ بودی ...چهل روز خونه خاله بودم و جنابعالی اینجا تو عمارتت بودی حتی نیومدی دنبالمون ... _ کار داشتم همه جیز بهم ریخته بود ... باید میموندم و درست میکروم ... مگه میتونستم بیام و نیومدم ... نگاهمو ازش گرفتم ... _ تو اتیش رو زیر پاهام روشن کردی ... حتی برات مهم نبود چی میشه ... _ تو بودی که جلو همه طلاق خواستی ...
۱۸۹ قباد جدی گفت : تو بودی که جلو همه طلاق خواستی ‌.. یهو بهش نگاه کروم دلم از خودش شکستع بود ... _ تو چرا قبول کردی ...حتی نخواستی تحمل کنی صبر کنی ساعت نرفته جلو باطلش کردی ... خیره بهم‌سکوت کرد ... با حرص کنار زدمش ...به بیردن رفتم ... خم شدم بندهای کفش های بندی پاشنه بلندم رو ببندم ...یهو تعادلم از دست رفت و قبل از اینکه سقوط کنم زمین از پشت سر منو گرفت ... محکم نگهم داشته باش ....کاملا بهش چسبیده بودم و چقدر تنس گرم بود ...مثل همیشه داغ بود وخواستنی ... با ارنجم به عقل زدمش ... _ تو الان ارباب هستی باش ولی برای من ارباب نیستی من دیکه تو این ابادی نیستم تو فقط قبادی ‌.. نگاهش نمیکردم ... خواستم برم که ناعافل مچ دستمو گرفت منو به دیوار چسبوند و دستهاشو کنار سرم به دیوار تکیه کرد ... نفس نفس میزدم ... تو چشم هاش یچیزی موج میزد که نمیشد فهمید چیه ... اخمی کرد و سرشو جلوتر اورد ...درست کنار صورتم که رسید ... موهای کنار صورتم رو فوت کرد ... نفس هاش به صورتم میخورد ... قلبم تندتر از اون روزی میزد که زده بودمش ... با صدای گرفته اش گفت : برای من هرجا هم بری فرقی نداره ... با من بازی نکن مرجان ... هنوزم چاقوی من روی تنت برش داره ... میخوای کاری که نباید انجام بدم رو انجام بدم ... میخوای یه بلایی سرت بیارم فقط ناله کنی .... از تهدید هاش نمیترسیدم ....اون هسچ وقت به من اسیب نمیزد هر چی بود اون خیلی مزد بود .... لبخندی زدم ... خودمو جلو کشیدم ...خیلی بهش نزدیک شده بودم‌....انقدر که سینه هام به تنش برخورد میکرد ... _ منو از خودت نترسون تو یه روزی تمام خودم بودی ... یه روزی نفس هام بودی ...پس انقدر خوب میشناسمت که میدونم ذره ای خطر نداری ...
۱۹۰ سرشو به اونسمت گرفت از نگاهام در امان نبود ... دستمو با ترس و لرز بالا بردم ....کنار صورتش گزاشتم ... تنش برعکس همیشه یخ بود ... انگشت هام‌ته ریشش رو لمس میکرد ‌.. خدا اون بالا شاهده اگه صدای سلطان نمیومد میبوسیدمش چون طاقت نداشتم‌... سلطان ارباب رو صدا میزد ... دستمو عقب کشیدم و با عجله از روبروم گزشت و رفت ... نتونستم راه برم همونجا روی زمین نشستم ....تمام تنم سست بودن ... سفره ناهار زو پهن کرده بودن‌... ناهار مهمون داشتن و منم رفتم اتاق بالا ... اقا محرم پای سفره با ارباب و خانم‌ بزرگ و خاله تهمینه بود .. سلام که کردم تهمینه خانم به احترامم سرپا شد ... _ مرجان اومده ... همدیگر رو بغل گرفتیم‌..‌. خانم بزرگ به کنار خودش روی زمین زد بیا پیش من ... بین قباد و خانم بزرگ جای گرفتم ... خانم بزرگ بشقاب خالی امو پر کرد ‌.. _ مهمونتم مثل خودته ...خوش اومدین ...ما یه مدتی مهمون خونه خاله مرجان بودیم از اینا احترام یاد گرفتیم ... رحمان رو میخوایم با ابرو داماد کنیم ... چند ماهی اون همه مخارج ما رو میداد ... اقا محرم با تعجب گفت : جرا مگه ورشکست شده بودین ؟‌ قباد ریز لبخنری زد ... _ نه اینجا رو ازمون گرفته بودن ... بفرما غذا از دهن میوفته .. دلم از اون تکه های سینه مرغ سرخ شده تو روغ محلی رو میخواست ... سمت قباد بود ... اب دهنم رو جنع کردم و اروم به با پام به زانوش زدم ....نگاهم که کرد گفتم " میشه برام مرغ بزاری ؟ بازم اون روی بد اخلاقیش بود به سلطان اشاره کرد بیجاره خم شد دیس رو جلوم اوزد ... تکه ای برداشتم و زیر لب جوری گفتم که خوب بشنوه ... _ کاش حداقل دستت شکسته بود که میگفتم چلاقی ... یه تکه مرغ انقدر برات سخته ..‌. حتی سرشو تکون نداد چیزی بگخ ... اما چه حرفی زده بودم و مرغ امین چه زود امین گفنه بود ... با اشتها میخوردم من یه روزی اونجا خانم‌بووم و حالا هیچ ...
🎧 قسمت ۷_۸ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹۱ سفره رو سلطان میبرد که قباد برای اوردن عکس های یه قطعه رمین برای اقا محرم بلند شد ....تازه رفته بود که صدای افتادن چیزی اومد ... انگار به دلم اگاه شد که اتفاقی افتاده ... با عجله بیرون رفتم .. قباد تو اتاق بغلی وقتی کمد پایه اش شکسته بوده و داشته رو سر سلطان حراب میشده ... دستشو سپر بلای سلطان کرده بود ... مچ به بالای دستش زیر کمد اسیب دیده بود ... زبونمو گاز گرفتم ... _ کاش لال میشدم ... کنارش زانو زدم ...دستشو بین دست گرفته بود ... _ سلطان چیزیت نشد .؟ سلطان با ترس به اربابش خیره گفت: ارباب دستت ...کاش من میمردم ... دست قباد رو گرفتم روی پام گزاشتم ... _ تکونش نده ...اون پیرمرده شکسته بند رو خبر کن ... قباد خیره به صورتم بود ...ناخواسته اشک هام میریخت ...قطره قطره روی دستش می افتاد .. انگار به قلب من خنجر زده بودن ... اونیکی دستشو زیر جونه ام گزاشت سرمو بالا گرفت ‌‌‌... متعجب تو چشم های خیس اشکم خیره شد ... _ بخاطر دست من چشم هات پر از اشک شدن ؟ سرمو ازش دزدیدم با شونه ام اشکهانو پاک کردم ... _ چه فرقی داره ...دیکه چه فرقی میکنه ... یهو دوباره فریاد زدم ... _ چرا منتظرس سلطان گفتم خبر کن ...هجله کن ... به سرعت گوشت دستش کبود و خون مرده زیر پوست شد ... با اونیکی دستش روسری امو که روی شونه هام افتاده بود رو روی سرم کشید ... _ زیر این لچک سیاه چقدر چشم هات میدرخشن ... چه جمله جادویی بود به چشم هاش خیره موندم ...لبخند رو لبهام نشست ... چسبیده بودم بهش و اصلا متوجه نبودم ... خانم بزرگ روی سرش زد ... _ بمیرم چی شد ؟‌
۱۹۲ همه نگران نگاه میکردم .. اقا محرم کنارم زانو زد نگاهی به دست قباد اندداخت و بعد به من ... _ اخ که چه دل کوچلویی داری مرجان به این ترک دست انقدر گریه میکنی؟‌ قباد خان با این هیکل و این بدن ورزشکاریش که چیزیش نمیشه ... اروم گفتم‌: چیزی نیست خوبم اقا محرم .. _ باید قوی باشی تو قراره بدتر از اینها رو ببینی ... سرم پایین بود و گفتم " دیگه بوتر از این هم مگه هست ... قباد دستشو برداشت ... شکسته بند اومده بود ... نیم ساعتی داخل بود و اخر پارچه و گچ بردن ... یاد پای گچ گرفته خودم افتادم که یه روزی تو گچ بسته بودمش ...اون روزها عروس شده بودم و اون روزها بود که اونطور خدشبخت بودم ... قباد سکا ای بهش داد ..‌ خاله تهمینه نگران جلوتر رفت ... _ خطری که نداره ؟‌. شکسته بند به کمد اشاره کرد ... _ ارباب به دل نگیره اما اگه رو دست یکی دیگه میوفتاد حتما دستش قطع میشداما ارباب فقط یه ترک و کوفتگی ساده است ... الکی نیست که ارباب ماست ... خاله صلواتی فرستاد و به سمت قباد فوت کرد ... اقا محرم از سینی که سلطان چای اورده یه استکان برداشت ... _ مرجان جان اگه میشه بعد چای متو ببری خونه اتون عادت به خواب بعد از ظهزی دازم ... قبل از اینکه من حرفی بزنم .. قباد رو به سلطان چرخید ... _ تو اتاق مهمان براش تشک نرم پهن کن ...همینجا بمون تا شب زنها مراسم حنا دارن ... _ چه سعادتی نصیبم شده ... قباد برای شستن اونیوی دستش که گجی بود به سمت بیرون رفت ... نزدیک پنجره گوش هامو تیز کردم ... چون سلطان با اشاره ابروش بیرون رفت ‌.. _ نمیخوام مرجان باهاش جایی بره ...انقدر بهش رسیدگی کن که همینجا جلو چشمم بمونه ... _ چشم ارباب ... _ شب هم نگهش میدارم تو اتاقش همه جیز ببر تا حسابی لخوره ... _روی چشم هام ارباب ... خنده ام گرفت از حسادتش ...
۱۹۳ از حرف قباد خنده ام گرفت ... هنوزم همون غیرت رو داشت ... اقا محرم رو تا جلوی اتاق مهمان همراهی کردم ... درب رو باز کرد ... _چقدر ادم های این عمارت محترم هستن و چقدر با شما مهربونن ‌‌. _ اونطور که فکر میکنید هم نیست ...قباد خان به وقتش تبدیل به خشن ترین ادم ردی زمین میشه ... _ اتفاقا اون از همه مهربونتره ...درست مثل خودت که انقدر با محبتی ... سلطان با سینی خوردنی ها و یه جام مشروب اومد ...اون مشزوب فقط مختص مهمونهای ویژه بود ... محرم ابروشو بالادداد ... _ بیین تو فرانسه هم همچین چیزی تو هتل هاش نیست ... داخل که رفت منم دور شدم ... دلم یجوری بود و انگار دلم گرفته بود از اینکه نفرین کرده بودم‌... هنوز تو راهرو طبقه بالا بودم میخواستم‌سرکی تو اتاق خودم بکشم‌... درب زد که باز کردم موجی از خاطرات بهم حمله ور شد ... نمیدونستم قباد هنوز اون داخل میمونه ... داشت لباسشو در میاورد اما با یه دست نمیتونست و از رفتن منم اونجا متعجب بود ... با لکنت حتی نمیدونستم چی بگم و جلوتر رفتم ... استینشو از دستش بیرون کشیدم ....جاهای اون زخم های شلاق هنوزم روی پشتش بوو ... گوشت اًضافه اورده بو ... دستشو تو استین لباس تمیزش بردم .. روبروم ایستاده بود دکمه هاشو میبستم .. سنکینی نگاهاشو حس میکردم‌... سرمو بالا گرفتم ... تو صورتم خیره بود ... لبهندی زدم ... _ به چی خیره شدی ؟‌ جواب سربالا داد ... _ به محرم نگفتی قبلا زن من بودی ؟‌ با بالا بردن ابرو گفتم نه ... _ چرا ؟‌ _ دلیلی برای گفتن نداره ... _ شاید من هزارتا دلیل داشته باشم ... _ دلایل تو به من چه مربوط ...مگه تو بخدای ازدواج کنی منو به زن جدیدت معرفی مبخوای بکنی ؟
.۱۹۴ تو صورتش خیره بودم ... _ مگه تو بخوای ازدواج کنی منو به زنت میخوای معرفی کنی ؟‌ از سوال احمقانه ام جا خورد ... _ مگه تو میخوای باهاش ازدواج کنی ؟‌ _ نه ... خیلی محکم گفتم نه ... _ پس چه ربطی داره ...تو اصلا جرا از اینجا رعتی مگه نمیتونستی همینجا زندگی کنی ؟‌ _ نه نمیشد تو جایی بمونم که همه میگن بیوه قباد خان ... اینجا همه از سایه تو میترسن ... ولی برعکس جایی رفتم که خوشبختم ... خودشو عقب کشید ... _ پس زودتر برگرد تا خوشبختید تباه نشده ... بیرون رفت و درب رو محکم کوبید ‌‌‌.عصلیش کرده بودم ... تا عصر پیداش نبود ... پیراهن مخمل جذبی که خریده بودم رو تنم کردم استین هاش پف داشتن ... موهامو دورم ریختم و ارایش کردم ... برای خونه عروس باید حنا میبردیم ... پسرا رو بوسیدم و به گلبهار سپردم ... کاسه های حنا رو چیده بودن و مجمه هایی که برای عروس اماده کرده بودن تو ایوان پایین بود ... مانتوم زو تنم کزدم ... رحمان با دیدنم‌لبخندی زد ... _ خواهر ندارم حنا رو بیاره ؟‌ زنعمو به من نگاه کرد ... _ مرجان که هست .. ظرف حنای عروس رو به دست من دادن ... اقا محرم شیفته اون رسومات همراهمون تو کوچه های خاکی قدم میزاشت ... دایره ها میردن و شعرهای محلی میخوندن .... هه هه هندونه امشب حنابنرونه ...مادر عروس بدونه عروس یشب مهمونه ... رعنا حنا میبنده دل به رحمان میبنده ... رعنا حناتو قربون قد و بالاتو قربون ... انگار همین دیروز بود که میخونرن و دخترها کل میکشیدن ... همونطور بخون بخون وارد حیاط پدری رعنا شون ...
۱۹۵ چه شب قشنگی بود همه دخترها ارزوی همچین شبی رو دارن ... دست رعنا رو حنا بستن و دست رحمان رو هم حنا بستن ... خانواده عروس و اقوامشون هدیه ها رو میدادن ... رحمان خوشحال بود کنار رعنایی که خیلی ظریف و خواستنی بود نشسته بود ... رعنا از زیر چادر گل دارش گاهی یواشکی رحمان رو مینگریست و چقدر بهم میومدن .. رحمان انگشتر رو دستش کرد و صدای کل کشیدن هه بلند شد ... برای من صندلی اوردن و با احترام باهام رفتار میکردن ... خاله به پهلوم زد ... _ پدر سوخته هنوزم عزت و احترام داریا ببین چطوری تحویلت گرفتن ... حنابندون که تموم شد همه برای شام برگشتن عمارت تو اتاقهای بالا درب های بین اتاق ها و باز کردن و سفره پهن کردن ... همه دور تا دور سفره نشستن ... خیلی کم پیش میومد کسی تو خوته اربابی مجلس بگیره و شانس و اقبال نصیب رحمان بود .... با اجازه و کلی زبون بازی خاله رعنا رو هم همراهمون برده بودیم ... دیس های پلو و گوشت گوسفندی دست به دست میشد و وسط سفره ها چیده میشد ... پارچ های استیل دوغ های محلی رو که میراشتن تو سفره عطر نعناهای تازه خشک شده تو اتاق میپیچید ... خاله نگاهی به رنگ‌و لعاب سفره انداخت ... _ حیف شد از این عمارت با این همه برکت گذشتیم ... با اخم‌نگاهش کردم .... سلطان از کنارم میگزشت دامنشو گرفتم ...سرشو پایین خم کرد تو س ر و صدای قاشق ها و ههمهمه زنها و بجه ها صدا به صدا نمیرسید ... _ ارباب بداخلاقت کجاست ؟‌ _ تو اتاق مهمونا بود گفت چیزی نمیخوره و رفت اتاقش ... _ پس دوباره خون به مغزش نرسیده ... _ یکم که ناراحت هست .. _ برو یه دیس براش چلو گوشت بکش ...گوشت چربی دار بزار که جیگرش حال بیاد ... _ شما میبرید ؟ _ بله میخوام زنده زنده عذابش بدم ... خاله بهم چشم غره رفت ... ولی من با شیطنت گفتم‌: بزاربفهمه من مرجانم ... دیش پلو و ماهیچه گوسفند رو برداشتم‌... رفته بود تو اتاق پسرا ....از اون بعید بود اون که حوصله بجه نداشت ... گلبهار بین زنها شامشو میخورد ... با پا درب رو هل دادم و وارد شدم ... با بچه ها بازی میکرد تا منو دید دستشو عقب کشید ... سینی رو جلوی روش گزاشتم ... مامنتو رو از تتم در اوردم ... توقع نداشت اما شالمم برداشتم و نشستم ... نگاهی به پیراهن و جواهراتم انداخت ... روبروش پشت پسرا نشستم ... سرشون رو بالا گرفتن و نگاهم میکردن ... خم شدم سرشون رو بوسیدم ... قباد به غذاها اشاره کرو ... _ گرسنه نیستم ...
۱۹۶ _ شاید اولین و اخرین باره میخوایم چهارتایی سر یه سفره نشستیم‌... یاد ندارم مثل یه خانواده بوده باشیم ... سرشو تکون داد ... _ پس بیا جلو ... اونشب خودنون تو دهن پسرا غدا میزاشتیم و به هیچ جیزی فکر هم نمیکردیم ... انقدر خوشحال بودیم و انقدر خوب بود که حتی به اون روزهای پشت سرمون توجه هم نمیکردیم ... گاهی صدای خندهام تو اتاق پر میشد و گاهی غر های پسرها ... مثل یه تیکه خمیر نون روی زمین افتادن و خوابیرن ... باورم نمیشد اونطور راحت خوابیده باشن ... با خنده کفتم : خوابیدن ؟‌ _ اره انگار خیلی خسته بودن شکمشونم که سیر شد ... _ چه پسرای خوبی دارم ... به خودم رفتن ... _ اتفاقا اصلا به تو نرفتن اگه لنگه تو بودن خوابیدنشونم پر ادا بود ... یه شهر رو بهم میریختن ... چشم هامو ریز کردم به دیس خالی غذا اشاره کردم ... _ شکر خدا اشتها نداشتی وگرنه منم میخوردی ... لبشو گزید ‌.. _ یعنی بیشترشو من خوردم ...به جثه خودت نگاه نکن تو یه گاو رو هم میخوری .... نتونستم نخندم ...
۱۹۷ خواستم پتو رو جلو بکشم که دستمو گرفت ... تو صورتش نگاه کردم ... _ چی شره ؟‌ _ بزار میزارمشون رو تشک ... براشون رخوخوابشون رو پهن کردم ... قباد با همون یه دست بلندشون کرد و گزاشت سر جاشون ... عمیق خواب بودم‌...غافل از این دنیا و رسم و روزگارشون ... زیر زیرکی نگاهش میکردم‌... چقدر دنیاهامون قشنگ بود با بودن هم ... طرفهازو جمع کردم و کنار گزاشتم‌... گلبهار اجازه میخواست داخل بیاد و باید میرفتیم مجلس تموم شره بود و انقدر اوتجا خوش بودم‌که اصلا حواسم به بقیه جاها نبود ... اقا محرم رو همونجا میخواست نکه داره ... رعنا رو زنعمو و رحمان بردن رسوندن ... و ما همگی برگشتیم خونه اقام... اونشب خونه اقام و خونه عمو پر بود از مهمونا ... رو پشت بوم ها هم جا انداخته بودن و فقط من بودم که خواب به چشم هام‌نمیرفت ... صدای خاله همون چرت دم صبحمم بهم زد ... _ بیدار شو ... تازه فعمیده بود اقا محرم نیست ... نگران بهم چشم دوخت ... _ محرم کجاست ؟‌ _ گرگ ها خوردنش... _ بی مزه نشو دختر ... _ قباد نگهش داشت عمارت میخواد نزدیک من نباشه ... پتو رو دورم پیچیدم و خودمو توش گرم کردم ... ظهر شده بود که کاروان بعد از ناهار تو عمارت برای اوردن عروس راهی شدن ... دلم نمیخواست برم ....از صبح اقا محرم زو ندیده بودم‌... رفته بود بیرون بگرده ... مهربان پسرام رو بوسید ... _ چطور دلتنگشون نمیشی ؟‌ _ مگه میشه دلتنگشون نشم‌...اونا پاره تنم هستن ...اما مجبورم ... _ مجبور به چی ؟ به اینکه خودتو بزک کنی ،‌ از حرفش دلخور شدم‌‌.... _ چون برای خودم وقت گزاشتم شد بزک کردن ... چون نمیخوام همینجوری الکی عمرم جلو بره ؟
۱۹۸ از مهربان دلخور شدم‌... عروس رو اوردن ... جلو پاهاش گوسفند قربونی کردن ... صدای ساز و دوئل میومد ...بالای نردها کنار خانم‌بزرگ ایستاده بودم‌... هوا داشت تاریک میشد و شب نزدیک بود ... خانم‌بزرگ دستمو فشرد ... _ فردا میری‌؟‌ با یه اندوهی گفت ... _ اره خانم بزرگ ولی جند روز دیکه برمیگردم تهران ... _ اونجا چی داره که میخوای بمونی ... _ نمیدونم ... تو صورتش نگاه کردم‌..‌مردهامون با چوب میرقصیدن و وسط حیاط سلوع بود ‌. عروس زیر اون چادر سفید و شال قرمز اصلا پیدا نبود ... قباد اومد تو ایوان ... درست کنارم ایستاده بود ..مثل یه ارباب لباس پوشیره وبا عرور بالای ایوان بود .... میخواست ابوهتشو به همه نشون بده ... اروم سرمو نزدیکش کردم ... _ چه با عرور نگاه میکنی ... چپ چپ نگاهم کرد ... _ نیازی به ابوهت نیست ..‌اسمم کافیه تا همه بدونن کی این بالا وابستاده ... خیره به نیم رخش بودم‌... میدیدم که از پایین نگاهمون میکنن ... بین اون نگاه ها نگاه های اقا محرم از همه عجیب تر بود ... قباد بادی تو غبغب انداخت و با تک خنده ای گفت : امروز مردم دیدن من هنوزم با گذشت و بزرکم ... _ داری از خودت تعریف میکنی ... _ نه چشم بینا میخواد دیدن من .. اقا محرم از اون پایین چندباری نگاهدکرد و داشت میومد بالا و تا به ما رسید ...قباد از رو عمد گفت : مرجان نمیری پیش پسرات ... اقا محرم اول فکر کرد اشنباه شنیوه اما وقتی خانم بزرگ‌گفت : بجه ها پیش گلبهارن ...بزار مرجان بمونه ... دیگه مطمئن شد درست شنیده ... اقا محرم با تعجب گفت : پسرات ؟‌. قباد حرفشو تکرار کرو ... _ پسرامون ...پسرهای دوقلوی من و مرجان ... _ مگه مرجان بچه داره ؟‌ قباد سرشو تکدن داد .. _ بله اون زن عقدی و رسمی من بود به خواست خودش طلاق گرفت ... داشت منو ازار میداد با اون جملات با حرص گفتم : طلاق نگرفتم طلاقم دادی ... خیره به صورتم پلک هم نمیزد ..
۱۹۹ قباد خیره به صورتم‌پلک هم نمیزد ... با حرص گفتم‌: تو بودی که طلاقم دادی ...اگه میخواستی نگهم داری با عجله نمیفرستادی دنبال عاقد که خطبه طلاق بخونه و بعدش بقچه لباسهامو بدی زیر بغلم و بکی به سلامت ... اقا محرم دهنش باز مونده بود .... قباد چیزی برای گفتن نداشت ... به من چشم دوخته بود ... تقریبا همه اون بالا نگاهم میکرون ... خانم بزرگ با دلخوری گفت : مزجان الان وقت این حرف ها نیست ... عصبی کنارشون زدم و رفتم پایین ... خاله نگرانیمو میدید اما ساکت بود ... بالاخره وقت شام بود شام خوردن و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت ... اقا محرم از پشت سر صدام زد ... _ مرجان ؟‌ دلم نمیخواست اون لحظه با کسی صحبت کنم‌... جلوتر اوند ... _ امشب من سوپرایز شدم ... مبارکه چرا نگفته بودی اون دوتا پسر مال تو هستن ... _ چه فرقی میکرد ... _ تو خانم‌عمارت بودی ؟‌ به سمتش چرخیدم اهی کشیدم ... _ بودم اما دیگه نیستم ... میبینید که منم‌مثل شما مهمونم‌... _ کاش بعم میگفتی ازدواج کردی دوتا بچه داری ... _ چه فرقی میکرد اقا محرم‌.. گذشته من تو گوشته مونو ... _ تو هنوزم دوستش داری ...اونجوری که مهلقا همبشه نگاهم میکرد تو هم به اون‌نگاه میکنی ... حالا میفهمم تو چشم هات چی مخفی بود ... همش علاقه و عشقه ... _ عشق تموم‌میشه ...عشق منم تموم شده است ... _ بجه های قشنگی داری ... _ اره اون دوتا معجزه بودن .. خواست چیزی بگه که منصرف شد ... شام‌خورده بودن و باید عروس و داماد رو راهی خونشون میکردیم ک تمام مشد ... خونه خاله رو از قبل امادهدکرده بودن ...یعنی رحمان پولشو داده بود ... قباد روی سرشون پول ریخت و راهیشون میکرد ... از زیر قران ردشون کردن و رفتن ...
۲۰۰ رحمان و رعنا راهی خونه بخت شدن ... برای اخرین بار رفتم تا پسرا رو ببینم‌... گلبهار بجای من گریه میگرد ... اخمی کردم‌... _ گریه نداره بازم میام ... _ بخاطر شما نیست بخاطر بجه هاست ...راستی ارباب تکلیف شوهرمو روشن کرد واقعا خدا پدرشو بیامرزه راحت سدم‌... _ قباد برای همه حلال مشکلات برای خودش که میرسه ... ادامه حرفمو بریدم و رفتم سمتشون .. هر دو رو بوسروم و به گلبهار سپزدم ... همه دنبال عروس و داماد رفته بودن و کسی نبود ... عمارت خالی بود از همه ... خانم بزرگ فقط بود که خوابیده بود ... موهامو زیر شالم زدم و با دلی پر از بغص بیرون رفتم ‌... چرخیدم و برای اخرین بار به عمارت اربابی چشم دوختم ... اهی کشیدم و به خودم گفتم : تموم شد ... به همین سادگی ... خبری از اقا محرم نبود نمیدونم بازم میخواست ما پیشش کار کنیم یا نه ... اما من و خاله به اونجا موندن نیاز داشتیم ...به اینکه اونجا بریم و زندگی کنیم ... خاله دیگه حتی خونه نداشت که بتونیم توش بمونیم ... به خودم تسلی میدادم که قرار نیست اونطور که باید بشه ..‌که هنوزم امیدی هست ... هنوزم میشه زندگی کرد و جلو رفت ... نفس عمیقی کشیدم به تقدیر مرجان خندیدم ... اهی کشیدم و لباسهای پسرا رو که برداشته بودم داخل کیفم فرو میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستشو جلوی دهنم گزاشت ... نه میشد جیغ بکشم نه فریاد ... ترسیده بودم‌... منو به سمت پشت عمارت هل میداد ... یه ماشین اونجا پارک بوو ...نمیدونسنم برای کیه .... اون کی بود که داشت منو میبرد سمت اون ماشین ... یهو خواستم دستشو گاز بگیرم اما محکمتر نگهم داشت ... چشم هام داشت سیاهی میرفت از ترس و اون فشار ... چنگی به دستش زدم اما فایده نداشت ... یهو چشم هام سیاهی رفتن و انگار چیری جلوی دهنم گرفته بود که منو به خواب وا میداشت ... داشتم میرفتم اون کی بود که اون بلا رو سرم اورده بود .‌. چشم‌هام ناخواسته بسته میشد و دیگه چیزی هم نمیتونستم یشنوم ... خواب به چشم هام میومد و دفتر جدیدی و فصل تازه ای از زنوگی پر ماجرای مرجان رقم میخورد مرجان چشم هاش بسته و دست بسته بود ... تو عالم رویا خودمو میدیدم وسط کلی درخت و باغ و بازی میکردم اما اونا همش خواب بود ... 🌸🌸پایان فصل اول🌸🌸
🎧 قسمت ۹_۱۰ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️