eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
326 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ رحمان و رعنا راهی خونه بخت شدن ... برای اخرین بار رفتم تا پسرا رو ببینم‌... گلبهار بجای من گریه میگرد ... اخمی کردم‌... _ گریه نداره بازم میام ... _ بخاطر شما نیست بخاطر بجه هاست ...راستی ارباب تکلیف شوهرمو روشن کرد واقعا خدا پدرشو بیامرزه راحت سدم‌... _ قباد برای همه حلال مشکلات برای خودش که میرسه ... ادامه حرفمو بریدم و رفتم سمتشون .. هر دو رو بوسروم و به گلبهار سپزدم ... همه دنبال عروس و داماد رفته بودن و کسی نبود ... عمارت خالی بود از همه ... خانم بزرگ فقط بود که خوابیده بود ... موهامو زیر شالم زدم و با دلی پر از بغص بیرون رفتم ‌... چرخیدم و برای اخرین بار به عمارت اربابی چشم دوختم ... اهی کشیدم و به خودم گفتم : تموم شد ... به همین سادگی ... خبری از اقا محرم نبود نمیدونم بازم میخواست ما پیشش کار کنیم یا نه ... اما من و خاله به اونجا موندن نیاز داشتیم ...به اینکه اونجا بریم و زندگی کنیم ... خاله دیگه حتی خونه نداشت که بتونیم توش بمونیم ... به خودم تسلی میدادم که قرار نیست اونطور که باید بشه ..‌که هنوزم امیدی هست ... هنوزم میشه زندگی کرد و جلو رفت ... نفس عمیقی کشیدم به تقدیر مرجان خندیدم ... اهی کشیدم و لباسهای پسرا رو که برداشته بودم داخل کیفم فرو میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستشو جلوی دهنم گزاشت ... نه میشد جیغ بکشم نه فریاد ... ترسیده بودم‌... منو به سمت پشت عمارت هل میداد ... یه ماشین اونجا پارک بوو ...نمیدونسنم برای کیه .... اون کی بود که داشت منو میبرد سمت اون ماشین ... یهو خواستم دستشو گاز بگیرم اما محکمتر نگهم داشت ... چشم هام داشت سیاهی میرفت از ترس و اون فشار ... چنگی به دستش زدم اما فایده نداشت ... یهو چشم هام سیاهی رفتن و انگار چیری جلوی دهنم گرفته بود که منو به خواب وا میداشت ... داشتم میرفتم اون کی بود که اون بلا رو سرم اورده بود .‌. چشم‌هام ناخواسته بسته میشد و دیگه چیزی هم نمیتونستم یشنوم ... خواب به چشم هام میومد و دفتر جدیدی و فصل تازه ای از زندگی پر ماجرای مرجان رقم میخورد مرجان چشم هاش بسته و دست بسته بود ... تو عالم رویا خودمو میدیدم وسط کلی درخت و باغ و بازی میکردم اما اونا همش خواب بود ...
۲ چشم هام سنگین بودن اما بوی اشنابی میومد ...کی منو دزدیده بود تو اتاق بودم‌.. چشم هام سقف رو میوید تیر های به نظم کنار هم چیده شده رو ... اروم سرمو چرخوندم ... واضع نبود اما سیکار کنار لبش بود ... نیم رخش هم همونطور جذاب و خاص بود ... اون قباد خان بود ... دستشو تو جیب شلوارش برده بود و از پنجره که نیمه باز بود و ودود سیگارشو بیرون فوت میکرد به بیرون خیره بود ... متوجه نبود که بهوش اوموم‌... گلوم میسوخت و اب دهنمو که قورت دادم بدتر میشد ... زیر لب زمزمه کردم‌ ... _ قباد ... انمار جون گرفته بودم و دوباره گفتم ؛ قباد خان ... متوجه من شد ...سرشو به سمتم چرخوند ... اخدین پک از سیکارشو زد و تهشو بیرون انداخت ... به سمتم میومد و با گام هاش کف زمین زیر سرم میلرزبد ... روبروم نشست نگاهم میکرد و گفت : بیدار شدی ؟‌ _ چه بلایی سرم اومده ؟‌ شروع کردم‌به صدا زدن ... _ خاله ...خاله کجایی ،‌؟ قباد دستشو جلو اورد طناب دور دستمو اروم باز کرد و گفت : خاله نیست ...هیچ کسی نیست ...فقط من و تو هستیم ... یجوری نگاهم میکرد ...دستهام که باز شدن خودمو به دیوار چسبونوم و بالا کشیدم .. روبروش نشستم ...گلوم خشک بود ... به پارج مسی اب اشاره کردم‌....برام جلو اورد و یه لیوان برام ریخت ... همشو سر کشیدم‌‌.. هنوز سرم کیج میرفت ... خواستم بلند بشم‌که نتونستم ... _ عجله نکن ...تازه بهوش اومدی ..ساعت میخواد تا روبه راه بشی ... _ یکی منو بیهوش کرد ...یکی دستشو گزاشته بود رو دهتم ... قباد تک خنده ای کرد ‌.. _ مگه کسی جرئت داره به زن قباد خان دست بزنه چه برسه که بخواد دستشو بزارع رو دهنش ... _ عروسی رحمان بوو ... _ اون که دیشب تموم شد ... از دیشب تا الان خواب بودی منم خیره بودم به اون صورت قشنگت ... لحظه شماری میکردم اون چشم هات باز بشن تا بتونم دوباره اون رنگ‌رو ببینم‌... از حرف هاش چیزی سرم نمیشد ... دستشو که جلو اورد ...
۳ قباد دستشو که جلو اورد خودمو به دیوار چسبوندم ... اروم موهامو نوازش کرد و .فت : مگه نگفتی من طلاقت دادم‌... حق با تو بود من نتونستم نگهت دارم .. اما الان به زور نگهت داشتم‌... _ تو منو بیهوش کردی ؟‌ با سر گفت اره و ادامه داد ... _ چطوری حریفت میشدم برام چاره نزاشته بودی بعدشم ...خودت تحریکم خودت ... روبرومی با این موهای طلایی شده با این رژ لب ... انگشتشو روی لبهام چاک خورده قلوه ای کشید ... خیره به لبهام بود ...دستشو اروم اروم‌پایین برد ... روی گردنم گزاشت و همونطور که گردنمو نوازش میکرد گفت : تو رو خودم لز دست دادم خودمم دوباره بدست میارمت ... صدام رو صاف کردم ... دستشو با عصبانیت پس زدم ... _ میخوام برم ... تا الان نگرانم شدن ...قراره با خاله و اقا محرم برگردیم شهر ... اخمی کرد ... _ قرار نیست تو جایی بری ...اونا فردا صبح میرن ... _ چی میگی قباد ؟ من که سر در نمیارم‌... بلند شدم‌... کمرم درد میکرد از بس به یه سمت خوابیده بکوم‌.. لباسمو مرتب میکردم که روبروم ایستاد ... نگاهش نمیکردم و میخواستم فقط برم ...دلم نمیخواست اونجا بمونم ... دستهاشو کنارم به دیوار زد و بین دستهاش زندانی شدم‌... سرمو بالا گرفنم‌...تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : برو کنار قباد خان ... اما برخلاف حرف من جلوتر و جلوتر میومد ...انقدر نزدیک شد که درست چسبیده بود به من ... گرمای تنش داشت منم گرم میکرد ... نه میشر فرار کرد نا میشد نفس کشید ... دستشوکنار صورتم‌گزتشت و محکم به دیوار چسبیدم‌... سرشو جلو اورد ...لبهام میلرزیدن ...لبهاشو کنار لبهام گزاشت و بوسه ای کوچیک از کنار لبمو برداشت ... نفس هام به شماره افتاده بود ... سرشو به سرم تکیه داد عطرنفس هاش بهم میخورد ... اون همون قباد همیشگی نبو ..ازکی تا بحال انقدر شهوتی و با مخبت شده بود ... اون قباد مغرور کجا بود ...
۴ قباد موهای کنار صورتمو فوت کرد و کفت : عاقد تو راه ... مبتونی به خودت سرخاب بزنی تا برسه ... هر چند همینطوری هم قشنگی ‌..چشم هات بدون سرمه جادوگر دل منه ... وای به اینکه سرمه بکشی بهش ... به سمت درب میرفت و همونطور گفت " چیزی که حقمه رو به زور هم شده میگیرم‌... درب رو جلو چشم هام بست و رفت ... هنور تو شوک و بیهوشی بودم‌... مشتی اب از پارچ به صورتم کوبیدم‌... چن بار نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : دیونه میخواد منو به زور عقد کنه ... روسری ام کنار پام بود موهامو مرتب کردم و گره روسری امو زدم .. سرم مدام گیج میرفت از کاسه همیشگی قباد مشتی گردو و کشمش خوردم ... تنم قوت گرفت و میخواستم برم‌... درب رو هرجی فشردم درب باز نشد ... صدای قفل اویز از بیرون میومد وقتی درب رو تکون میدادم‌... درب رو قفل کرده بود ... انگار زده بود به سیم اخر ... با عصبانیت رفتم پشت پنجره ... با صدای بلند صداش میردم ... _ قباد خان‌... قباد خان‌...کسی نیست ...تهمینه خانم ...خانم بززگ‌...خاله ...سلطان ... اما کسی نه بیرون میومد نه جواب میداد ... همه ازش میترسیدن مسلم بود که کسی جواب نمیده ... داشتم دیونه میشدم‌... تو حیاط همه جا مرتب بود و تمیز تو لیهوش بودن من همه جا رو برق امداخته بودن ... صدای نق زدن های پسرم میومد ... گلبهار براشون لالایی میخونو ... قطره اشک رو از روی گونه ام پاک کردم ... خیلی اونجا نبود که عاقد رو دیدم‌.وارد عمارت شد ... قباد واقعا میخواست منو به زور عقد کنه ... هر چقدر هم کلافه و عصبی بودم اما ته دلم یجورایی کیف میکردم ار اون جسارت و قدرتش ... سلطان وارد اتاق شد ... انگار اون مقصر بود با خشم گفتم : کجا بودی گلوم پاره شد از بس صدات زدم‌... سرشو پایین انداخت ... _ من مقصر نیستم‌خانم ...قباد خان امر کردن‌.. گفت به شما بگم‌ که عاقد اومده ... _ به جهنم که اومده ...
۵ خواستم بیروم برم که سلطان دستمو گرفت و گفت " مرجان خانم به من رحم کن خودتون میدونید شما بری اون منو زنده نمیزاره ... حق با اون بود ... با خرص روی پاشنه پا چرخیدم و گفتم‌: چیکار کنم سلطان میخوام برم ؟‌ اروم جلو اومد و گفت : خانم بزرگ گفت : خاله انون رو خبر کردم داره میاد ..قباد خان همه رو گفته تو اتاق هاشوم بمونن ...اجازه نمیده کسی بیروم بیاد ... _ خدا لعنتش کنه یه روز به زور طلاقم میده امروز میخواد به زور عقدم کنه ... صدای یالله گفتن میومد .. سلطان چادری که با خودش اوردا بوو رو جلو اورد و گفت : سر کن خانم ... دستشو پس زدم ... _ نمیخوام از همین الان اون مرجان تو سری خور باشم ... لباسهام مناسبه ... سلطان لبشو گزید و قباد وارد شد ... اشاره اون و سلطان از نظرم دور نبوو ...عاقد با نام خدا گفت : قباد خان مهریه عروس خانم چی باشه ؟‌ قباد نگاهم نمیکرد و گفت : این عمارت ... گوش هام درست میشنیدن اون عمارت ... سلطان و حاجی بهم خیره مونون .. اون واقعی بود اون عمارت نسل به نسل جلو رفته بود ... قباد ابروشو بالا داد ... _ نصف این عمارت مهربه مرجان میشه ... اب دهنمو قورت دادم داشت خوب جلو میرفن ... میخواست از همون اول کاری دلم بدست بیاره ....اما من دنبال پول نبودم ...نمیدونم چرا اما گفتم : نمیخوام .... عاقد با خنده گفت : بیشتر از موهای سر مرجان عروس و داماد عقد کردم اما اینبار اولین باره داماد میبخشه و عروس نمیخواد ... با گفتن بسم الله خطبه عقد رو جاری کرد ‌.. همه چیز مثل یه خواب بود و باورم‌نمیشد ... اخرین کلام رو که گفت خاله نفس زنلن رسید ... با سر به قباو سلام کرد و نگران اومو سمت من .. اون قباله دست نوشته رو به قباد داد و از درون نقل خوری یه دونه نقل برداشت ... _ مبارک باشه ... خاله متعجب نگاهم میکرو و گفت : چی مبارک باشه ؟. قباد همراه عاقد بیرون میرفت و عمدا گفتم تا بشنوه ...
۶ قباد همراه عاقد بیرون میرفت و عمدا گفتم تا بشنوه ... _ قرار نیست مبارک باشه قراره خیلی هم بد باشه ...به زور منو اینجا زندانیرکرده ... خاله لبشو گزید و دستشو روی دهنم فشرد تا صدام در نیاد ... سلطان لبخند زنان گفت : خانم شدی دوباره زن قباد خان .. خاله با چشم های پر از شوق گفت : راست میگه مرجان ؟‌ دستشو از رو دهنم برداستم و گفتم : اره منو بیهوش کرده اینجا نگه داشته ... خاله ریز ریز خندید ... _ عجب خان بودن لایقشه ... عجب ارباب بودن لایقشه ... روی لبه تخت نشستم ... چنگی تو موهای خودم زرم و گفتم : سلطان یجیزی بیار گرسنه ام ... عصبی که میشدم اشتهام باز میشد .. سلطان چشمی گفت و بیرون رفت ... خاله کنارم نشست ... _ چته مرجان میفهمی بخت و اقبال دوباده بهت رو کرده ...شب و روز غصه تو رو پیخوردم ... شبی نبود با اه نخوابم ... خداروشکر دوباره برگشتی سر زندگیت دوباره سایه قباد بالا سرته ... _ خاله من به زور اینجام ..من میخواستم با اقا محرم برگردم اونجه داشتم اونطور که میخواستم زندگی میکردم‌... _ همینجا هم میتونی اونطکر زندگی کنی ...ناشکر نباش ...هلهلکی اومدم برم اقا محرم رو با جواد راهی کنم برمیگردم پیشت ... دستشو گرفتم با بغض نگاهش کردم .. _ منم میخوام بیام‌... _ نمیشه دورت بگردم‌...نمیشه خودتم میدونی الان دیگه زن خاتی برو پیش پسرات تا پلو سلطان دم بیوفته اومدم ... به ناچار خاله رفت .. داشتم دق میکردم اون جا .. بیرون رفتم ...تو ایوان به عمارت خیره بودم‌....بازیم سر لجبازی بور وگرنه خودمم میدونستم مهر قباد رو هیج کسی حتی خودشم نمیتونه ار دلم بیرون بندازه ... گاهی صداشون میومد اونا یکی از اصلی ترین دارایی های من بودم ... صدای مهدبون خاله تهمینه بود ... از پشتم سرم گفت : بالاخره قباو پا رو غرودش گزاشت ... به سمتش چرخیدم و سلام کردم‌... دستشو کناد بازوم کشید ... _ سلام به روی ماهت ... خانم عمارت شدی باز ... _ به زور ... _ نه به زور نه ...از روی دل ...
۷ خاله تهمینه درست کنارم ایستاد به عمارت اشارهدکرو ... درسته من مادرشم اما خلق و خوی خانم بزرگ رو داره ... تونست پا رو غرورش بزاره و از سر دل بیاد جلو ... اون‌ دوستت داره اما بلد نیست بگه چطور میخوادت ...خودتم‌میدونی قباد چقود دلباخته توست ... اما امان از اون اخلافش اون جذبه و خلقش ... نگاهش کردم با یه بغضی گفت : جات خالی بود عروس ...توام مثل اون باش مغرور اما عاشق ... پسرات بهت نیاز دارن ..‌باور میکنی حسرت خبلی چیزا با قباد به دلم مونده .... همیشه ذوقش براق خانم بررگ بود یجودی برای قباد کیف میکرد که جرئت نمیکروم بگم پسر منه... با افسوس ادامه داد ... _ بالا سر پسرات باش بزار مادر داشته باشن ...خانم بزرگ پشت قباد خان بودهدو هست ... دستشو پشتم کشید و به سمت اتاقس رفت ...همیشه از اون همه ارامش و خونسردیش تعجب میکردم‌... امان از اون خانم بزرگ اون زن یه موجود عجیب بود ... صدای پاهاش میومد پله هارو بالا میومد و نگاهش به من بود ... رومو ازش جرخوندم ... از روبروم میگزشت به عمد دستشو روی شکمم کشید ... خودمو عقب کشبدم ...اما دستشو تو گودی کمرم گزاشت و منو جلو کشید ... محکم‌خودم به فرق سینه اش ... اخم کرده بود ... لبهاشو روی گوشم گزاشت و گفت : هر چقدر دوست داری ناز کن ....اینبار نمیزارم جایی بری ... اروم لاله گوشمو گاز کرفت و از روبروم به سمت اتاق خامم بزرگ رفت ... خنده ام گرفته بود از کارش ... بلنو گفتم : قباد خان ؟‌ به سمتم نچرخید و گفت : بله ؟‌ _ میخوام برم خونه پدرم برای دیدنشون و بدرقه کردن مهمونم‌... یکم مکث کرد و گفت : میام ... یه ناشتایی بخورم با هم میریم‌... گوش هام انگار سوت میکشیدم .. با هم میریم اون همون قباد بود یا من داشتم خواب میدیدم‌.... با عجله دنبالش رفتم .. قل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم " نشنیدم چی گفتی ؟ به سمتم جرخید ... دستشو روی شکمم گزاشت ... _ صبحانه بخودم بریم‌...لنگ ظهره هنوز یه چای تلخ هم نخوردم‌....
۸ در کمال ناباوری جلو چشم‌هام لقمه میگرفت ... خانم بزرگ سرشم بلند نکرد نگاهم کنه ...قشنگ‌مشخص بود اون و قباد دستشون تو یه کاسه بوده ... سلطان برام نیمرو عسلی اورد و گفت : بفرما خانم یجیز بخور تا ناهار دم بیوفته ... داشتم ضعب میکردم .. جلوتر رفتم تا بشینم قباد دستشو بالا اورد دستمو گربت و کنار خودش نشوند .. همونطور که نگاهم میکرد گفت : پسرا رو بگو اماده کنن با خودمون میبریم‌... خانم بزرگ بالاخره سکوتش رو شکست و گفت : پسرا رو کجا میبری مادر بزار همینجا بمونن ... ازش خیلی دلگیر بودم‌... با اخم گفتم : جواب سلامم رو ندادی خانم بزرگ ... اخی گفت و ادامه داد ... _ گوش هام سنگین شدن مادر ... صرای جیر باز شدن درب اومد ... با خودم گفتم لابد خاله تهمینه است ... اما صدای سرفه اون پیر زن بود . . زنعمو بود ...با چشم های گرد شدا نگاهش میکردم‌... سلام کرد و نشست ... به قباد چشم دوختم اون اونجا چی میخواست ...تمام اون اتیش هارو اون بپا کرده بود ... واقعا تو اون عمارت چخبر بود ... قباد سرش تو صبحانه خوردن بود .. صدای پوست گرفتن‌تخم مرغ های عسلی انگار تو سر من بود .... خانم بزرگ‌با اخم گفت " مگه جون بیست ساله ای تا لنک ظهر میخوابی بلند شو یه قدم رده برو بزار اون پاهات جون بگیره ...پیری به خودت دلت بسوزه ... زنعمو قاشق عسل رو روی نون کشید و گفت " تو به خودت فکر کن امامزاده صدات میزنه ... من بهت قول میدم بعد تو ده سالم زندگی کنم ... خانم بزرگ کفری از جواب دندون تیز زنعمو قاشق تو استکان چای رو با عصبانیت تکون میداد ‌... زنعمو تک خنره ای کرد و گفت " اتیش گرفتی ؟‌ قباد خان پاشو به سطل اب بریز رو مادر بزرگت ....کجات میسوزه ؟‌ قباد الله اکبری گفت و با عصبانیت خطاب به هر دو گفت : تمون میکنید یا زبون هر دوتون رو بدوزم ... قرار شد کنار هم بسازید ... نه اینکه سوزن بشید به جون هم ... دلم میجوشید و گفتم : زنعمو چرا اینجاست ... من به این زن اعتماد ندارم ... اون نباید اینجا باشه ... بچه های من در امان نیستن ...
۹ دلم بدجور میجوشید و کلافه بودم‌... خودمم تمیدونستم چی پیش رو دارم ... زنعمو با اخم گفت : خودم خراب کردم خودمم ساختمش ... یه روزی شدم سبب جدایی امروز شدم سبب وصال ... من بودم که تو گوش قباد خوندم عقدت کنه ...من بودم که نقشه چیدم دست رحمان رو بند کنیم‌تو این عمارت تا تو بیای ایتجا ... قرار بود قبل عروسی عقدت کنه اما امان از دل قباد خان ... برای همه عزراییل به تو که رسید رسید شدفرشته خدا ... گلوم رو خشم میفشرد کاش میتونستم دست بندازم و موهاشو از سرش بکنم ... سکوتم اون‌لحظه فقط از اون همه فشار بوو ... قباد اخرین لقمع اش رو قورت داد همونطور که سرپا میشد گقت : سلطان حواست به این دوتا باشه همو نکشن ... تا عصر برمیگردیم ... دستشو به سمتم دراز کرد ... خیره به دستش از تعجب خشکم زده بود ... با استرس دستمو بین دستش گزاشام ... کمک کرد سرپا شدم‌... رو به خانم بزرگ گفت : حواست به پسرا باشه ... جلو میرفت و دستم بین دستش بود ... پله های عمارت رو پایین میرفت و همه نگاه میکردن ...همه خدمه ها با روی باز نگاهم میکردن ... یچیرهایی سلطان روی صندلی های عقب ماشین گزاشت و گفت : قباد خان پسرا رو نمیبری ؟ _ نه چشم ازشون برندار ما احتمال داره فردا برگردیم ... متو با خودش کجا میخواست ببره ... پشت فرمون نشست ... با ترس گفتم ؛ سلطان اینجا چخبره ؟‌ شونه هاشو بالا داد ... _ خبری نیست خانم ... فوتی کردم و سوار شدم‌... قباد نیم نگاهی بهم انداخت و حرگت کرد ... از عمارت بیرون رفت و هر از گاهی زیر لب ترانه های عارف رو زمزمه میکرو ... به سمت خونه مادرم میرفت ....دلشوره بدی داشتم و بالاخره زبوم باز کردم ... _ چرا زنعمو رو برگردوندی ؟‌ _ من نیاوردمش خودش اومد ... اون پیر زن تعادل اعصاب نداره ... _ مگه من نزده بودمت مگه به خونم تشنه نبودی ؟‌
۱۰ قباد دستشو روی دستم گزاشت و گفت : بعدا در موردش حرف میزنیم ... جلو درب خونه مادرم خلوت بود ... بچه هایی که تو کوپه بودن به سمت خونشون میدویدن و میگفتن : ارباب اینجاست ... قباد خان اومده ... چه هیجانی داشتن ... غ ور تو صورت پر ازجذبه اش موج میزد ... پیاده شدیم ...صدای خاله میومد میخواست برگرده عمارت ... تا منو تو حیاط دید دل نگرون بهم چشم دوخت .. قباد درست پشت سرم ایستاده بود دستشو روی کمرم گزاشت ... رحمان روی پله نشسته بود و مشخص بود به گوش همه رسیده من کجام ... اقا محرم نبود ...هر چی چشم چرخوندم پیداش نیود ... مامان و مهربان جلو میومدن اما اقام نزدیکتر بود و گفت : سلام قباد خان ...❤️❤️ قباد سلام همه رو جواب داد ... خاله با چشم هاش بهم اشاره کرد و متوجا اش کردم همه چیر امن ... دعوتش کردن داخل اما با روی باز گفت : میخوایم بریم کار دارم ... اومدم تا بگم مرجان رو عقد کردم ... دیکه جایی نمیره ‌.‌. خاله ابروشو بالا داد ... _ مبارک‌باشه خان ... _ ممنون .. اقام بیشتر از هر کسی خوشحال بود و گفت : از اولم میدونستم شما جدا نمیشید ... خدا بخت و اقبال شما دوتا رو با هم دوخته ... مامان پاشو به عمد لگد کرد تا اروم بگیره و گفت : بفرما داخل ارباب یه چای تلخ برای پزیرایی هست ... _ صرف شده ... نگاهی بهم انداخت و گفت : تو ماشبن منتظرتم ... بیرون حیاط رفت ... همه دوره ام کردن هطارتا سوال داشتن ... _ خاله اقا محرم کجاست ؟‌ _ بنده خدا رفت ...فهمید چخبره گزاشت رفت ... گفت نمیخواد این وسط دخالت کنه ... دندونمو بهم فشردم‌... _ ترسوندش ...مطمئنم قباد فراربش داده ... رحمان اروم گفت : همینه که تو میگی .. همش نقشه بوده تو رو بکشه عمارت ...عروسی من بهونه بود ... دیشب همه جیز رو فهمیدم‌...
۱۱ دست خاله رو چسبیدم‌... _ برو عمارت چشم از اون پیر زن برندار ...زتعمو برگشته ... خاله لبشو گزید .. _ خاله جان از اینکه شوهرت بالا سرته خوشحالم اما اونا با نقشه اومون میترسم بلایی سزت بیارن ... رحمان با خنده گفت : قباد خان نمیزاره حار به پای این دختر بره... زیر لب گفتم : اون روز که منو انداخت تو انباری پس کجا بودی ببینی چی به روزم اورد ... برگشتم تو ماشبن اینبار عقب نشستم از تو ایینه نگاهم کدو .. نگاهمو ازش دزدیدم ... چیزی نگفت و راه افتاد نمیدونستم کجا میره هم جاده برام عریب بود هم جایی که میرفت ... به سمت کوه میرفت ... نکنه میخواست بلایی به سرم بیاره...از تو وسایل کنارم چشمم به غذه و خوراکی ها افتاد ... منو میبرد یجایی ... صدای اب میومد و هوا سردتر شده بود ...اما درخت های سر به فلک کشیده بیشتر بودن ... کنار درخت ها کنار کشید ... چشم هام درست میدیدم یه کلبه چوبی ادنجا بود ... اولین باربود اونجا رو میدیدم‌... پیاده شدم‌کمرشو صاف کرد و گفت : زمان قدیم اینجا رو پدربزرکم ساخته بود ... بهار که میشد درخت های الو اینجا پر میشدن از بار و میومد برای بار جینی و همینحا میموندن ... اما بعد که عمارت رو ساختن و راه دور شد اینجا شد سهم رهگزار و چون به ابادی بعل نزدیکتر اونا بیشتر میان تا ما ... منتطر بود پیاده بشم اما همونجا چسبیده بودم‌... زیرکانه لبخندی زد ... _ تو عمارت هزارتا چشم هست ... نشد اونجور که دوست دارم باهات تنها باشم اما میخوام امشب اینجا برات یشبی بشه که تا عمر داری بگی اونشب نمیشه ... نگران پیاده شدم... _ مگه قراره شببمونیم ؟ _ اره ... _وسط این جنگل ...؟‌وسط خرس و گرگ ... _ مرجان خرس کجا بود ... چند تا شاخه شکسته رو جلوی اون کلبه ریخت و گفت : اتیش روشن میکنم چایی بخوریم‌... اینجا چاه هست بزار اب میکشم بالا ... پشت هم رودخونه هست ... قباد همه چیز رو پرتب داخل برد و من به ماشیت تکیه داده بودم‌... نگاهش میکررم و دلم ضعف میرفت براش اما یچیزی مانع میشد ...
۱۲ قباد همونطور که شاخه هارو با اون با قدرت بازوهای زیادش خورد میکرد و میچید گفت ؛ یچیزهایی هستن که ادم ناخواسته انجام میده ... نمیدونم چطور تونستم بزارم بری یا اصلا خودت چطور قبول کردی بری ... جوابی بهش ندادم روی کنده درخت نشستم ... سردم بود دستهامو جلوی حرارت اتیش بردم ... حواسم بود که داره نگاهم میکنه ... خیلی خوب زیر نظرش داشتم ... کتری روحی رو پر اب کرد و روی اتیش گزاشت ... دستهاشو که تکون داد نزدیک بهم نشست .. موذب میشدم ...با اینکه هنوزم بسته به بند بند وجودم بود اما بازم موذب میشدم ... سرشو کامل به سمتم چرخوند ... نگاهم میکرد سنگینی نگاهشو حس میکردم و گفت " به من‌نگاه کن مرجان ... اسمم رو که صدا میزد اتیش میگرفتم از صداش ... تو چشم هاش نگاه کردم ... لبخند قشنگی رو لبهاش نشست و گفت " چطور نتونستم اون چشم ها رو بشناشم‌... این چشم ها جادوگرن .. _ نمیدونم میخوای چیکار کنی اما قباد خان من برای زندگی کردن هزارتا بهونه دارم ... پسرام ... مهمترین بهونه ان ... دستشو جلو اورد ... با نوک انگشتش دستمو لمس میکرد ... _ مرجان درستش میکنم بهم فرصت بده ... _ چی رو جبران میکنی زور گویی هاتو ؟‌ بداخلاقی هاتو ... _ اون اتفاقا ناخواسته بود ...نه من مقصرم نه کسی دیگه ...اون بچه عمرش به دنیا نبود وگرنه مگه میشه خدا نخواد و برگی از درخت بیوفته ... بغض تو گلومو فرو خوردم و گفتم ؛ خدا برای هیچ کسی بد نخواسته تو بودی که زندگی رو بد کردی ... نا عافل دستهاشو قاب پهلوم کرد و منو جلو کشید ... بین پاهاش رسیدم ... با یه شیطنت خاصی تو چشم هاش نگاهم میکرد ... موهای کنار صورتم رو فوت کرد و تک خنده ای کرد و گفت : درست بوی همون روز رو میدی ؟‌ تپش قلب گرفته بودم ... _ کدوم روز ؟‌ _ همون روز که منو زدی و چشم از خونه شما باز کردیم ... با خجالت سرمو پایین انداختم ... میفهمید که خجالت میکشم ... سرشو به سرم تکیه کرد ... _ با خودت نگفتی اگه بمیره با عذاب وجدان زندگی میکنی ؟‌ جوابی از خجالت نداشتم بدم ... گرمای دستهاش داشت پهلوهامو دوب میکرد ...
۱۳ دستهاشو محکم پهلوهامو گرفته بود ... _ چشم باز کردم یه دختری رو دیدم که دلمو لرزوند دختری که خوب تونست روحمو اروم کنه ... خانم بزرگ هم مثل من شد شیفته اون دختر ... میدونستی خانم‌بزرگ به خونت تشنه بود اما رسید روزی که تو نبودت راصی شد با جاری اش با زنعمویی که به خون هم تشنه ان بشینه و نقشه بکشه چطور تو رو برگردونه ... _ اون خانم بزرگه الکی نیست که این همه مردم تا اسمش میاد همه ازش میترسن... نفس هاش به صورتم میخورد...میشد فهمید که چی تو سرشه ...نفس های تندش و دستهاش که داشتن چونه امو برای بوسیدن بالا میبردن ... دستهاش میلرزید اولین بازی بود که میدیدم دستهاش میلرزن ... دلم میخواستش از تمام دنیا بیشتر ... حتی از دوقلوهامم بیشتر میخواستمش ...یچیز هایی هست که تگلیفش با خودتم معلوم نیست درست مثل عشق ... هر بار که بشکنی...هر بار که زمین بیوفتی بازم عاشقی . صدای جوش اومدن اب کتری و سررفتن روی اتیش اونو به خودش اورد ... خودشو جمع و جور کرد و رفت سراغ چای ... از قباد خان بعید بود بشاط چای و خوردنی رو رو به راه کرد ... قبادی که حتی باید کفش هاشو براش جفت میکزدن ... استکان بین دستهام داغ بود اما لذت بخش ...خورشید چه زود پشت کوه ها میرفت و داشت پنهون میشد ... صدای زوزه گرگ ها هم‌ خبر از دل شب میدادن ... قباد تکه های گوشت رو روی ذعال ها گزاشت ... پتو رو محکم دورم پیچیدم‌... _ واقعا لازم تبود منو بیاری اینجا ... من دلم میخواست کنار بچه هام باشم‌... نه اینجا که همه چیزش ترسناکه ...تا جشم کار میکنه شب و بیابون ... اگه گرگ ها حمله کنن ... هر دومون اینجاییم تکلیف پسرام چی میشن ... قباد کلافه فوتی کرد ... _ چقدر غر میزنی مرجان ... گرگ هم بیاد نمیتونه حریف من بشه .... دلم پر بود ازش از خودش و اون عرورش و با کنایه گفتم : دیدی که من یه دختر تونستم از پست بربیام ... به سمتم چرخید و دستمو پشتم قلاب کرد ... بهم‌مجال نفس کشیدن نداد ... تنم قاب تنش شده بود ...
۱۴ بازدم نفس هاش به صورتم میخورد ...خیره تو چشم هام بود و گفت : برای همینم هنوزم میخوامت ... لبهاشو تو گودی گردنم برد ... خواستم کنار بزنمش اما اجازه نمیداد و تمام وجودم با اون بوسه های ریزش لرزید ... اروم دستم ول کرد و نزدیک گوشم گفت : فراموش نشدنی هستی ...تکرار نشدنی ... با خجالت کنار کشیدم و خودمو با تکه های گوشت پخته مشغول کردم ... طعمشون عجیب دوست داشتنی بود ... خسته بودم یا هنوز اون دارو تو تنم بود که خوابم برده بود ... نور خورشید چشم هامو اذیت میکرد و چشم هامو باز کردم‌... خورشید از پنجره مستقیم توی چشم هام بود ... چشم هامو جمع کردم تا تونستم ببینم‌... کنار قباد خان خوابیده بودم ...اروم و مظلوم خواب بود ...یادم نمیومد چطور اصلا اومدم داخل و خوابم برده ...سرد بود اما گرمای بودنش گرمم میکرد ... خواستم بلند بشم که بیدار شد ... خمیازه ای کشید و گفت : صبح شد ...؟. دیشبجوری بیهوش شدی که دلم نیومد بیدارت کنم‌... _ صبح بخیر ... دستشو برام دراز کرد ... با تردید دستشو چسبیدم ... بهم تکیه کرد و نشست ... _ برگردیم عمارت ... انگاری دلخور بود که خوابیدم و اون تنها مونده ... اما می ارزید به تمام اون کارهایی که باهام کرده بوو ... تمام مسیر اروم بودیم و حرفی نمیزدیم‌...هیج کدوم چیزی نگفتیم ... عمارت مثل همیشه بود منتظر ما ... صدای بوق ماشین خانم بزرگ رو به ایوان کشوند ... از اون بالا نگاه میکرد و چشم هاشم همراه لبهاش میخندیدن ... قباد ماشین رو خاموش کرد و همونطور که به روبرو خیره بود گفت : تاروزی که همون مرجان سابق نشی میتونی جدا از من بمونی ... پیش پسرا بمون ...من نمیخوام به زور مجبورت کنم زنم باشی ... _ اما به زورنگهم داشتی ..؟ سرشو تکون داد ... _ مجبور بودم ...نمیخواستم برای همیشه از دستت بدم‌... اما میخوام با دل راضی سر رو بالشتم بزاری ... پیاده شد به سمت عمارت رفت ... یچیزی تو اون مرد بود که نمیشدازش سر در اورد و اونم غرورش بود ...
. ۱۵ داشتم بالا میرفتم میخواستم لباسهامو عوض کنم ... خاله با هیجان به سمتم اومد ... _ برگشتی دورت بگردم ؟ خاله محکم‌ صورتمو میبوسید و نزدیک گوشم اروم‌گفت " چخبره ایتجا ...زنعمو قباد خان اومده ؟‌ _ همه اینا زیر سر اونه ...دلم باهاش صاف نمیشه ...خاله ازش چشم بردار ... خانم بزرگ عصاشو به زمین زد ... _ مرجان ؟‌ بلند سلام کردم‌... به احترامش جلو رفتم روی صندلیش لم داد و گفت : خوش اومدی ؟‌ اون زن موقع رفتن خیلی بهم لطف کرده بود ...با تمام تلخی هاش شیرین بود ... _ ممنون ..با اجازه اتون به خودم برسم و به پسرا سر بزنم ... _ انگار دیشب خوش نگذشته ؟‌قباد خان اخم هاش تو هم بود ... _ شما که باید بیشتر از من باهاش اشنا باشین ... اون اگه اخم نکنه قباد خان نیست ... به کنارش زد ... _ بشین بگم برات ناشتایی بیارن ... کنارش جای گرفتم ...دستهای چروک خورده اشو روی دستم گزاشت ... _ بچسب به قباد خان ... روزی کع رفتی تا برگردی هزارسال گذشت .. نزار بازن تفرقه بیوفته یینتون ...اون مرده تو باید دلبزی کنی نه اینکه اخم کنی ... خجالت زده سرمو پایین انداختم ..._ خانم بزرگ دلم صاف نمیشه ...من اون روزها خیلی درد کشیدم درد جسمی نه ..‌دردم روحی بود ... _ زن ها همینن ...تا بوده ار قدیم بوده و در اینده هم همینه ...زنهای مملکت ما درد میکشن ...تا مجردن از پدر و برادر ... شوهرم میکنن از شوهر ... کاش روزی بیاد زنها بتونن ازاد باشن ... _ کاش ... دستی پشتم کشید و ادامه داد ... _ یه لقمه بخور بزار جون بگیری ... روز به روز چرا اب میری تو ... _ از غم و غصه است ... _ بخاطرت با دشمنم همدست شدم . .تا برگردونمت ...اون پیرزن شیطانه ...اون انسان نیست ... _ کاش اینجا تمونه خانم بزرگ ازشمیترشم ... _ منم مبترسم اون یه مار زخمی که میخواد به وقتش دورم بپیچه به وقتش خونمو بمکه ... دلشوره تو دلم رخنه چیره بود ... خانم بزرگ هم مثل من بود ... انگار قدار بود اتفاقی بیوفته ... چرا زندگی با من رسم بازی و ناسازگاری داشت ...
۱۶ پسرام اروم خواب بودن و هر از گاهی تو خواب لبخند میزدن ... اونا تنها چیزی بودن که وقتی نگاهشون میکردم هم دلم سیر نمیشد ... گلبهار اروم نشست و گفت " مرجان خانم شما هستی منم خیالم راحته ...ماشالله روز به روز بززگتر میشن و میترسم نتونم از پس هر دواونا بربیام ... _ تمام زحماتشون باتوست اونا دوتا مادر دارن ...زندگی با من بازی داره حتی میترسم فردا بیاد و باز ازشون جدا بشم‌... _ خدا نکنه... اهی کشیدم و برگشتم بالا ... قباد تو اتاق بود نمیدونم چرا اما رفتم اون داخل ... از لای درب نگاهش کردم داشت با برگه های جساب و کتابش سر و کله میزد ... انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بلند کرد ... نگاهم کرد ...هر دو خیره به هم بودیم ... نمیشد یا نمیخواستم بشه اما جلو رفتم ...دامنم رو مرتب کردم و با تردید گفتم : لباس زیادی همراهم نیست .... بین حرفم پرید و گفت : میگم برات بیارن ... _ داشتم اونجا پیش اقا محرم زبان خارجی یاد میگرفتم ... _ میدونم ... _ خوب نمیشه اینجا هم ادامه بدم ؟‌ یکم مکث کرد و گفت : مرجان برای این چیزا از من سوال نپرس ... یکم دلم قرص شد ... دقیق رسیده بودم روبروش ... با نگاهش براندازم کرد و گفت : خوشگلتر شدی ؟‌ لبختد رو لبهام نشست ‌.. _ ممنون ... _ هرچیزی لازم داری به سلطان بگو برات فراهم میکنه ... روبروش نشستم ... از سکوتم متعجب بود و خیره بهم موند ... _ چیزی میخوای بگی مرجان ؟‌ با سر گفتم اره ... _ خوب بگو ... _ میخوام همینجا بمونم تو همین اتاق ... لبخند قشنگی زد ... دستشو جلو اورد و کنار گونه امو لمس کرد ... _ بمون ...جای تو روی چشم هامه ....سرمو پایین انداختم جرظت نگاه کردن تو اون چشم هارو نداشتم ... کمد لباسهام دوباره پر شد از لباس و چیده شد برام .... اون عمارت انگار زادگاه من بود ‌.‌اون ارامش همیشه زبان زرم بوده و هست ... شب از راه رسیده بود ... استرس هم همراه من قدم میزد ..
۱۷ کنار پنجره به بیرون نگاه میکردم چیزی جز تاریکی و خاموشی نبود ... درب که باز و بسته شد مطمئن شدم قباد خان اومده داخل ... بو و عطر تنش جلوتر از خودش میومد ... اروم از گوشه شونه ام نگاه کردم لباس عوض میکرد ... به سمتش چرخیدم‌...ساعتشو روی میز گزاشت و جلو اومد ... چشم هاش برقی میزد ... جلو که رسید ستشو تو گودی کمرم گزاشت و منو جلو کشید بهش کاملا چسبیدم ... سرشو تو موهام فرو برد و بو کشید ... _ دلم برای این عطر موهات تنگ‌شده بود ... نمیتونستم در مقابلش مقاومت کنم ...دستهامو روی شونه اش گزاشتم و اروم سرمو بهش چسبوندم ... حسمیکردم تمام خوشی های دنیا رو حس میکردم‌... اروم اروم‌تنمو لمس کرد و وقتی مخالفتی نداشتم داشت فراتر میرفت ... گزمای دستش و دلتنگی اون روزهای دوری شاید مجبورم کرد تا دوباره دل بسپارم به اون و عشقش ... تمام وجودم از شدت شهوتش درد میکرد ... خیس عرق سرشو بین سینه هام گزاشته بود و چیزی نمیگفت ... اروم دستمو تو موهاش بردم و همونطور که با موهاش بازی میکردم گفتم : خواب یا بیداری ؟ چرا هنوز باورم نمیشه همه جیز درست شده و قراره همینطوری بمونه ... دلم شوز میزنه ... اروم گفت : نگران جی هستی ...نگران اینکه دوباره بزارم بری ؟‌ یه ادم اشتباهشو دویار تکرار نمیکنه ...من از سر لجبازی نه از سر پنهان کاریت اونطور شدم‌... چزا نگقتی چرا هیج وقت نخواستی بگی ... _ هزاربار با خودم مرور کردم و گفتم میدونی....این چشم ها تبل رسوایی من بود جطور نفهمیدی ؟‌ _ اخه نمیتونستم بهت شک کنم ...چطور شک میکردم وقتی تو جای چشم هام بودی ...دختر لطیف و معصومی مثل تو رو هیچ وقت اونطور تصور نمیکردم‌... _ مجبور بودم‌... _ دیگه بهش فکر نکن‌... یهو یاد نازی افتادم ... ندیده بودمش کجا بود و نگران گفتم : خبری از نازی نیست کجاست ؟‌ _ فرستادمش پیش خانواده اش ... کمک خرج براش میفرستم ...
۱۸ قباد سرشو بالاتر اورد اروم اروم زیر گردنمو میبوسید و گفت : کاش همیشه همینطور یمونه ...همینقدر خوب و خاص ... دستمو پشتش کشیدم ... از جای درد ناخن هام پشتشو خراشیده بود ... رو تخت نشست پتو و ملحفه جمع شده بود و همه جا بهم ریخته بود ... با یاد اوری اون لحطات لبخند رو لبهام مینشست ... وقتی کنار پنجره لبهاشو روی گوشم کشید ... صدای زمزمه های قناری ها تو گوشم نجوا شد ... وقتی اولین بوسه اش روی لبهام نقش گرفت...تنم که هیچ قلبم هم لرزید ...با شهوت و اون قدرت بلندم کرد و روی تخت درلزم کرد ... مهلت نداد لباس در بیارم عادت داشت به پاره کردنشون ... لباسمو پاره کرد و سوزش و درد که باهام همراه شد پشتشو چنگ زدم‌... قباد پشتش بهم بود ... اروم گفت " یه معذرت خواهی بهت بدهکارم مرجان و یه تشکر ... اول اینکه ممنونم که اینجایی ...تو روزهایی که خیلی سخت بود تو بهترین تکیه گاه برام بودی ... به من نگاه نکن قباد بزرگه اما اونم ادم .‌...از سر لجبازی بود یا هرچیزی مهم نیست از این ساعت به بعد رو چشم هام جا داری ... منم تو جا نشستم ...خودمو جلو کشیدم و اروم به پشتش جای اون شلاق ها بوسه زدم‌... سرمو به پشتش تکیه کردم‌... _ میخوام بخوابم‌...و بیدار بشم و ببینم همش واقعی ... _ همش واقعی ...همش ... زودتر از قباد بیدار شدم‌... حمام اول صبحی سرحالم میکرد ...گلبهار بیدار بود و داشت قالی کنار اتاق رو روی دار میبافت ... مزاحمش نشدم ... قباد خان بی صدا و اروم خواب بود ...وقتی میخوابید خیلی به پسرا شباهت داشت ... خودمو جلو کشیدم نوک بینی اشو بوسیدم ... چشم هاش بسته بود و گفت : نمیزاری بخوابم ؟‌ _ قباد خان معروفه به سخر خیزی چی شده افتاب رسیده وسط اسمون و خوابیدی ؟‌ چشم هاشو باز کرد ... _ خواب بدی دیدم‌...حس و حال اون خواب باهامه حوصله بیدار شدن ندارم ... _ خیر باشه ... انگار رنگش پریده بود .... چنگی تو موهای خودش زد ... _ خواب دیدم اتیش گرفته همه عمارت تو اتیشه و تو وسط اتیشی ... سوختنتو میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم ...
۱۹ نگاهم به دستهای قباد بود حتی دستهاشم میلرزید وقتی تعریف میکرد ... _ تمام عمارت داشت میسوخت ... همه جا شعله های اتیش بود ... تو درست اینجا بودی ... نمیتونستم بیام جلوی چشم هام سوختی و نتونستم نجاتت بدم ... انکار هنوز تو اون خواب بود ...دستهاشو محکم گرفتم به سینه ام فشردم ... _ اروم باش فقط یه خواب بوده ...من اینجام صحیح و سلامت کنارت ... محکم سرمو .رفت جلو برد ...سرمو بوسید ... _ خداروشکر خواب بوده ... اما خواب نبود اون واقعیت بود که من قرار بود بسوزم و بسوزم ... تمام روز قباد عمارت بود و ازم چشم برنمیداشت ... زنعمو نگاهی بهم انداخت ... قاشق اش رو تو دهنش خالی کرد و گفت : اول صبحی اون خاله ات و سلطان چرا معرکه گرفته بودن ؟‌ قباد به من چشم دوخت اما منم خبر نداشتم ... شونه هامو بالا دادم ... _ نمیدونم ... ابروی ظریفشرو بالا داد ... _ نبایدم بدونی ...زن خان بودن باید چشم و گوش عمارت بودن باشه ...بچه هاتو که سپزدی به دایه خودتو رلحت کردی ... خانم بزرگ با موزخندی گفت " اون بچه هاشو سپزده چرا فشارش به تو اومده ... دعوای اون دوتا تمومی نداشت ... قباد با اخم بهشون فهموند ساکت باشن و حرف نزنن ...اصلا حوصله خودشم نداشت ... دستمو روی پاش گزاشتم ... حواسش جمعمن شد ... از پشت دود قلیومش اروم گفتم " چرا تو فکری ؟‌ نمیخواشت نگران بشم و به عمد دود رو به سمتم فوت کرد ... سرفه کنان گفتم : عمدا میخوای منو خفه کنی ... بالاخره یه لبخند زد ... دلم صعف میرفت برای اون لبخندش ...کاسه اش رو براش جلو کشیدم ...عادت داشت با کشک و پیاز داغ فراوون بخوره ... بی میل نگاهی انداخت ... _ باور کن اشتها ندارم ... _ بخاطر من بخور ناهار هم نخوردی فقط:سر تکون داد ... خاله تهمینه منو کنار کشید دلیل حال قباد زو میخواست بدونه ... قبل از اینکه چیزی بگم قباد کنار مادرش ایستاد و گفت : نگران نباش فقط بیخوابم .. نخواست اونم نگران بشه ... جای رحمان واقعا خالی بود ... یک هفته مرخصی داشت تا بیاد ... خاله و سلطان تا فرصت میکردن گیس های همو میکشیدن ...
۲۰ ماه وسط اسمون بود ... شام خورده بودیم و برای خواب همه میرفتن .. اونشب تا دیر وقت مهمان اتاق خانم بزرگ بودم ...برای بوسیدن پسرا رفتم .... جمشید خیلی بی قراری میکرد و اروم‌نمیشد ...گلبهار نگران به من چشم دوخت و گفت : خانم از سر شبی بی قراری میکنه ...شیر هم نمیخوره ...بهش کلی عرق نعنا دادم اما اروم نمیشه ... از رو دستهای گلبهار گرفتمش محکم به سینه ام فشردمش...انگار اروم گرفت ... بین دستهام خوابش برد ...چقدر صورتش قشنگ بود چشم هاش به روشنی چشم های من بود .. نگاهم به خال کنار بینی اش بود اون خال رو از پدرش به ارث برده بود ... اروم لبهاپو روی پیشونیش فشردم و درون گهواره اش گزاشتمش... انگار سالعا بود که خوابیده چقدر اروم خوابیده بود ... روش پتو کشیدم ... گلبهار با لبخندی گفت : شما رو میخواست تا بخوابه ... خم شدم یکیار دیگع تنشو بو کشیدم ... حمید خیلی وقت بود خواب بود ...اونم بو کردم ...اونا تمام وجود من بودن ... قباد پشت پتجره سیگار میکشید ... با اخم جلو رفتم‌... _ حیف تو نیست همش دود ...قلیون تموم نشده سیگار ؟‌ میترسم فردا هم سر منقل سیخ و تریاک ببینمت ... از حدفم خنده اش:گرفت ... _ این هیکل رو با دود خراب نمیکنم فقط ذهنم بهم ریخته است ... دستمو روی شونه اش گزاشتم ... _ بیا بخواب ... اخرین پک رو به اون سیگار زد و دراز کشید ... چشم هاش گرم میشد و من چیزی نمیگفتم ... نمیدونم چقدر گذشته بود اما خوابم نمیبرد ...یجوری بودم یه دلشوره عجیب داشتم ... دلم طاقت نیاورد رفتم سمت پنجره انگار ۷واست خدا بود که خواب به چشمم نیاد ... دو تا مرد صورت هاشون بسته بود بزرگی چاقو های تو دست هاشون تنمو لرزوند رفتن تو اتاق پسرا ... زبونم بند اومده بود ...دلیل اون همه اظطراب پسالکی نبود ... نفهمیدم چطور جیغ کشیدم و قباد رو صدا زدم ... دنباله صدای جیغ من قباد از جا پرید و به سمت بیرون دویدم ... فقط میدویدم تا به پاره های تتم برسم .... پله ها تمومی نداشت و پشتهم جیغ میزدم و پسرامو صدا میزدم ... مگه میشداونشب کسی صدای جیغ های مرجان رو نشنیده باشه ...
🎧 قسمت ۱۱_۱۲ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا