eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
325 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۸ قباد موهای کنار صوزتمو کنار فوت کرد ... _ چشم هات هنوزم جادوگرن ...نگاه کن وقتی پر اشک میشن مثل دریان میدزخشن ... بعد از مدتها یکم دلم اروم گرفت ... سرمو به سینه اش فشردم .. همونطور که پشتمو نوازش میکرد گفت : این روزها هم تموم میشه ... یه روزی میرسه که دوتایی نشستیم ...پیر شدیم و داریم چای میخوریم ... بچه ها هستن ...بچه هاشون ... حداقل یکیشون یه دختر داره ... اسمشو میخوام بزارم طلا ... طلا نوه ای قباد خان اونموقع است که خط و نشون میکشم برای هر کسی اونو بخواد ... چه رویای قشنگی بودد... قباد با شیطنت سزشونه امو گازی گرفت و گفت " خسته شدم از این مرجان بی حوصله ...پس امیدت کجاست ...خدا محافظ همه است و همه چبز زیر اراده اونه ... پسرم رو به اون سپردم ... حرف هاش اردمم میکزد ... بعد از مدتها دور یع سفره نشستیم ....خاله بیشتز از همه خوشحال بود و ذوق داشت ... سلطان برام مرغ سرخ کرده بود با الو و پیاز داغ خوب میدونست خیلی دوست دارم ... مخصوصا اگه مرغش قسمت سینه باشه ... اما هر قاشقشپر از زهر بود انگار ... الکی لبخند میزدم اما درونم اروم نبود ... نمیدونم یهو چی شد که حمید نگاهم کرد و گفت ماما ... همه به دهنش خیره موتدن و دوباره تکرار کرد... ماما ... دلم ضعف میرفت برای اون ماما گفتنش ...به سمتش رفتم از رو زمین بلندش کردم و روی هوا جرخوندمش ... اون ماما گفتن دست و پا شکسته حمید هزارتا غم رو از رو شونه هام برداشت ... صدای خروس خون میومو ... عادت داشت به خوندن ... سلطان خودش داشت نون تازه میپخت ...گلبهار که نبود خیلی جاش خالی بود ... قرار بود براش خیرات بدیم و از صبح داشتن قیمه رو باز میزاشتن ...نمیدونم چرا مدام میومد جلو چشم هام ... خاله ارد رو تو تشت روحی ریخت و گفت : حلواخیلی خوبه مرده رو اروم میکنه ... _ خدا بیامرزدش ...خاله حلوا زیاد بپز به همه مردم برسه ....
۲۹ بوی حلوای خیرات گلبهار و عطر زعفردن دم کرده تو عمارت پیچیده بود ... حمید تو حیاط راه میرفت و با هر قدمش کیف میکردم ... قدم هاش استوار تر و قوی تر شده بود...دیگه نیازی به کمک کردن نداشت ... مردم از صبح زود با ظرف جلو درب عمارت جمع بودن ...دونه دونه طرف هارو رحمان میگرفت و براشون پر میکردن و یه ملاقه بزرگ حلوا برای هرکسی لای نون میزاشت ... جمعیت هر لحطه بیشتر میشد و دعا میکردم کسی دست خالی نره ‌.. خانم بزرگ مدام غر میزد و میگفت _ حواستون باشه کسی دوبار نگیره ... سلطان بهش اطمینان میداد که کم نمیاد و پلو و خورشت زیاد بود... چشمم به قباد افتاد بالای نرده های ایوان ایستاده بود از بیرون درب عمارت اوتجا پیدا بود و مردم میدیدنش ... با غروز و تکبر نگاه میکرد ... صدای همهمه میومد و رحمان با عجله رفت سمت درب ... از بین شلوغی نگران شدم ... با کوچکترین صدا میترسیدم ... صدا برام اشنا بود اما نمیتونستم تشخیص بدم کیه ... رحمان با حرص گفت : برید کنار بزارین بیاد داخل ... مردم عصبی بودن از اینکه کسی بدون توبت داره میاد جلو ... رحمان مداخله کرد و اوردش داخل ... صدای اشنا برای اقا محرم بود ... همونطور مرتب و تمیز با کت و شلوار بود ... دسته گل و جعبه شیرینی تو دستش بین جمعیت له شده بود انگار با اخم به مردم نگاه کرد و سعی کرد گلهارو مرتب کنه ... رحمان طرف هازو میاورد و گفت " بفرما اقا محرم ... از دور که منو دید لبخندی زد و جلوتر اومد ... موهامو زیر روسری فرو کردم...انتطار نداشتم بیاد و سوپرایز شدم ... من از اون مزد فقط خوبی دیره بودم حتی برای خداحافظی هم ندیده بودمش ... خاله جلوتر رفت و گفت : اقا محرم راه گم کردین ؟ اقا محرم جعبه شیرینی رو به خاله سپرد ... _ فصل به این قشنگی اومدم ابادی شما مسافرت اونوقت نیم ساعته منو هل میدن ته صف و میگن جلو نرو ... قباد خان با خنده نزدیک شدو گفت : مردم گناهی ندارن نشناختن شما رو ... اقا محرم دستشو به محکمی فشرد ...
۳۰ اقا محرم صورتش تراشیده شده و براق بود ...تعجب کردم از اون همه اراستگی ... قباد بهش خوش امد گفت ... هر کسی منو میدید میفهمید چقدر از درون داغونم ... اقا محرم با اخم گفت " مرجان بانو بی معرفت شدی ...خانم خان شدی نمیای خوش امد بگی ؟‌ جلوتر رفتم ... لبخندی به روش زدم و دسته گل هر چند له شده رو به سمتم گرفت ... _ از تهران اوردمش سالم نگهش داشتم درست جلوی درب عمارتتون خرابش کردن ... _ سلام خوش اومدین ...واقعا لازم نبود زحمت بکشین ... حمید تاتی کنان اومد و به پام چسبید ... اقا محرم نگاهش کرد ... خم شد دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت : ماشالله بجه ها بززگ میشن و ما پیر میشیم ... ابروشو بالا داد ... _ قباد خان گفت فصل گرما بیام اینجا قشنگع الحق درست گفت ... سبزی درخت ها و سبزه زارها چقدر قشنگن ... خاله براش صندلی اورد تا بنشینه ... _ خیرات میدین ؟ همه داشتن فاتحه میخوندن ؟‌ قباد تعارف کرد و هر دو نشستن ... من پشت سر قباد ایستادم ... نمیدونم چرا اما دستمو روی شونه اش گزاشتم ... قباد به دستم نگاهی انداخت و گفت " برای پرستار پسرهامه ... خدابیامرز خیلی عزیز بود ...به گردن ما خیلی حق داشت ...تنها کاری کع از دستم بر میاد همینه ... _ خدابیامرزدش ... _ ممتون ...خیلی خوش اومدید بهترین جا رو برای تعطیلات و سفر انتخاب کردی ...میگم اتاق مهمان رو براتون اماده کنن ...اسب و راننده هم در خدمتتون هر جا دوست داشتین میتونید برین ... اقا محرم به اطراف نگاه کرد و بعد به من ... _ مرجان خانم چرا انقدر لاغر شدی ؟ توقع داشتم اینجا کنار شوهررو بچه هات پر رونق تر باشه ... چشم هات یجوری انکار مریص احوالی ؟‌ از اون همه رک بودن و جسارتش کسی تعجب نمیکرد اون تو شهر به اون بزرگی بود و با اداب و رسوم ما متفاووت ... یهو ناعافل گفت " نکنه حامله ای هنوز این دوتا بزرگ نشدن به فکر بجه ای ؟
🎧 قسمت ۱۳_۱۴ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۱ یهو اقا محرم گفت : نکنه حامله ای ؟ نگاه جدی قباد تموم کردن اون بحث بود ...اما برای من تموم نشد ... چیزی که دلم نمیخواست شاید اتفاق افتاده بود ... من بچه نمیخواستم ...من بجز جمشید و حمید هیچ بچه ای نمیخواستم ... خاله با سینی پزیرایی اومد میز رو جلو اوردن و روش چیدن ... اقا محرم استکان جای رو از بین اون همه خوردنی ترجیح داد و برداشت .. با دوتا خرما خورد ... قاشقی از حلوا خورد و چشم هاشو از طعم خوبش بست ... _ وای چقدر خوبه ... دلم به هوس افتاد منم ... دیگه تقریبا همه غدا گرفته بودن و میرفتن و خلوت میشد ... ته دیگ هازو هم پخش کردن و دیگه وقت ناهاز خودمون بودد... قباد جلو درب رفت تا مردم رو راهی کنه ... اقا محرم خیره به من بود ...باهاش چشم تو چشم شدم و گفت " خوبی مرحان ؟‌ لبخند تلخی زدم ... _ خوبم اقا محرم ... _ چیزی هست که اینطور ناراحتی؟ به قباد که خیای از ما دور بود اشاره کرد .. _ اذیتت میکنه ؟‌ _ نه ... _ پس چیه که انقدر چشم هات غم داره حتی برای خداحافظی هم نیومدی نفهمیوم یهو چی شد ؟ سرمو ازش دزدیدم ... دوباره بغض نشست تو صدام ... _ خیلی درد دارم خیلی ... نگران سرپا شد ... _ چی شده ؟ _ بشین اقا محرم ... همه نگاه کردن از اون واکنش عجله ایش ... _ به من بگو مرجان ... به حمید که داشت با خانم بزرگ بازی میکرد اشاره کردم ... اشک هام روی گونه هام میریخت ... _ وقتی ارشون دور بودم ...خیالم راحت بود که جاشون امنه ...که زیرشون نرم ..‌شکمشون سیره ...صدتا چشم اینجا مراقبشونه ... که پسرای خان هستن هرجی بخوان براشون فراهم نه سختی میفهمن نه نداری نه درد ..‌ بحاطر همین دوری سخت بود اما تحمل کردم قبول کردم ... اما الان دورم اما بی خبرم ... دورم اما ... نتونستم ادانه برم و دستهامو روی صورتم گزاشتم ...
۳۲ اشکهام تمام صورتمو پر کرده بود ... اقا محرم نگران شد و گفت : مرجان چی شده؟‌ خاله بهم نزدیک شد و گفت : اقا محرم دخترم هر روز داره میسوره ... پسرش رو ماه هاست دزدیدن ... اقا محرم گیج نگاهی کزد و گفت : پسرش که اونجاست ... خالع سری به تاسف تکون داد .. _ دوقلو بودن یادتون نیست ... اقا محرم مکث کرد تا یارش اومد و با تاسف به خاله که اونشب نحس رو بازگو میکرد چشم دوخته بود ... اهی سر دادم و گفتم : هیج کسی نمیفهمه هر روز رو چطور شب و هر شب رو چطور روز میکنم ... اقا محرم خیلی ناراحت سد چیزی نگفت و روی صندلی نشطت حتی جای نصفه اشو دیگه نتونست بخوره ... درهای عمارت زو بستن و برای صرف ناهاز همه میرفتن ... سفره رو سلطان اماده کرده بود ... اشکهامو پاک کردم و اهی کشیدم ... _ هنوز نرسبده ناراحتتون کردم‌... شما منو تو خونتون مثل دخترتون نگه داشتین ... بفرماسد بالا منو ببخشید دست خودم نبود ...این غم سر دلمه و هر روز تازه میشه ... خانم بزرگ به اقا محرم خوش امد گفت ... بعد از خوندن فاتحه همه وارد اتاق شدن .. میخواستم دمپایی هامو در بیارم که از پشت سر مچ دستمو گرفت و عقب کشید ... قباد بود ... دستمو بین دست گرفت و برد اون سمت ایوان ... با اخم نگاهم میکرد ... _ حواسم بهت بود ...هر قطره اشکی که میریزی هزاربار منو زیرش له میکنی ... دستهامو فشرد و بالا برد روی صورتش کشید ... _ اروم باش ... تنها ارامش اون روزهام قباد خان بود ... یکم که سرخال شدم برگشتیم داخل اتاق ...جای خالی امون حس میشد ...اقا محرم تا منو دید ادانه حرفشو برید حتما راجب پسرم بود که نخواست باز برام یاداوری بشه ... خانم‌بزرگ پاهاشو دراز کرد و گفت : از من ببخش من دیکه سنم لب گوره ...پاهام رو نمیتونم جمع کنم .. اقا محرم خدایی نکنه ای گفت و دیس پلو رو قباد که بهش تعارف میکرد گرفت ... بشقاب زو پر کرد و برای من گزاشت ... اخترامش به خانم ها مثال زدنی بود .... تشکر کردم بی میل بودم اما گرسنه ...اون غذای خیراتی خیلی خوشمزه بود اما من مزه اشو حسنمیکردم ... گلبهار یه تکه گل بود ... یه گل با ارزش ... اون لطفی به من داشت که هیچ جوری نمیشد براش جبران کرد ...
۳۳ سفره ناهار رو که جمع کردن کسی چیزی نمیگفت ... حمید تو بغلم خوابش برده بود ...اروم و بی صدا ... خاله خم شد از بغلم گرفتش ... خودم هم مثل اون خسته بودم و دلم یه خواب عمیق میخواست اما میخواستم برم سر مزار گلبهار .. سلطان با اجازه وارد اتاق شد .. _ ارباب با شما کار دارن ؟ قباد سرشو خم کرد ندیدم کی بود و گفت : چخبر شده ؟ _ میگه چاه اب ریزشکرده اب گل الود میاد . _اومدم .. قباد از اقا مخرم معذرت خواست که تنهاشمیزاره ....تو جواب نگاهای من گفت : شمابرید قبرستون و برگردین من کار دارم ... میخواستم برای بدرقه اشبلند بشم که دست روی شونه ام گزاشت و مانع شد ... خانم بزرگ چشم هاشباز نمیموند وخیلی راحت هموتجا خوابید ... اقا محرم یا خنده گفت " انگار همه خسته ان ؟‌ _ اره صبح زود همه بیدار شدن ...شما استراحت کن من میرم سر خاک دایه پسرام و برمیگردم‌... _ من میرسونمت ...اینجا حوصله ام سر میره ... استقبال کردم و ردهی شدیم ... جلو خاله نشست و من عقب نشستم ... به بیرون نگاه میکردم و حواسم به صحبت های خاله و محرم نبوو ... همه جا زیبا و قشنگ بود ... پسرم الان داشت چیکار میکزد ... خاله راه رو نشون میداد و وارد قبرستدن شدیم ... اهی سر دادم و دستی به قبر گلبهار کشیدم ... سنگ‌سفید مرمری که قباد براشخریده بود تو اون همه سنگ تک بود ... خاله رفت سمت ماشین تا دبه ایی رو که باخودمون اورده بودیم رو بیاره ... اقا محرم فاتحه میخوند نشسته بود ادن سمت قبردرست روبروم ... سنگینی نگاهشو حسمیکردم ... تو صورتش که نگاه کردم گفت " خدا صورتت رو نقاشی کرده ... این همه زیباییی یجا ممکن نیست ... موذب لبخندی زدم و ادامه داد ... _ چرا دوباره با قباد خان ازدواج کردی؟‌ تو داشتی درس میخوندی اینده خدبی داشتی من کمکت میکردم ... اهی کشیرم ... _ اقا محرم مادست بسته تقدیریم ... خیلی چیزها دست ما نیست ... _ چرا دست تو بود اگه میخواستی ... به من میگفتی هر جور بود میبردمت .
۳۴ اقا محرم نگران بود و گفت " تو اگه نمیخواستی اینجا یمونی کافی بود به من بگی هر جور بود با خودم میبردمت ... _ نمیشد...من بچه هام اینجا بودن ...مادر بودن الکی نیست ... کلافه سرشو تکون داد فوتی کرد ... _ بچه هات بدون تو هم بزرگ میشدن ....جداقل این طفل معصوم نمیمرد ... به قبر گلبهار اشاره میکرد ... سکوت کردم ...خاله سنگ قبر رو شست و گفت : خدا بیامرز شهید شد ....جونشو برای طفل معصوم ما داد ... اخرین صلداتمو فرستادم و سرپا شدم ...خاله برای فاتحه خونی برای پدر و مادرش میرفت و من و اقا محرم به سمت ماشین حرکت کردیم ... چندباری دستش به دسنم خورد تصور میکرد اتفاقی اما به ماشین که رسیدیم ... دستشو دراز کرد و دستمو بین دست گرفت ... محکم تو دستش نگه داشته بود ... _ مرجان حیف توست اینجا بمونی ... خواستم دستمو پس بکشم که نگه داشت ... _ با من غریبگی نکن ... محکم دستمو کشیدم ... _ اقا محرم من الان زن کسی هستم به محرم تامحزم خیلی پایبندم ...لطفا مراعات کن ...اگه قباد خان ببینه یه بلایی سر شما میاره ... پوزخندی زد ... _ انگار افکارش ضعیفه...بخاطر همین میگم داری حیف میشی ...بیا بریم ..میبرمت خارج میبرمت یجا که هر روز شاد باشی ... با اخم درب عقب رو باز کردم و همونطور که سوار میشدم گقتم : منکنار خانواره ام شاد هستم ... پشت فرمون نشست ایینه رو تنظیم کرد تا منو درست ببینه ... _ مثل امواج دریایی خروشان و ترسناک ... من چند روزی هستم فکرات رو بکن ...هر کمکی باشه روم حساب کن ... اینجا بمونی تهش میخواد گیس هات سفیر بشه اما اگهبیای چیزهایی رو تجربه میکنی که هیج وقت فکرشم‌نمیکردی ببینی ... جوابی ندادم ... خاله معطل کرده بود و کاش زودتر میومد ... واقعا حوصله اقا مخرم رو نداشتم ... من اگه از اسمونم سنگ‌میبارید اگه زمین چاک چاک میشد بازم دلم برای قباد خان میارزید ... دست خودم نبود اونو عجیب و غریب دوشت داشتم ... به عمارت که رسبدیم برگشتم کنار حمید ...
۳۵ به عمارت که رسیدیم بی معطلی رفتم پیش حمید هموز خواب بود و تمام وقت خاله تهمینه کنارش بود ... خاله هم خوابش برده بود ... روی هر دو پتو انداختم و کنار پتجره نشستم‌... اقا محرم داشت با حرف هاش ذهنمو بهم میریخت ... نمیدونم چقدر گذشته بود که سلطان اروم سرشو داخل اورد اروم حرف میرد تا حمید بیدار نشه ... _ خانم مهمونتون کارتون دارن ... کلاه گفتم : کجاست ؟‌ _ تو اتاق مهملن ...میخواست بیاد اینجا گفتم باید اجازه بدین ..‌ _ من میام پایین ... نگاهی به خودم کردم ...پیراهن گل دار تا بالای مچ پاهام بود و روسری کوتاه ساتن روی موهام ... با ضربه ای به درب وارد اتاق شدم ... اقا محرم ابروشو بالا داد و با هیجان گفت : فراموش کردم هدیه هاتون رو بدم‌... برام کفش و کیف دستی اورده بود ... چرم مشکیبودم ...کفش ها یکم پاشنه داشتن و در عین سادگی خیلی زیبا بودن ... خودمو معمولی جلوه دادم و گفتم : نیازی نبود ...مممنون ...به زحمت افتادین جلو اومد و گفت: چه زحمتی بانوی زیبا ...بزار ببینم اندازه پات هست ... زانوشو زمین زد و خم شد بهم مهلت نداد واکنشنشون بدم ... مچ پامو تو دست گرفت و پاموداخل کفش برد ... انگار برای من ساخته بودنش ... با ذوقی تو نگاهش کفت : بهت میاد ... خودمو عقب کشیدم وگفتم : ممنون واقعا ممنون ... خم شدم کفش هازو بردارم که سرشو جلو اورد و موهامو که از رو شونه ام ریخته بود پایین رو بو کشید .. _ عطر گلهای یاس رو میده ... اخمی کردم و جدی گفتم " اقا محرم فکر نکنم لازم باشه بهتون تذکر دوباره بدم ... این رفتارها چه معنی میده ... خیلی جا خورد ار حرفم و ادامه دادم ... _ شما میبینید ما کجا و چطور بز گ شدیم ... فرهنگ شما و ما متفاووته لطفا درک کنید ... اخمی کوتاه کرد .. _ قصدی ندارم فقط دارم دز یه زنی که خدا زیبا افریده اش تعریف میکنم .. روبروم سرپا شد و ادانه داد ... _ خدا میدونی تو خلقت تو از چی استفاده کرده ؟‌ جواب ندارم یه سوالش و فقط بهش خیره بودم .... هزارتا دلهره داشتم از وقتی اومده بود ... هزار جور استرس با خدرش ادرده بود ...
۳۶ اقا محرم دوباره گفت : نمیدونب خدا تو خلقت از چی استفاده کرده ... به صورتم نگاه کرد ... _ از دریا برای چشم هات الهام گرفته به هموم اندازه شفاف و شهوت انگیز ... به لبهام چشم دوخت ... _ از سرخی انار برای این لبهاب ترک خورده استفاده کرده ... دستشو جلو اورد که خودمو عقب کشیدم ... _ از من نترس مرجان ...این اندامت مثل پیچک های سبز هزارجور انعطاف دارن ... میدیدم که به اندام خصوصیم نگاه میکنه ... _ مثل میوه به ...خاص و کم و تکرار نشدنی ... و پوستت که مثل برف سفیده ... پشتمو بهش کردم و با عجله به سنت بیرون رفتم قلبم تند تند میزد ... چیکار میتونستم بکنم اگه قباد کلمه ای از اون جملات رو میشنید حتما مخرم رو زنده زتده دفن میکرد ... خدایی نکرده طبل بی حیایی به من زده میشد ... بودن دشمن هایی که ارزوشون بود .. پوست لبمو از استرس میکندم ... چیکار میتونستم بکنم ... هزاربار تو راهرو عقب و جلو زفتم ... با خودم حرف میزدم و نمیدونستم چی درشته و چی علط ... با صدای قباد از ترس زبونم گرفت ... نگران نگاهم کرد و گفت : چی میگی با خودت ؟ خودمو جمع و جور کردم ... جلوتر رفتم ... _ متوجه نشدم اومدی ... قباد به این سمت و اون سمت نگاه کرد مطمئن شد کسی نیست ..‌.پهلوم رو چسبید و منو به دیوار چسبوند ... با شیطنت دستشو کنار صورتم گزاشت ... _ دلم یهویی برات تنگ‌شد ... گار داشتم اما دلم تو رو خولست و طاقت نیاوردم اومدم‌ ببینمت و برم ... اون حس و حال قشنگترین حس و حال دنیا بود ... خودمو رو پنچه پا بالا کشیدم ... بوسه ای به چونه اش زدم و گفتم : از این دلتنگی ها زیاد برات پیش بیاد ... چشم هاشوریز کرد ... _ همیشه همینطوره ... مانع حرفش شدم و حرفش رو بریدم ... _ همیشه همینی ولی اون غرورت نمیزاره ... _ اگه نمیراشت که الان اینجا نبودم‌... با خنده سرشو تو گردنم برد لجای بوسه گازی ریز گربت ... از درد پراز لذتش لبمو گزیدم و به پهلوش چنگ زرم ...
۳۷ از درد دندونهای روی گردنم لبمو گزیدم .... اروم درب اتاق بغل رو باز کرد عقب عقب داخل رفتم ... درب چوبی زو بست و همونطور که پشتشو مینداخت گفت : جواهر عمارت منی... به سمتم میومد و من عقب عقب میرفتم ... دستشو جلو اورد و کمرمو گرفت ... خیلی راحت منو جلو کشیو ... محکم به سینه اش خوردم‌....میشد تمام شهدت رو تو نگاه و اندامش حس کرد ... دستشو تو گودی کمرم میکشید و با لاله گوش مبازی میکرد ... انقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم اون همه عشق رو حس کنم ... پیراهنمو از رو شونه هام پایین انداخت و نگاه جذابی به اندامم کرد ... دیگه نمیشد حریفش شد اخرین بوسه رو به سرم زد و ههمونطور که روم بود دستشو کنار سرم ستون کرد به زمین و موهامو نوازش کرد ... _ نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم‌...یا من دیوانه شدم یا تو دیوانه ام کردی ... با لبخند نگاهش کردم‌...با دلخوری کفت : مرجان همیشه نبودی ... عادت گردم به گاز و چنگ گرفتن هات ... گفتم برام لباس اماده کنن ...امشب و فردا نیستم میرم شهر کارم طول میکشه شب میمونم‌... رحمان تو عمارت هست گقتم جایی نره ... یهو جا خوررم کجا میرفت ... با دلهره گفام : کجا میری ؟‌ _ چرا ترسیدی ؟ برای کار میرم چاه ریزش کرده کلی کار دارم ... از طرفی میخواستم با کسی ملاقات کنم‌تو شهر ... _ نرو ... متعجب نگاهم کرد ... _ چی شده مرجان باز چرا انقدر پریشون شدی ؟‌ نمیتونستم بگم خودمو اروم کردم ... _ دلتنگ‌میشم ... _ میام فردا اخر شب عمارتم ... نخواب تا بیام‌... دستی به سرشونه لختم کشید ... _ منتطرم بمون میام ... _ قباد کافیه این همه املاک و ثروت داری دست از کار بکش ... _ گنج قارون هم باشه تموم میشه .‌‌ باید برای گندم خودم شخصابرم ... نمیخوای که روباره زمستون یه راهزن چشم رنگی بهم بزنه ... ریز خندید و لبهاشوزوی گوشم گزاشا ... گرمای نفس هاش اتیشم میزد ... _ دلم میخواد بازم تگرار کنم اما حیف که فرصت ندازم ... یه حموم برم و راهی بشم ... از روم بلند شد و زیر پوشش رو تنش کرد ... داشت پیراهنشو میپوشید که بین دستهاش رفتم و بعل گرفتمش ... اون برای من عزیزترین بود ... حتی از پدر و مادرم عزیزتر ...
۳۸ قباد اروم نوازشم کرد و کنار کشید ... پیراهنمو تنم کردم تو دلم اشوب بود ... قباد به سمت حمام رفت و من با هزارتا فکر رفتم پیش پسرم ...سلطان لباسهای قباد رو اماده کرده بود و خمید داشت با خاله تهمینه بازی میکرد ... با دیدنم جلو اومد و بعل گرفتمش ...خیلی وابسته اش بودم ... خاله با محبت پای حمید رو که از بعلم اویز بود بوسیو و گفت : قباد داره میره شهر ؟‌ روی زمین نشستم ... _ بله ... _ خدا پشت و پناهش .مهمونتون خیلی بدموقع اومده قباد که نیست ... سلطان زیپ ساک رو میبست و گفت " قباد خان به رحمان سپردش تا هولشو داشته باشه ...طفلک اقا محرم نرسیده چقدر به قباد خان پول و برنج و روغن و قند و شکر وعده داد تا بین مردم توزیع کنن ... قراره از شهر بفرستن ... چه مرد خوب و پاکی ثروت مند اما دل بزرگی داره خدا به همون دلشه که اون همه بهش پوا داده .. حرفهای سلطان رو میشنیدم اما دلم تمیخواست حتی اسم اقا مخرم تو گوشم نجوا بشه ... قباد حمبد رو بوسید و رو به خانم بزرگ گفت " عمارتم امانت شماست ... به من نگاه کرد و ادانه داد ... _ نور چشم منه .مراقبش باشین ... خاتم بزرگ همیشه رک بود و گفت : نور چشمت خودش تودسته یاغی ها بوده ... باید ما رو بسپاری به اون ... قباد با خنده سرشو تکون داد ... _ خدا برای من نگهتون داره .. چقدر نصبت به هم علاقه و محبت داشتن ...خانم بزرگدستهاشو دور گزدنش حلقه کرد و سه بار پشت قباد زد ... _ برو به سلامت برگرد ... قباد سرشو بوسید بجای خاله تهمینه انگار اون مادرش بود ... خاله هم باهاش خداحافطی کرد ... پایین پله ها رفتیم اقا محرم از اتاق بیرون اومد و با انرژی کفت " قباد خان خوب شد دیرمتون ... یه پاکت به قباد داد و گفت : برسونید دست ارژنگ خان همه چبز رو تلفنی اطلاع دادم ...بار قند و شکز روغن زو تخویلتون میده ... قباد تشکر کرد و ادانه داد ... _ رو حساب کم مهری ما نزار مجبور شدم برم ... اقا محرم با روی باز گفت : درب عمارت شما و اهالیش به روم باز بوده که اومدم‌... منتظر برگشتتونم ...
۳۹ دلم گرفت از اینکه قباد میرفت ... به ماشین تکیه کردم ... اخرین سفارشات رو به رحملن کرد و به سمت من اومد ... اخم هام تو هم بود ... نیشگونی از شکمم گرفت ... _ اخم نکن ... دلم نمیومد بهش اخم کنم ...با بغض کفتم : زود برگرد ... _ مراقب خودت باش ..جایی نمیری مرجان حواست باشه میرم اما دلم اینجاست ... رحمان هست خیالم راحته ‌.. خواستم موقع رفتن خوشحالش کنم و با شوخی گفتم : دسته یاغی ها هستیم دیگه ... اروم سرشوجلو اورد و خیلی اروم گفت : خیلی امروز بهم چسبید ... تک خنده ای کرد و از شیطنتش حرصم گرفت و گفتم : بایدم بچسبه وقتی نه بتونم فرار کنم نه اعتراض ... جوری تنمو زیر اون هیکل ورزیده اش کنترل کرده بود که از درد و ناله پیراهنمو گاز میگرفتم و قباد با لذت بیشتر و گاهی حتی وحشیانه تر جلو میرفت ... سوار ماشین شد و برام دست تکون داد ... اب تو کاسه رو روی زمین پاچیدم و اروم زیر لب زمزمه کردم _ خدایا به خودت سپردمش ... گریه ام گرفت از رفتنش ... حس میکرد کسی پشت سرمه ... از رو شونه ام نگاه کردم ... اقا محرم بود ... لبخند میزد و گفت : کار خداست که بتونم بیشتر ببینمت و راحتتر باهات صحبت کنم ... خواستم برم سمت عمارت که مانع شد و گفت : مرجان یچیزی ازت میخوام ... کنجکاو نگاهش کردم ... _ چی میخوای اقا محرم.. به تنم اشاره کرد ... _ اجازه بده بیشتر ازت تعریف کنم ... با اخم نگاهش کردم ... چشمکی نثارم کرد اون مرد واقعا چی از من میخواست ... _ بالاخره به خواسته ام میرسم ... _ خواسته اتون چیه ؟ با جسارت و محکم نگاهش میکردم ... قدمی جلوتر اومد ...نوک کفش هاش به اتگشت های پام که از دمپایی های پلاستکی بیرون زدخ بود میخورد .. _ همون چیزی که باید سهمم میشد و به ناعدالتی ازم گرفته شد ... _ منطورتون رو نمیفهمم .... خواست چیزی بگه که رحمان نزدیک شد ...و از همون فاصله دور گفت : _ اقا محرم چیزی لازم داری؟‌ اقا محرم با لبخندی اروم زمزمه کرد ... _ فقط مرجان رو لازم دلرم ...
۴۰ رحمان بهمون رسید ... اون جمله اقا رحمان خون رو به سرم نمیرسوند دلم میخواست فریاد بزنم سزش و بیرونش کنم اما اونجا هزارتا چشم منو دنبال میکرد .... رحمان به من نگاهی انداخت ... _ امری نبست خانم؟ دوباره با لحن پر از شیطونیش سرحالم کرد ... _ الان شما همه کاره عمارتی ؟ چشم هامو روش ریز کردم ... _ پس گوش به فرمان ارباب جدیدت باش ... فقط من و اون میدونستیم متطورش چیه و گفت : من و شما همدستیم ارباب ... ریز خندیرم و گفتم : اقا محرم رو سپزدم بهت ...اقا محرم فقط نگاه میکرد و ادانه دادم .. _ جوری سرگرمش کنید که خسته بشه و زودتر از هرکسی بخوابه ... رحمان چشم غلیظی گفت و یجور محکم پشت اقا رحمان زد ... بهش چشمکی زدم و به سمت عمارت رفتم ... از خنده نمبتونستم خودمو کنترل کتم ... اقا محرم یکم حساب کار دستش میومد ... خانم بززگ عادتش بود که دو هوا باشه ...دوباره به تخت حکومتشتکیه کرده بود و رنگ نگاهش متفاووت شده بود ... سلطان و خاله نمیدونم چی داشتن بهم میگفتن که خاله با افاده گفت : قباد خان نیست مرجان که هست ... دستت به من بخوره ببین قلمش میکنم میریزم تو ابگوشت شام یا نه ... _ زبونتو میبرم به خاک اقام قسم یشب تو خواب زبونتو میبزم‌... خنده ام میگرفت از اون جر و بحث های بی پایان اون دوتا... حمید بازی میکرد و خاله تهمینه دنبالشمیرفت که یوقت اسیب نبینه ... هنوز سر به هوا بود و نباز به مراقبت داشت ... خانم بزرگ عصاشو روی زمین زد و گفت : به سلطان بگو پلو بپزه جلو این مرد تهراتی نمیخوام کم بیاریم ... _ خانم بزرگ تهران و اینجا نداره ابگوشت زو همه دوست دارن ... اما خانم بزرگبر خلاف همه متنفربود از ابگوشت و فقط:گوشتشو میخورد ... اقا محرم رو به رحمان سپرده بودم اما دلم اشوب بود ... زیر لب برای قبادم دعا کردم که به سلامت برگرده ... هوا تاریکتر میشد و شب از راه رسیده بود روزهای بلند واقعا دلچسب بودن .... خانم بزرگ اقا محرمم دعوت کرد تا با ما سر سفره بنشینه... اقا محرم با اجازه وارد اتاق شد ... همیشه لبخمد میزد اما نگاهاش یچیزی داشت ... . . .
🎧 قسمت ۱۵_۱۶ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۱ اقا محرم با شوق به سفره نگاه کرد به نون های محلی خشک شده و عطر تلخون و مرزه تو ابگوشت ... سلطام پارچ دوغ رو وسط سفره گزاشت و گقت : خانم بزرگ من پایین هستم صدام بزنید کار داشتین .... اقا محرم با اشتها میخورد و تعریف میکرد ... حتی نگاهشم نمیکردم ... غذا که صرف شدسفره رو بردن و بساط چای و میوه و قلیون اورده شد ... اقا محرم نزدبک خانم بزرگ نشست و با ادب وست خانم‌بزرگ رو بین دست گرفت ... بوسهدای به انگشتر درشت خانم بزرگ زد و گفت ؛ جمال و شکوه برازنده شماشت بانو ....از زن‌ دلیری چون شماقباد خان عمل اومدن درسته ... دلم میخواست همیشه اینجا میموندم اما من اهل این دیار نیستم ... خانم بززگ با لذت به اون خیره بود کیف میکرد از تعریف کردن هاش ... قلیون رو پس زد و گفت : اهلش نیستم ... خانم بزرگ خیلی ازش خوشش اومده بود... استکان های چای رو بردن و دوساعتی بود که اقا محرم از تهران و بچه هاشمیگقت و خانم بزرگ هم سفره جونی هاشو براش باز کرده بود.... بالاخره دیر وقت بود و خواب به چشم هاشون زور گو شد ... حمید خوابیده بود از پسشیطتت میکرد شبها خسته بیهوش میشد ... خواستم بغل بگیرمش که اقا محرم کنارم زد و گفت : شما چزا اجازه من میارمش ... اصلا دوست نداشتم بیاد اصلا دلم نمیخواست باهاش تنها باشم ... خانم بزرگ با محبت ازش تشکر کرد و اقا محرم شب بخیری گفت و راه افتاد ... من جلو میرفتم تا دنبالم بیاد ... عصبی شده بودم ازش ... تو ایوان میرفتیم به سمت راهرو اتاق ها ... رحمان از حیاط کفت : من بیدارم با نگاهبانا با خیال راجت بخوابین ... لبخندی به روش زدم و شب بخیر کفتم ... خاله کجا رفته بود حالا که باید کنارم میبود نبود ... وارد راهرو که شدم با یاداوری بعد ازظهر و اتفافات بین من و قباد اونجا لبخند رو لبهام نشست... هنوزم بوی تنش روی لباسهام بود ... اقا محرم درستپشت سرم میومد ... درب اتاق زو باز کردم ... کنار کشیدم و گفتم : زحمت کشیدین بزارینش داخل گهواره اش ... اقا محرم دقیق به اتاق نگاه کرد به تختمون خیره بود ...
۴۲ اقا محرم دقیق به اتاق نگاه کرد و بعد قدم داخلش گزاشت ... پسرمو توی گهواره اش گزاشت و نگاهش میکرد ... نگاهشو خوب دنبال کردم ... همونطور که به حمید خیره بود گفت : برادرش خیلی شبیه این بود ...اینا دوقلوهای هم سان هستن ... جلوتر رفتم هربار یاد جمشید میوفتادم قلبم تیر میکشید ... _ سپردمش به خدا ...اون محافظ پسرم باشه ... اقا محرم تا تاسف نگاهم کرد ... _ دور بودن از عزیزان خیلی سخته ....ناراحت بود و با اندوه ادامه داد ... _ بچه ها معصوم و بی گناه هستن نباید گرفتار پلیدی بزرگترها بشن... _ بچه ها خیلی پاکن ... _ پیدا میشه پسرت مرجان من دلم روشنه ... _ اون پیرزن زهرشوبهمون ریخت ...دشمنی داشت باما بخاطر مال دنیا ...انگار اب شده رفته تو زمین ...میترسم روزها هی بگذرن و دیر بشه ... اقا محرم اهی بلند کشید از اون حس همدردیش حس خوبی بهم داد برخلاف تمام رفتارهاش .‌‌ کنار بازومو لمس کرد ... _ خدا بزرگه من بهت اطمینان میدم پسرت سالم و سلامته ... _ ممنون از دعای خوبتون ... _ هر کمکی بتونم بهت میکنم ... _ لطف دارین شما ...اما کسی نمیتونه کمک‌کنه ...زنعمو فکر همه جا رو کرده بوده که اونشب چیکار کنه ... اقا محرم سرشو تکون داد ... خیره تو چشم هام بود و گفت : اگه یه روزی تونستم پسرتو برات پیدا کنم تو در عوض چیکار میکنی ؟ از معامله اش بیشتر خنده ام گرفت و از سر ناامیدی گفتم: هر کسی که پسرمو برام بیاره اونو بزاره تو بغلم و با چشم هام ببینمش هر چیزی که ازم بخواد بی چون و چرا قبول میکنم ... خیلی جدی گفت : هر چیزی ‌؟ دلن فقط پسرمو میخواست حتی اگه رویا بود ... _ هر چیزی ... یه قدم جلوتر اومد اما قبل از اینکه چیزی بگه خاله اومد داخل ... از اینکه ما دوتا اونجا بودیم شکه شد و نگاهمون میکرد ... اقا محرم با لبخندی خیلی خونسرد دستی به سر حمید کشید ... _ شما راحت بخوابین من به بی خوابی عادت دارم ... تو حیاط عمارتتون کنار نگهبانا بیدارم ... خاله با محبت نگاهش کرد ... _ خیلی ممنون اقا محرم شما خیلی خوبید ... اقا محرم یکبار دیگه نگاهم کرد و بیرون رفت ... دلم یجوری شده بود یجوری انگار قرار بود اتفاقی بیوفته ... اونشب درست نخولبیدم همش از خواب میپریدم ...