#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 بخشش دو سال از گناهانم بخاطر قضاوت زود هنگام یک شهید!
اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم. آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم. یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند صدای زنگ قطع نمی شد. یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود بیرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. او شنیده بود که من قبلاً از این کارها کرده ام. برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی! هرچی اصرار کردم که من نبودم ..... بی فایده بود او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسایه ما عروسی داشت. توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی ،داشت چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد. او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی! بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند. خیلی خوشحال شدم ذوق زده بودم حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد. جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله عاليه. البته بعدها پشیمان شدم چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟ اما باز بد نبود همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔥مال حرام در دنیا بیبرکت، و در آخرت مایه عذاب و درماندگی!
من در این تجربه ها به هرکسی نظر میکردم از ابتدا تا انتهای زندگی و تمام حالات و افکار او را متوجه میشدم. حتی آثار اعمال دیگران را با یک نگاه میفهمیدم. بیرون از بیمارستان یک برج در حال ساخت بود. به ساختمان مرتفع و زیبای برج نگاه کردم. مالک برج در کنار مهندس ساختمان ایستاده بود و به برج خودش نگاه می کرد. اما من دیدم که نه تنها این برج بلکه هیچ کدام از ثروتی که جمع کرده برایش نمیماند. من دیدم که مال این شخص فوق العاده بی برکت بوده و با فلاکت از دنیا خواهد رفت. اما به چه علت؟ برادر این آقا از دنیا رفته بود و این شخص وقتی ارث پدرش را تقسیم میکرد، سهم فرزندان یتیم برادرش را نداده بود. همین مسئله و آه این بچه های یتیم زندگی او را به نابودی کشاند. حالا او مانده بود و حسرت مال از بین رفته و حق آن بچه های یتیم. عجیب تر اینکه یک خانه شبیه همان که ساخته بود در جهنم برزخی برای او آماده کردند و او را در همان خانه گرفتار عذاب و آتش نمودند! بعد به او گفتند تمام این بچه های کوچک برادرت و حتی فرزندان و نسل آنها که از این ملک سود میبردند، باید بزرگ شوند و از دنیا بروند و به برزخ بیایند، اگر توانستی همه آنها را راضی کنی نجات خواهی یافت!
📕کتاب تقاص
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔻عاقبت پسری که روبروی پدر و مادرش ایستاد و در نهایت به منافقین پیوست!!
🔸همسایه ای داشتیم که خانواده بسیار خوبی بودند. ما در تهران فامیل و آشنا خیلی کم داشتیم. لذا این بندگان خدا در دوران بیماری و شیمی درمانی همسرم که مدتها به طول انجامید، نهایت لطف را داشتند و بیشتر مواقع بچه های ما را نگه می داشتند.
🔸این خانواده پسری داشتند که فوق العاده مظلوم و ساده و سر به راه بود. در دوران نوجوانی همراه پدر و مادرش مسجد می رفت. اما وقتی بزرگ شد و به دوران دبیرستان رسید به دنبال رفقای ناباب رفت و گستاخ شد. او بارها در مقابل حرف پدر و مادرش ایستاد. آنها خیلی او را نصیحت میکردند اما بی فایده بود. این پسر پس از مدتی با یکی از دخترهایی که در محل ما رفت و آمد داشت ارتباط برقرار کرد. آن دختر هم از سادگی این پسر نهایت استفاده را برد! من به خواست پدر و مادر این پسر خیلی با او صحبت کردم از در رفاقت وارد شدم... اما نصیحتهای من هم بی فایده بود. او پایش را توی یک کفش کرده بود که می خواهم با این دختر ازدواج کنم و زندگی خوبی ایجاد کنم. هرچه میگفتم که این دختر به درد زندگی نمیخورد بی فایده بود. در آن سوی هستی ماجرای ارتباط این دختر و پسر را تا آخر دیدم، با تعجب مشاهده کردم که برادر این دختر جزو منافقین و در خارج از کشور بوده و تلاش میکرد برخی افراد را جذب این گروه نماید. این دختر هم درگیر ارتباط با چندین پسر و جذب آنها برای همراهی با خودش و پیوستن به گروهک منافقین بود! اما مشاهده کردم که در آینده به خاطر نفرین های این پدر و مادر، عاقبت این پسر تباه می شود.
🔸او همراه با همان دختر و چند نفر دیگر از خانه فرار کردند و پس از طی سختی هایی به یکی از کشورهای اروپایی رفتند. آنها به خاطر گرفتن پناهندگی مجبور به عضویت در جمع منافقین شدند. به خوبی دیدم که این پسر نه به آن دختر رسید و نه از زندگی اش بهره برد. بدبختی دنیا و آخرت از این پسر جدا نشد. گریه های او را در سرزمین غربت میدیدم که حسرت حضور در کنار خانوادهاش را میخورد. متأسفانه تمام این ماجراها، دو سال بعد از بازگشتم رخ داد. من که قصه را میدانستم هر چه تلاش کردم که او را منصرف کنم نتوانستم، گویی چشم و گوش این پسر بسته شده بود.
📗 کتاب شنود
کانال ما را در ایتا و تلگرام همراهی کنید 👇👇👇👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال شب اول قبر وعالم برزخ
°•○●°•🍃@ROOHMARG🍃•°●○•°
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
جوان (مأمور الهی) گفت: يكي از رفقای مذهبیات را مسخره كردی. اين عمل باعث نابودی اعمالت شد.
بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه سیام سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخرهكنندگان روز حسرت بزرگی است.
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلی اعمال خوب داشتم. اما كارهای خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخی كرده بودم، اما در اين شوخیها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی اهانت نكرديم. شوخی ها و خندههای من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
°•○●°•🍃@ROOHMARG🍃•°●○•°
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹بازگشت
از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم!
✍ کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشته ام.
دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند. آنها می خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
همین که از دور آمدند، از مشاهده چهره ی یکی از آنان واقعا وحشت کردم. من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد!
مرا به بخش منتقل کردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از آشنایان به دیدنم آمده بودند. یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی بر گردند. تحمل هیچکس را ندارم.
احساس می کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و...
به غذایی که برایم می آوردند نگاه نمی کردم. می ترسیدم باطن غذا را ببینم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها می کرد!
بعداز ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس را نبینم. اما يكباره رنگی از چهره ام پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار میشنیدم.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
┏━━━━━━━━━♡┓
°•○●°•🍃@ROOHMARG🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مهر پدر
روایت شنیدنی از محبت و علاقه پدر نسبت به پسرش
🔸 این قسمت: به کدامین هیات
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#راه خدا🥀
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 ماجرای عجیب یک مهمانی با پذیرایی مردار انسان...!
⏱زمان مطالعه ۱ دقیقه⏱
🍃یک روز با بعضی بزرگان فامیل به یک مهمانی در لواسان دعوت شده بودیم. بعد از صرف #ناهار دور هم روی مبل نشستیم. یک میز بزرگ وسط بود که خوراکیهای مختلف روی آن چیده بودند از شیرینی میوه آجیل گرفته تا شربت چای و.... همه گرم صحبت بودند. هر کسی چیزی میگفت و بقیه مشغول #خوردن بودند.
🍃کم کم احساس کردم از کسانی صحبت میشود که در جمع ما نیستند. کاملاً مشخص بود #غیبت میکنیم. با زبان طنز و شوخی به یکی از بزرگترها گفتم: فلانی بیا از قد و هیکل و قیافه من بگو، خوب نیست پشت سر کسی حرف بزنیم. او هم با پررویی گفت: جلوی روش هم میگم. دوباره حرفم را #تکرار کردم و گفتم: بابا بیایید از خودمان حرف بزنیم خوب نیست غیبت کنیم. اما کسی به حرف من توجهی نکرد. با خودم گفتم من باید بروم بیرون، اینجا مجلس غیبت شده است. آنجا #حیاط بزرگی داشت و من رفتم داخل حیاط.
🍃در بررسی اعمال آن روز را با تمام جزئیات دیدم. اما چیزهایی را دیدم که #باطن کار آن روز ما بود. میز بزرگ وسط که پر از خوراکی بود تبدیل شده بود به یک گوشت مردار و حاضران تکه تکه از آن میخوردند و چهره هایشان تغییر میکرد، صورتشان مثل #مردار وحشتناک میشد و اصلاً قابل تحمل نبود. از طرفی میدیدم که پرونده اعمالم با حضور در آن جلسه سنگین تر میشد؛ اما زمانی که امر به معروف کردم و از جلسه بیرون آمدم #پرونده اعمالم سبک شد و خیر و برکات زیادی در روزهای بعدی زندگیام دیدم. برخی گرفتاری های زندگیام به همین دلیل برطرف شد.
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 ماجرای عجیب یک مهمانی با پذیرایی مردار انسان...!
⏱زمان مطالعه ۱ دقیقه⏱
🍃یک روز با بعضی بزرگان فامیل به یک مهمانی در لواسان دعوت شده بودیم. بعد از صرف #ناهار دور هم روی مبل نشستیم. یک میز بزرگ وسط بود که خوراکیهای مختلف روی آن چیده بودند از شیرینی میوه آجیل گرفته تا شربت چای و.... همه گرم صحبت بودند. هر کسی چیزی میگفت و بقیه مشغول #خوردن بودند.
🍃کم کم احساس کردم از کسانی صحبت میشود که در جمع ما نیستند. کاملاً مشخص بود #غیبت میکنیم. با زبان طنز و شوخی به یکی از بزرگترها گفتم: فلانی بیا از قد و هیکل و قیافه من بگو، خوب نیست پشت سر کسی حرف بزنیم. او هم با پررویی گفت: جلوی روش هم میگم. دوباره حرفم را #تکرار کردم و گفتم: بابا بیایید از خودمان حرف بزنیم خوب نیست غیبت کنیم. اما کسی به حرف من توجهی نکرد. با خودم گفتم من باید بروم بیرون، اینجا مجلس غیبت شده است. آنجا #حیاط بزرگی داشت و من رفتم داخل حیاط.
🍃در بررسی اعمال آن روز را با تمام جزئیات دیدم. اما چیزهایی را دیدم که #باطن کار آن روز ما بود. میز بزرگ وسط که پر از خوراکی بود تبدیل شده بود به یک گوشت مردار و حاضران تکه تکه از آن میخوردند و چهره هایشان تغییر میکرد، صورتشان مثل #مردار وحشتناک میشد و اصلاً قابل تحمل نبود. از طرفی میدیدم که پرونده اعمالم با حضور در آن جلسه سنگین تر میشد؛ اما زمانی که امر به معروف کردم و از جلسه بیرون آمدم #پرونده اعمالم سبک شد و خیر و برکات زیادی در روزهای بعدی زندگیام دیدم. برخی گرفتاری های زندگیام به همین دلیل برطرف شد.
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 معطلی در عالم برزخ!
🍃به من نشان دادند در جوانی از چند نفر پول قرض گرفته ام و فراموش کرده ام که آن را برگردانم. آن دوست مهربان که در هنگام مشاهده زندگی ام در کنارم بود، به من گفت درست است که تو فراموش کردی اما ای کاش جایی مینوشتی که به این چند نفر بدهکاری تا اینطور دچار حق الناس نشوی. حالا باید صبر کنی تا این چند نفر به برزخ بیایند و از تو راضی شوند تا بتوانی سفر آخرت را به خوبی طی کنی...
📙کتاب تقاص
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔵 مسلمانِ شناسنامهای نباشیم که از مقصد میمانیم!
☘ من در مقابل جمعی قرار گرفتم که همه در لجنزاری متعفن گرفتار عذاب بودند. نکتهای که مشاهده کردم این بود که این عذابها خود ساخته بود، یعنی کسی آنها را عذاب نمیکرد بلکه خودشان این وضعیت را برای خود ایجاد کرده بودند. من با یک نگاه به این جمع مطالب زیادی را فهمیدم که لازم نبود کسی برایم توضیح دهد.
☘ بیشترین این افراد مسلمانانِ شناسنامهای بودند. سهل انگاری در واجبات مانند نماز بسیاری از آنان را گرفتار کرده بود. باید بگویم برخی افراد فراموش میکنند که بینمازی در ردیف کفر است. نماز توشه آدمی برای رسیدن به بهشت است و مسیر رسیدن به بهشت برزخی را هموار میکند. وقتی نماز مشکل داشته باشد انسان از مقصد میماند مانند کسی که وسیلهای برای رسیدن به مقصد ندارد و...
📕کتاب نسیمی از ملکوت
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔴 هیچ کدامشان خالص نبود...!
🍃در جریان بیماری و تجربه نزدیک به من مرگ، مطالب شگفتانگیز بسیاری را متوجه شدم. من خودم را انسان وارستهای میدانستم و فکر میکردم بهترین جای بهشت قرار می گیرم. مسئول چند نهاد خیریه بودم. اما نشانم دادند که میل به شهرت، هیچ چیزی برایم باقی نگذاشته! وقتی مرور اعمالم را دیدم، بسیار ناامید شدم، هیچ کار خالصی برای خدا انجام نداده بودم...!
📙کتاب نسیمی از ملکوت
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
°•○●°•🍃 @ROOHMARG 🍃•°●○•°