چشمم رو که باز کردم، فک کردم ساعت خونه خراب شده! اما سالم بود😴
ساعت هفت و نیم بود. من نیم ساعت فرصت داشتم مسیر یک ساعته تا محل کار رو طی کنم 😭
با صورت نشسته و لباس چروک سریع از خونه پریدم بیرون 😵💫
ساعت هفت و سی و پنج دقیقه، آفتاب وسط آسمون چکار میکنه؟ انگار سر ظهره!
بدو بدو رفتم سرکوچه که تاکسی بگیرم و خودمو به مترو برسونم.
از دور یه تاکسی زرد خسته بهم نزدیک شد. ای بابا! این راننده پیر خسته لابد میخواد یه ربع این یه ذره مسیر رو طول بده.🚖
چشم چشم کردم شاید ماشین دیگهای پیدا بشه اما خبری نبود.
مجبور شدم سوار همون تاکسی خسته بشم.🚕
دو تا مسافر دیگه هم تو ماشین بودن. یه خانوم صندلی جلو نشسته بود و یه آقای سیبیلو با ظاهر عصبی عقب.
وقتی سوار شدم، بحثشون بالا گرفته بود. راننده تاکسی میگفت ما باید رای بدیم و سرنوشتمون رو خودمون تعیین کنیم. مسافرا هم مخالف بودن.
دیدم اینجوری نمیشه. باید با یه حرکت ایذایی بحث رو جمع کنم که سرعت ماشین بالا بره☺️
با صدای بلند گفتم: آقایون، خانوم محترم. بحث نکنید. هرکی رای میده، کرایهش با من 😐
چند ثانیه همه سکوت کردن. آقای بغلدستیم یه نگاهی بهم کرد گفتم الان میزنه زیر گوشم.
یهو لبخند زد و گفت باشه🤑
هیچی دیگه! هم سر کار تاخیر خوردم. هم به جای ده تومن، چهل تومن کرایه تاکسی دادم😅
خانوم و آقای محترمی که با یه کرایه تاکسی نظرتون عوض شد. اگه رای ندادید، انشاءالله تاکسیتون تو راه خراب بشه و دیر برسید سرکار (جمله آخر رو درحالی مینویسم که با مشت به سینه میکوبم)🥴
#روایت_یک_دعوت
راوی: #محمد_آبانی
⏱️ آخرین مهلت ارسال روایت: ساعت ۲۴ روز چهارشنبه ۶ تیر ماه
🔺 آیدی ارسال روایت:
@raavisho_admin
راوی شو | باشگاه راویان پیشران
🆔️ @Raavi_sho