eitaa logo
راضیانه🌱
18 دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ماییم که بار تاریخ را به دوش گرفته ایم... شهید آوینی
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱╮ اربعین امسال هم نشد. البته نتوانستم واژه مناسب تری است. اربعین امسال هم نتوانستم بروم. مثل سال پیش و سال پیشتر و سال پیشترش اصلا مثل همه‌ی سالهای عمرم. نتوانستم چون زائر نبودم. باید زائر بود تا زائر شد. باید قبل از خودت دلت را روانه‌ کنی. اما من که دلم هنوز اینجاست. در میان مشغله ها و دلبسته به زمین و زمان! یکی میگفت گم شدن در بین‌الحرمین چه حالی دارد می‌دانی، آقا را پیدا میکنی! ادامه‌ی حرف هایش را نمیشنیدم من اینجا در به در دنبال پیدا کردن خودم بودم.... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ شده‌ام مثل رحیم دارالمجانین! میشناسی اش؟ همان قصه دارالمجانین معروف آقای جمال زاده. رحیم یکی از افرادی است که در این قصه کارش به دارالمجانین یا تیمارستان میکشد دلیل جالبی هم دارد ترس از اعداد! رحیم آنقدر با اعداد سرو کله زده بود تا به جنون اعداد مبتلا شده بود مثلا از عدد دو آنقدر میترسید که به بستر میفتاد. راستش را بخواهید چند وقتی است که من هم از اعداد میترسم به نظرم وضعم از رحیم وخیم‌تر است او از دو میترسید من از ۳۴، ۵۶، ۷۱، ۶۵ و امروز از ۴۲ و شاید فردا این ها تعداد فلسطینی هایی هستند که هرروز شهید میشوند برای طلب عادی ترین حق هر انسان به خاطر آب و غذا این اعداد کم‌کم دارند مرا بیمار میکنند. چگونه باید به شنیدن این اعداد عادت کرد؛ بدتر اینکه این‌ها عدد نیستند، انسانند. هر روز این اعداد تغییر میکنند، بیشتر میشوند و من فقط میشنوم و میبینم و همین و همین آن شهیدی که سهمش از اخبار دنیا یک عدد است مثلا نوزدهمین شهید امروز که بود؟ پدر، همسر چند نفر در انتظار رسیدن او بودند اصلا کسی از خانواده اش زنده بود؟ آری این اعداد مرا مجنون کرده اند... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ کیسه زباله‌ای را که با زحمت به سطل زباله سر کوچه رساندم، با تمام توان بالا کشیدم و داخل سطل انداختم. صدای لذت بخش تالاپ کمی از خستگی‌ام را جبران کرد. صدای بلند شده از افتادن کیسه روی بقیه زباله‌ها را دوست دارم انگار که تیری به هدف زده باشم. در کل حس شعف مسخره‌ و جالبی دارد. بگذریم . برگشتم به سمت کوچه بن بست کوچکمان؛ اواسط کوچه که رسیدم یکی از قشنگ ترین منظره های عمرم را دیدم. ماه امشب زیباترین قرص خود را به نمایش گذاشته بود و ابرها هم نامردی نکرده و سایه و روشن کار را درآورده بودند. کاش میشد ساعتها روی صندلی بنشینم و این زیبای خفته را بنگرم. خیلی زود عقلم چشم غره‌ای به سمت دل رفت و یادآور شد که به ناگاه اگر همسایه‌ای در را باز کند و با یک دختر، که با چادر گل گلی وسط کوچه، روی صندلی نشسته و به انتهای کوچه زل زده و ماه را تماشا میکند رو به رو شود، چه قالب ها که تهی نمی‌شوند! و مع‌الاسف مثل همیشه حق با عقل بود... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ حیف! درست وسط زندگی، یه نقطه‌ای هست، زمانی که داری عادی‌ترین کارهای روزانه رو انجام میدی مثلا همینطور که به صفحه تلوزیون زل زدی یهو با خودت میگی حیف! حیف وقتی میاد سراغت، انگار یه خار کوچیک فرو رفته تو دستت. درد داره ولی قابل تحمله، از پا در نمیاردت ولی خب درد هم داره! مرحله‌‌ی بعد حیف جالب‌ترم میشه. یه سری جمله قطاری پشت سرهم قرار میگیرن که همشون با کاش شروع میشن. این اتفاق برای من موقع خوندن یه کتاب افتاد. این که سالهای زیادی از عمرم صرف درس خوندن شد که همیشه بابتش افتخار میکنم ولی کاش کنار نظریه‌های انیشتین و نیوتن از علامه جعفری و شهید مطهری هم میخوندم. کاش وقتی داشتم مقاله انتقال ژن ترجمه میکردم، در انتها من رو به خدای خالق ژن و سلول میرسوندن نه یه امتحان درسی و نمره. کاش کتاب‌های شهید آوینی رو زودتر دیده بودم. اون حیف برای اینه که کسی نبود که بگه جسم علوم تجربی به روح علوم انسانی نیاز داره و شاید هنوزم خیلیا مثل منن و حیف و صدحیف ... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ دفاعی که مقدس بود... سر سفره‌ی سحری، از شدت خستگی چشمانش باز نمی‌شد به زحمت یک چشمش را باز کرد. نان لواش را که دید دوباره چشمانش را بست و شروع کرد به قسمت کردن نان و لقمه گرفتن. هر چقدر میکشید نان کش می آمد؛ ولی جدا نمیشد! چشمانش را که باز کرد همراه نان تا نصفه‌ی سفره‌ی پلاستیکی را پاره کرده بود. خواب از سرش پرید. سرش را که بلند کرد همه داشتند میخندیدند. عاشق مربای آلبالو بود. یک روز آخرین لقمه‌ی مربای آلبالو را برداشت و راهی جبهه ها شد. آنجا، چقدر همه مثل او بودند. "این بچه ها همان بچه های صمیمی، ساده و بی تکلفی هستند که همیشه در مسجد و نماز و محل کارت و اینجا و آنجا میبینی. اما اینجا و در این ساعات همه چیزهای معمولی هیبتی دیگر می‌یابند و تو گویی همه اشیا گنجینه هایی از رازهای شگفت خلقت هستند اما تو تا به حال در نمیافتی، امان از غفلت..."* آری آوینی راست میگفت امان از غفلت. آن غفلتی که نگفتیم اصلا چرا آن جنگ را دفاع مقدس نامیدند غیر از این بود جوانانی که راهی جنگ شدند، در عین بی تکلفی، معنای تقدس در لحظه لحظه زندگی‌‌‌شان جاری بود؟ آنانی که برای دفاع از سجده‌گاه مادرانشان رفتند. این خاک پاک بود و آن جوانان پاک‌تر و چه نامی بهتر از دفاع مقدس. *شهید مرتضی آوینی ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ مسئله معلوم؛ قانون مجهول! بیاید یه معادله ساده ریاضی رو با هم مرور کنیم. وقتی یه معادله داریم که هم متغیر x و هم y داره در حالت عادی و بدون داشتن مقادیر هرکدوم از این ها شما نمیتونید x وy رو باهم جمع بزنید. چرا؟ چون یکی نیستن هم ظاهرشون و هم ماهیتشون فرق داره پس توی مسائل ریاضی چیکار میکنن، میان میگن y مثلا یه مقداری از x با یه عدد دیگس. مثلا y همون x+1 در این صورت وقتی به جای y اون مقادیر که گفته شد میذاریم به راحتی میشه مسئله رو حل کرد. حالا شما یه جامعه رو در نظر بگیرید با انواع مختلفی از آدم ها اون جامعه چطور باهم جمع میشه یه عامل مشترک بین اعضای جامعه باید وجود داشته باشه که باعث بشه افراد بتونن جمع بشن و اون معادله یا مسئله توی جامعه حل بشه و در نهایت بتونیم به جواب برسیم و جواب نهایی چیه؟ آفرین وحدت! این عوامل در جوامع متغیرن. تو کشور ما هم خوشبختانه این عوامل زیادن مثلا وطن دوستی و غیرت یا مثلا همین حجاب وقتی شما حجاب و قانون پوشش دارید که همه ازش پیروی میکنن یک اشتراکاتی برای همه افراد جامعه باهم به وجود میاد ولی وقتی اون حجاب رو تعریف نکردید، به جای اشتراکات اختلافات بیشتر میشه و مثلا یهو ۱۰ مدل متغیر داریم که همشون معتقدن کارشون درسته و اگر بخوان هم نمیتونن باهم جمع بشن! من نه با شرع نه با دین بلکه با ریاضی هم میتونم برسم به اینکه آقای مسئول اون عامل مجهول باید حل بشه و یک قانون و ملاک براش تعریف بشه تا قبل از بیشتر شدن اختلافات و تکه تکه شدن صورت مسئله و غیرقابل حل شدن موضوع! ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ هر بار که درگیر لفظ شدیم و عمل به حاشیه رفت خسران به بار آمد... گاهی شروع کردیم به هجی کردن نام یک توافق نامه که چگونه از "برنامه جامع اقدام مشترک" نامی دهان پرکن بسازیم و نَقل و نُقل محافل کنیم. البته که کل آن توافق نامه با تمام بندها و شرایط ریز و درشتش را کنار گذاشتیم و در حرکتی مذبوحانه تنها یک نام تحویل مردم دادیم بفرمائید برجام! انصافا هم کار آینده‌ نگرانه‌ای بود. به جای اینکه بگوییم "برنامه جامع اقدام مشترک" دود شد و رفت هوا؛ میگوییم برجام از میان ما رفت. دیدید شکستی که خوردیم چقدر به چشمتان نیامد! اگر فکر میکنید ما در لفظ متوقف شدیم سخت در اشتباهید ما حتی نیازهای شما را به شیوه راه رفتن در انتخاب مسئول تقلیل دادیم پس شد آنچه شد... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ عجیب به دل می‌نشینند کارهایی که ایده انجامشان را قلب می‌دهد نه عقل. اشتباه نکن منظورم کارهای از سر بی عقلی نیست! منظورم آن کارهایی است که دل چشمکی به عقل میزند که بیا و برای همین یکبار از سبک سنگین کردن دست بردار و نگو چه سودی برای ما دارد. و عقل که از محاسبات مکرر خسته شده و می‌خواهد برای لحظاتی نفس تازه کند میپذیرد. همینطور که به کفش های خاکی چشم دوخته تمام بعد از ظهر را به تمیز کردن آنها می‌گذراند و البته مزدش را همان لبخند پدر میپردازد یا خریدهای پیرزن همسایه که آن برق نگاهش نیروی انجام کارها را در او دوچندان میکند. عقل بدش نمی‌آید هر از گاهی بنشیند به دیدن این کارهای کوچک که قلب را به وجد می آورند مثلا آن شَته‌هایی که از غنچه‌های رز جدا کرد و گل نفسی کشید یا عملیات نجات زنبورعسل که داخل کیسه پلاستیکی گیر کرده بود. از فردا همانطور که نشسته او هم ایده‌های جذابش را برای قلب کنار میگذارد. اصلا هنرنمایی انسان‌ها از همینجا آغاز میشود. البته هنوز هم معتقد است کارهای مهم‌تری دارد اما در او تغییر مهمی رخ داده گویا احساسات دیگر کم و زیاد نمی‌شوند، عمق پیدا می‌کنند. اصلا زندگی زنده‌تر شده است... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ داشتم فکر میکردم آدما با غم هاشون چیکار میکنن... خودم؟ خودم صبح به صبح میشمرمشون که یه وقت کم نشده باشن بعد تاشون میکنم و میذارم تو ظرف غم به ترتیب از بزرگ به کوچیک بعضی وقتا میبینم چن‌تاشون نخ نما شدن اونایی که مدت زیادیه پیش منن. چن تایی رو حتی یادم نمیاد اینجا چیکار میکنن... رنگاشون؟ نمیدونم به نظرم رنگ خاصی ندارن ولی همشون بی‌رنگیشون فرق میکنه! بعضی آدما دوس دارن غماشونو قایم کنن ازاونان که غم‌ها رو توی ظرف خالی سوهان میذارن کابینت بالایی یا حتی زیر فرش قایمشون میکنن؛ شاید غماشون کمه؛ من اگه این کارو بکنم اون قسمت فرش قلمبه وایمیسته! بعضیام غماشونو همه جا همراه خودشون میبرن. میدونی من این کارو دوست ندارم اون غم منه نباید ببیننش، حداقل همه نه! تو چی؟ تو با غم‌هات چیکار میکنی؟ ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
انذاری از پدرم دریافت کردم که: نوردیده! از این شب بیداری ها و نوشتن ها مجنون خواهی شد مگر از روشنای روز محرومی؟ عرضه داشتم: پدر! سیاهی شب مُرکبی است بر این قلم... روز نوشتن را نتْوانم. آنگاه که با خشمکی رو‌به رو شدم؛ به یاد آوردم که بشر، دست‌ساخته‌ای به نام مداد و خودکار دارد و اصلا قلم و مرکب به چه کار آید... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
هدایت شده از راضیانه🌱
⊱╮ شده‌ام مثل رحیم دارالمجانین! میشناسی اش؟ همان قصه دارالمجانین معروف آقای جمال زاده. رحیم یکی از افرادی است که در این قصه کارش به دارالمجانین یا تیمارستان میکشد دلیل جالبی هم دارد ترس از اعداد! رحیم آنقدر با اعداد سرو کله زده بود تا به جنون اعداد مبتلا شده بود مثلا از عدد دو آنقدر میترسید که به بستر میفتاد. راستش را بخواهید چند وقتی است که من هم از اعداد میترسم به نظرم وضعم از رحیم وخیم‌تر است او از دو میترسید من از ۳۴، ۵۶، ۷۱، ۶۵ و امروز از ۴۲ و شاید فردا این ها تعداد فلسطینی هایی هستند که هرروز شهید میشوند برای طلب عادی ترین حق هر انسان به خاطر آب و غذا این اعداد کم‌کم دارند مرا بیمار میکنند. چگونه باید به شنیدن این اعداد عادت کرد؛ بدتر اینکه این‌ها عدد نیستند، انسانند. هر روز این اعداد تغییر میکنند، بیشتر میشوند و من فقط میشنوم و میبینم و همین و همین آن شهیدی که سهمش از اخبار دنیا یک عدد است مثلا نوزدهمین شهید امروز که بود؟ پدر، همسر چند نفر در انتظار رسیدن او بودند اصلا کسی از خانواده اش زنده بود؟ آری این اعداد مرا مجنون کرده اند... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه
⊱╮ خبر کوتاه بود و روح افزا؛ باران می‌بارد... درخت انار که حالا دیگر نه اناری دارد و نه حتی برگی، زیر باران، دقیقا شکل همان درختانی شده که معلم هنر تاکید داشت، سایه روشن شاخه هایش را درست بکشیم‌. روزی که باید طراحی درخت را تحویل می‌دادیم، طرح یکی از بچه‌ها نظرم را جلب کرد. برخلاف ما که از مدادِ طراحی مشکی استفاده کرده بودیم، او درختی به رنگ قهوه‌ای کشیده بود که با نقاشی همه ما متفاوت بود. معلم هنر لبخندی به پهنای صورت زد و کاغذ را به سمت ما گرفت و گفت: ببینید چقدر خوب تونسته سایه بزنه؛ عزیزم، با مدادرنگی کشیدی؟ ولی روغنی به نظر میرسه! همه نگاه‌ها برگشت به سمت همکلاسی‌ام. _نه خانم با مدادرنگی نکشیدم. عجیبه خیلی خوب رو کاغذ نشسته با چی کشیدی؟ _خانم، با مداد اَبروی مامانم. هنوز هم چهره‌ی معلم هنر را در آن لحظه فراموش نکرده‌ام... ✎ واحدی 𔓘𔓘 @Raazianeh 𔓘𔓘 🌱راضیانه