eitaa logo
گسترده تبلیغاتی رادین
147 دنبال‌کننده
621 عکس
153 ویدیو
0 فایل
❤️بسم الله الرحمان الرحیم❤️ 👇🏾👇🏿رزرو تبلیغات 👇🏻👇🏻 @EJRA_RADIN 🤩گسترده رادین با بیش از ۲ سال سابقه در حوزه تبلیغات در فضای مجازی 🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
من با دو تا بچه طلاق گرفتم چون شوهرم قایمکی زن صیغه کرده بود، یروز زن عموم اومد خونمون کارت عروسی دخترشو بیاره ، تو روم گفت : شیدا تو اگه زن بودی و زنیت داشتی نمیزاشتی مردت بره سمت یه زن دیگه!!😏 خیلی دلمو شکست مامانم جوابشو داد و گفت عمرا پامونو بزاریم تو مجلس عروسیتون! ولی من شب عروسی کلی به خودم رسیدمو دست بچه هامو گرفتم رفتم تو تالار یه گوشه نشستم وقتی عروسو داماد که با نیش باز وارد شدن عرق سرد نشست رو تنم😱🥶 عصبی چاقو میوه خوری رو از روی میز برداشتمو.. 🩸🔪😡😭 https://eitaa.com/joinchat/2402419479C537eee0e8e باورم نمیشد زن صیغه ای شوهرم همونکه زندگیمو نابود کرد از خون خودم باشه..🥺💔🔥
.‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :614 مورخ:8/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و دوره دوساله با یکی از اساتید بیمارستان برداشتم.🩺💉 استادم مجرد بود و جوون و این منو یکم معذب میکرد، درست شبی که خواستگار برام اومده بود، استادم سر لج افتاده بود و بهم مرخصی نداد و منو مجبور کرد شب کار بمونم😔 نمی‌دونستم چیکار کنم از یه طرف خانواده ام فشار آورده بودن از یه طرف این استاد مغرور و لجبازم، رو‌پوش سفیدم و درآوردم و همینکه مانتومو پوشیدم یهو با احساس اینکه کسی پشت سرمه قلبم هری ریخت با ترس برگشتم که... 🥶😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663 سرگذشت زندگی منی‌که بازیچه شدم😭💔
.‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :615 مورخ:9/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
❤️‍🩹🖤 قبل از 🖤 بار ها نگاه خیرش رو روی حس کرده بودم اما بخاطر اینکه مامان و ناراحت نکنم سکوت میکردم و سعی میکردم کمتر جلوی بیام ، اما بعد از اینکه رفت یکروز از زود برگشت.... https://eitaa.com/joinchat/1104478341C2fcacc1495 از درد و
مادرم یه پسرعمویی داشت بنام سعید، موقعی که کوچیک بودم منو توو بغلش می‌گرفت و نازم میکرد و می‌گفت ماشاءالله چه دختر خوشگلی😏 چند سالی گذشت و حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه آقا سعید با ماشینش اومد گفت سارا سوار شو برسونمت. منم که کاملا بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت خونه خودشون! گفتم عمو کجا داریم میریم؟ گفت سارا جان مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما،اما تا وارد خونه شدم یه مرتبه سعید..😭😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 سرگذشت دردناکمو نوشتم بیا بخون🥺👆
.‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :616 مورخ:9/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
ده سالی بود بچه دار نمیشدیم و با اصرار من شوهرم قبول کرد ivf انجام بدیم. بعد اینکه نوبت گرفتیم اومدیم تهران اتاق گرفتیم.
 
کاشکی نمیومدیم😔💔
توو مرکز ناباروری یه پرستاری بود که خیلی با شوهرم گرم گرفته بود،
چندباری به شوهرم گفتم دوست ندارم با این پرستاره انقدر بگو بخند داری،گفت تابان بنده خدا داره مراحل کاشت جنین رو توضیح میده.
! تا اینکه ساعت کاشت جنین من دکتر یه کار فوری براش پیش اومد،گفتن خانوم نوبت شما فردا شد.منم یه اسنپ گرفتم اومدم سمت خونه همینکه نزدیک اتاق شدم کفش پاشنه بلندی جلوی در دیدم، با ترس دستگیره در و فشار دادم،که دنیا روی سرم خراب شد... 💔👇😭🥺 https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4 تجربه‌ای_دردناک_اما_واقعی❤️‍🔥🔥
.‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :617 مورخ:10/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
این داستان نیست بلکه زندگی واقعیه🌱 اسمم منتیا هست به معنای نور چشم یکی از خوشگل ترین دخترهای روستامون اما تا سن ۱۸ سالگی هیچ خواستگاری نداشتم چون مادرم زن دوم یه پیرمرد بود و قبل اینکه من چشم باز کنم مرده بود! دو سه سال بعدش هم پدرم مرد و من شدم زیر دست نامادری و هفت هشت تا خواهر برادر ناتنی که اسم و آوازه خوبی نداشتن🔥🤦🏻‍♀ برای اینکه بهم اجازه نفس کشیدن توی خونه رو بدن باید صبح تا شب سر زمینهای کشاورزی کار میکردم و شبها برای برادرام کثیف ترین کارو انجام میدادم یعنی بجای اونا...😰🥶😭👇 https://eitaa.com/joinchat/3447193688C2571e4be0f 🔥رفتم وسط آتیش جهنم🔥👆
.‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●♥بسْمِ اللَّهِ الرّحْمَنِ الرَّحِیمِ•●♥ تبلیغ شماره :618 مورخ:10/آبان /1403 پست آزاد:😍❤️ قیمت :کایی
ما کل خانوادمون تو یه ساختمون زندگی میکردیم ، دیشب حسام اومده بود خاستگاری من پسر عمویی که سال ها عاشقانه دوسش داشتم❤️ اونم بالاخره احساسش رو به من اعتراف کرد ،اما یه چیزی که ذهنم رو درگیر کرد بود و نا رضایتی بابا و زن عمو بود که از سکوتشون هم می‌شد اینو فهمید … تصمیم گرفتم برم داخل حیاط تا هوایی به سرم بخوره اما همون لحظه صدای بابا و زن عمو رو از پارکینگ شنیدم و برام راضی برملا شد که هیچکس ازش خبر نداشت 😔🔥 با صدای زن عمو که گفت :این دوتا با هم خواهر برادرن نکنه گذشته روفراموش کردی همه چی آوار شد رو سرم و فهمیدم که … 😱🔥😱🔥😱 https://eitaa.com/joinchat/2503607259C37b101cb57باورم نیست سرگذشت زندگیم آنقدر تلخ باشه❤️‍🔥😔