رآدیو سکوت .
عموما با تنهاییِ خود مشکلی ندارم. یعنی کنار میآیم دگر. اما بعضی روزها که پشتِ پنجره دست زیرِ چانه ب
اگر روزی گمان کردی جهان جای کمی دارد
چو من سر در گریبان کن، گریبان عالمی دارد!
تو بخند. به صحنههای مسخرهی فیلمِ «مستربین»ی که بابات با دیدنش قهقهه میزنه، بخند و تا ثانیه آخرش بشین کنارش، تا تنهایی نخنده. تا بیشتر بخنده. تو گوش کن. به حرفای مامانت درموردِ «کاشی رو باید تِی بکشم... آهان راستی بهت گفتم خالهت چی گف بهم؟» که حوصلهتو سر میبره، گوش کن و سر تکون بده. تا بیشتر حرف بزنه، بیشتر از حرفهای دلش بگه. تو نگو تکرارین. به حرفای مادرجون که هی تکرار میشه و میره سرِ خطِ اول، گوش بده و نگو تکرارین. بذار هی تکرار کنه، بذار حس کنه حرفاش برات جالبن. تو نگو سادهست. به کاردستیهای خواهرت که بینِ هر تاش یه جوونهی احساسه، نگو ساده. تا بیشتر بهت نشون بده. به آدمها گوش کن، همراهِ آدمها بخند، با آدمها مهربون باش، مخصوصا اگر خانوادهی توئن. همین .
مامان میبینه ناراحتی و نمیتونه کاری بکنه، پا میشه تلویزیونو روشن میکنه و فیلم مودعلاقهتو پلی میکنه، بعد میره تو آشپزخونه و ماکارانی دم میذاره چون ماکارانی دوست داری. اینه زبونِ عشقِ مامان.
آدمیزاد عادتش بود که همهچیز را به تقویم و ساعت و روز محدود کند. مثلا من نمیفهمم «روزِ تولد» یعنی چه؟ تولدِ من روزیست که با او ملاقات کردم، یا روزیست که اولینهای خودم را تجربه بکنم، روزیست که کسی را یافته باشم که با حوصله دست زیر چانه زده و کلمهی «گوش» در مقابلِ او کم بیاورد به وقتِ لب گشودنِ من. یا به گمانم بیشتر روزیست که بفهمم ارزشمندم، حرفهایم شنیدنیست و خودم را دوست داشته باشم. مثلا «سالگرد ازدواج» دیگر چیست؟ هر روز برای تو باید «سالگرد ازدواج» باشد. به همسرت با عشق نگاه کنی هرچند با لبخندی خسته، و چند روزی یکبار برایش رزِ قرمز بیاوری و بگویی موهایش امروز زیباست و خوشتیپ شده. مثلا «"فردا" به مامان میگم دوسش دارم/ فردا شروع میکنم این کار رو.» یعنی چه؟ همین امروزهای تو فرداهای دیروزت بودند که شبش در لحظاتِ پیشین خواب همین وعده را میدادی ... یا «جمعه» دیگر چیست؟ بعضی روزها از جمعه، جمعهترند! نمیدانم. برای من تقویم در بیشتر مواضع، جوک بود. جوکی تلخ. چرخهای باطل.
بعد یه مدتی تعدادِ ستارههای آسمون کنارِ طولانی بودنِ شبهام، سر تعظیم پایین میآوردن. پس گفتم "تو رو به اندازهی شبهای طولانیم دوست دارم".
تند حرف میزدم. بند کفشهایم را تند و پسو پیش میبستم. چایم را داغ داغ مینوشیدم. خطوطِ نقاشیام را بیدرنگ بر جادهی سفید کاغذ میکوبیدم. روی چیزی مکث نمیکردم. زمانی بود که جا میماندم، پشت هم، از همهچیز. از دستهای جوانِ مامان و لبخندهای بابا و علاقههای خواهرهایم که هر روز بروز میشدند جا میماندم. به خودم آمدم، سرکوب زدم، اشک ریختم و عقربههای ساعت را به امیدِ عقب کشیدنِ زمان عقب و جلو کردم. از آن روز به بعد برای همه چیز عجله داشتم. از وقتی «هردو در نهایت میمیرند» یا «داس مرگ» را خواندم عجله بیش از قبل به جانم افتاد. ترسِ شب و روزم شد و این شد که میبینی. کلمات را در هوا میقاپم که نکند از ذهنم مثل مِه محو شوند، زودتر از وقتی که باید با آدمها خوش و بش کردم که نکند از دستشان بدهم، فلان دوره را بدونِ خواندن نظرات خریدم تا ظرفِ ظرفیتش پر نشود و من جا بمانم. چای و قهوه را زود سر کشیدم تا سرد نشوند و به خاطرِ همین سطحِ زبانم صاف شد و گلویم تاول زد. و تمامِ اینها نتایجشان، همانطور که معلوم است، راستش را بخواهی، اصلا مطلوب نبودند. عجله کردم. مثل کودکی دو ماهه که برای راه رفتن عجله میکند و پِی این تلاشِ ناشیانه، میشِکَند؛ هم غرورش، هم خودش. و هنوز هم عجله میکنم. هنوز هم از هراسِ جا ماندنها زود میرسم، هنوز هم بند کفشهایم را کجو کوله میبندم و در راهروها همه مدام میگویند 'بند کفشت باز شده'.