در عجبم از تو، که روزها کِش میآن، خشمهای تلنبار شده، قبضهای مونده، رویاهای از دست رفته، تلاشهای ناکام، لبخندهای زوری و دلایلِ متعددی که خود به تنهایی کافیان برای اینکه یه آدم چمدونِ قرمزشو ببنده و دل بِکَنه، بذاره بره، از این زندگی و همهچیش، اما اوه پسر! تو هنوز موندی. و میمونی. دوباره و سهباره و چهارباره و اِنباره.
رُ خ ، خَ ن د _ رخخند / لبخندی دلی ، ذوق و اشتیاق ، چشمهایی خندان ، شادی ، رُخی گشوده ، شوق ، لبخندی مُسری .
رآدیو سکوت .
تند حرف میزدم. بند کفشهایم را تند و پسو پیش میبستم. چایم را داغ داغ مینوشیدم. خطوطِ نقاشیام را
کنارِ مترو روی زانوهام میشینم، سرمو کج میکنم و خیره میشم به لنگه کفشِ پاشنهبلندی که سردرگم و تنها، بین پاهای آدما توی راهپلهی زیرزمینیِ مترو، اینطرف و اونطرف میوفته. چرا؟ اون که خیلی زیباست، بینقص، کامل، مهربون. زخمی هم نیست، خوشگله، پاشنهش نشکسته. چرا؟ چون یه کفش دیگه پیدا کرد؟ چون راحت نبود، مناسب نبود، جاش نبود توی مهمونیهای دوستانه؟ بلند میشم، پا تند میکنم، به سمتِ لنگه کفشِ بیچارهی غمآلود میرم. یه لنگه کتونیِ خودمو در میارم، میکنمش تو پلاستیکی که مامان تو کیفم گذاشته بود و میچپونمش تو کیفم. و کفشِ پاشنهبلندِ مشکیِ ستارهای رو جاش پام میکنم. حالا منم و کفشهای لنگه به لنگه، یه لنگه کفشِ ستارهای و مشکیای که چون زیادی کامل و «همیشه بود»، رهاش کردن. حالا منم و منی که دیگه کامل نیست، با کفشهای لنگه به لنگه و کوتاه و بلند .
خیلی روزها حوصلهی درس خوندن نیست اما خودمو مجبور میکنم بخونم. حوصلهی زنده موندن نیست اما خودمو مجبور میکنم ادامه بدم، حوصلهی صبحِ زود بیدار شدن نیست اما خودمو مجبور میکنم بیدار بشم. خیلی چیزارو مجبوری انجام بدی، که بیشترشون به نتیجهی مطلوبی ختم میشن. مجبوری ادامه بدی، و اجباره که به آدم پَر و بال میده و قویش میکنه. همیشه حوصلهی خیلی کارا نیست، اما نمیتونی جریان زندگی رو قطع و زمان رو نگهداری. در نهایت، "قرار نیست همیشه حوصلهش باشه."
اشکالی نداره اگه شکستی. من همیشه خونهم، بیا اینجا پیشم، قول میدم خراشهای رو دستت رو ببوسم تا خوب بشن. یادته میگفتی دلت تنگ شده برای بابا که وقتی بچه بودی، زخماتو میبوسید و میگفت «آهااا! الان خوب میشه!» ؟ یادت نیست؟ باشه باشه، اصلا اشکالی نداره. خودتم یادت نیست؟ گمش کردی؟ اینم اشکالی نداره، پیش میاد دیگه. مهم اینه چیزها و آدمایی رو داشته باشی که یادت بیارن چی بودی. تو بیا، قول میدم یادت بیارم کی هستی. بیا، قول میدم برات دمیگوجه بذارم فقط چون تو دوست داری. یادمه میگفتی دمیگوجه رو دوست داری چون سادهست، چون تو رو یادِ خودت میندازه. بیا، باهم میریم coffee party راه میندازیم وسطِ جنگلهای شمال. یادته تو چنل یکی خوندیم میخواد tea party راه بندازه کنارِ دریا؟ تو گفتی چای خوشمزهست، دوستداشتنیه، اما قهوه حقیقتِ زندگیه. تلخه، آدما دوسش ندارن، اما بهش نیاز دارن. گفتی اینارو بیشتر دوست داری. پس همون که تو میگی. بیا، میخوام عکسای قدیمیت که توشون کلی رو به دوربین لبخند زدی رو بذارم پشتِ قابِ گوشیت. تو بیا، قول میدم با چسبزخمهام ترکهای لیوانتو به هم بچسبونم. دستام یکم زخمی میشنا،ولی این مهم نیست. مهم تویی. یادته میگفتی عاشقِ درست کردنِ چیزای شکستهای؟ بعد منم گفتم که: «پس چرا خودتو درست نمیکنی؟»، بعدش ناراحت شدی و لیوانمو درست نکردی. البته اشکال ندارهها. تو بیا، قول میدم یادت بیارم کی بودی... قول میدم.
کُسوف. میدانی کسوف یعنی چه؟ من میگویم ماه طمعکار است. یعنی ماه روی خورشید را میگیرد، همانند نمکنشاسی بیادب. جلویش را میگیرد تا بیشتر دیده شود، چون به مالِ خود قانع نیست. چون نورِ بیشتری میخواهد. به خورشید غر میزند که «تو نمیدانی! تو مرا دستکم گرفتی!» پس خود را با طَمَع روی خورشید میاندازد.خورشید میتواند تکان بخورد، اما میایستد. بگذار به تو بگویم چه چیز نصیبِ ماه میشود: ناچیزی. ماهِ بیچاره نمیداند ظرفِ او در مقابل تمامِ نورِ خورشید زیادی کوچک است. حقیر میشود، پَست میشود، سرافکنده میشود، میسوزَد از شرم، از حرارت و خورشید با لبخندی دلسوزانه از جای تکان نمیخورد تا به او بفهماند که چه حماقتی کرده است، خودش میدانسته چقدر نور به او ببخشاید. گمان کنم، خدا نیز نسبت به بندههایش چنین است. اگر به تو نور، نعمت و هر آنچه طمعش را داری، نمیبخشاید، از 'خودخواهی' نیست. از 'خیرخواهی'ست. او میداند که نباید داد. میداند چقدر باید در ظرفِ روحت نعمت بریزد. چون اگر بیش از آنچه که میداند ببخشد، لبریز میشوی، خفیف میشوی، کمارزش میشوی، تهی میشوی و در خلا غرق میشوی و در شرمِ خود میسوزی.
رآدیو سکوت .
رُ خ ، خَ ن د _ رخخند / لبخندی دلی ، ذوق و اشتیاق ، چشمهایی خندان ، شادی ، رُخی گشوده ، شوق ، لبخن
غَ م ، خ و ا ب _ غَمخواب/ خوابی از سرِ اندوه ، سردرد ، کابوس ، خوابی طولانی ، فرار از زندگی ، بیقراری .