انقدر که از شروع هراس دارم و ضربه دیدهام، پایانها را بیشتر پذیرا هستم. پایانها واقعیترند، از حسهای پوشالی خالیترند. در پایانها مشخص است تکلیف چیست، چه شده و نتیجهی برآمده چگونه است. دلآشوبی و دلپریشانیای در جریان نیست. همهچیز در مسیر خود قرار گرفته و نقطه آخر خط نشسته است ... اما در شروعها دو نقطهها و ویرگولها به خط شدهاند، در میانهی مسیر نقطه ویرگول به تو پوزخند میزند چون وقتی فکر میکنی همهچیز تمام شده، تو را به ادامه باز میدارد. پایانها روراستترند، هرچند تلخ، واقعیترند.
آنکه دیده نشد میبیند. آنکه شنیده نشد میشنود. آنکه فهمیده نشد میفهمد، آنکه فهمیده نشد میفهمد، آنکه فهمیده نشد میفهمد.
بهم میگه: «یه روزی میرسی بهشون. یه روزی درست میشه.» اما من درحالی که بغضمو با اصرار میخوام بفرستم پایین، تنها سوالی که تو ذهنم میاد اینه: "کِی؟" مگه من همیشه تو این سِن میمونم؟ همیشه آرزوهام، رویاهام همینه؟ با این چیزا ذوقزده میشم؟ وقتی فلان کتاب رو بخونم ذوق میکنم و لبخندِ که میپَره رو صورتم؟ وقتی سی سالم شد، دیگه این شور و شوق رو خواهم داشت؟ قطعا نه. قطعا با غمِ خوابیده تو پستوهای چشمام، به رویاهایی که بهشون رسیدم، اما خیلی 'دیر'، نگاه خواهم کرد. به راستی که درست گفته بود: «چه غمِ بزرگیست در رسیدن به رویاها و آرزوها، در وقتِ نامناسب و دیر.» پس چرا باید خجالت بِکِشم که مثلا کتابِ کاراوال رو میخونم؟ یا مثلا فلان فیلمِ تخیلی رو میبینم؟ یا وقتی شهربازی میریم، بازیهای مختلفو سوار میشم؟ یا تو خیابونای خیسِ از بارون پاییزی با دوستم میدوم؟ خجالت نمیکِشم. از این چیزهایی که از دستشون خواهم داد و حالا دارمشون، خجالت نمیکِشم. میخوام زندگیشون کنم، تو رگهام اون حسای رنگارنگو لمسکردنی رو حسشون کنم. به خیلیاشون نمیتونم توی اون سِنی که باید برسم به انواع و اقسامِ دلایل؛ اما از حسها، رویاها و آرزوهایی که میتونم تجربهشون کنم، هیچ ابایی نخواهم داشت .
رآدیو سکوت .
دِ ل پَ ر ی ش ا ن _ دِلپریشان/ آشفتگی ، به نوعی فُتادن ، دلآشوبی ، نگرانی ، بیقراری ، اضطراب ، اس
غَ م ی ، شُ دَ ن _ غَمیشدن/ انتقالِ غم ، گریز از مواجهه با اندوهِ دیگری بهویژه از سرِ خودمحافظتی ، فرار ، هراس ، یا شاید هم به نوعی مقاومت یا شجاعتِ فرد در همراهی با غمِ دیگری با وجودِ آگاهی از بارِ عاطفیِ آن ، غمگریزی .
انتظار یکی دیگه از شوخیهای دنیویه. منتظری بارون بیاد و بعد منتظری بند بیاد، منتظری سریالی پخش بشه و بعد منتظری به آخرش برسی، منتظری بچهدار بشی و بعد منتظری بزرگ بشه، منتظری ازدواج کنی و بعد منتظری که طلاق بگیری، انتظار بر دوش از برای زیستن و انتظار بر دوش از برای مُردن. انتظار میکِشی تولدت بشه و بعد دوباره تا تولدِ بعدی انتظار میکِشی. تو خودت شوخی هستی، یا دنیات آدمیزاد؟