عزیزم در این شهر، دهانها را میبوییدند تا یک وقت نگفته باشی "دوستت دارم" و پایش مانده باشی، اگر چنین بود تیشه میزدند بر ریشهی پیچکِ عشقی که قد میگرفت به بالای ابروهایت . خواستم بگویم من در این شهرِ خاکستریِ عشقگریز خالصانه عشق بخشیدم و حال، چیزی جز چند تکه قلب از بقایای تکههای بخشیده شدهاش، در دست ندارم. تو را هم ندارم .
به نظرت کسی میدونه که وقتی کلافهم قهوه میخورم و وقتی همهچی آرومه چایی؟ کسی میدونه که وقتی نگرانم با پایینِ پیچِ موهام بازی میکنم؟ کسی میدونه چرا انقد کشهای فنری تو دستامه؟ میدونه وقتی کتاب میخونم جای بالهای قیچی شدم رو حس میکنم؟ میدونه کلی دستنوشته تو گوشه کمد دارم و نوشتههامو میندازم دور؟ میدونه دیوونهی بوی خاکِ آب خوردهم؟ میدونه کلهم همیشه پر از حرف، حرف، و حَرفه؟ نود درصد مواقع حرفامو میخورم و جاش لبخند میذارم رو صورتم؟ وقتی خودمو گُم میکنم چشمام بیفروغ میشن و وقتی احساسِ آزادی میکنم تو چشمام ستارهها چشمک میزنن؟ به نظرت، کسی انقد بهم دقت کرده که اینارو بدونه ؟ فک نکنم. اما، ما که سعی کردیم کسی باشیم که اینجور چیزارو درباره بقیه میدونه .
ترس، نفرت، خشم، خودمحور بودن خیلی راحته. اما مهر بخشی، عشق ورزیدن، مهربون بودن و ملاحظه کردن خیلی سخت؛ البته این چیزی نیس که به انتخابِ تو باشه، ضرورتِ زندگی و این کُرهی خاکستریه. من شمارو از امروز به چالش میکِشَم عشق بِورزین، مهربون باشین و مهر بخشی کنین. بهتر از قبل مشغولش بشین. امروز و فرداها و هفتهها. همین الان. با یه اِسِمس، لحن، نگاه، لمس، لبخند، حرف. به چالش میکِشَمتون، و قطعا تاثیرشو خواهید دید .
رآدیو سکوت .
مامان میبینه ناراحتی و نمیتونه کاری بکنه، پا میشه تلویزیونو روشن میکنه و فیلم مودعلاقهتو پلی می
بابا از مامان عذرخواهی نمیکنه چون وقتی خسته بوده یه لحظه صداش روش بلند شده، به جاش وقتی از سر کار داره برمیگرده براش یه ساندویچِ هایدا میخره و یه دسته گُلِ نرگس. بابا سختشه زبونی عذر بخواد، با رفتارش عذر میخواد. اینه زبونِ عشقِ بابا به مامان.
چه چشمانِ زیبایی داشتی .
/ «چشمدریده، ادبِ نگاه ندارد.»
غم بود که من و او را به هم پیوند زده بود. غم عجب درهایست عظیم و عجبتر چه پیوندیست ضخیم. برای ما، پیوند بود.
غم بود که دستِ تو را در دستم نشانید، چشمانِ قهوهایِ تو را در چشمانِ قهوهایِ من چسباند. اما بعد مدتی نبودی، تمام شدی، رفتی. نمیدانم غمِ تو، دیگر همنشینِ همیشگیات نبود، یا ... نمیدانم.. علیرغمِ تلاشت برای فراموشیِ اندوهِ خویش، اندوهِ چشمانِ تیرهی من تو را یادِ روحِ تیرهرویِ غمت میانداخت؟ از اول هم میدانستم که این چشمان، این چشمِ قهوهایِ روشنِ تو که در تضادِ با قهوهای تیرهی من بود، نشان از چنین روزی دارند. چشمِ من کُندهای بود از درختی که در شرف رشد بود اما تبر خورد و بعد سوزانده شد، اما دیدهی تو درختی بود که فقط چند خردسال بر رویش با چاقو خط انداخته بودند اما اگر زخمها را یادش میرفت، رشد میکرد. چه میدانم عزیزم، صحبت زیاد شد. فقط خواستم بگویم اگر این فراقِ تو از برای جداییِ غم از دیدههایت است، مقدمِ رفتنت را گلباران میکنم و اشکهایم را بارانِ روزهای داغت. ببخشید که چشمانم، دستانم، نگاهم یادآورِ غمِ شما بود .
«غم همیشه همانی بود که بوسهای بر گونهام مینشاند و کمی بعد جایش سیلی میگذاشت.»
در چشمانم خیره شد، لحنِ صدایش بدجور رُک بود. گفت به نظرِ او، بسیار خفتبار و حقیرانه است که برای ماندنِ کسی، اجبار را وسط بِکِشی، یا به التماس بیوفتی، یا که غرورت را زیر کفشهایت لِه کنی. چشمانم را میدزدم، شانههایم خمیده میشوند، صدایم کمحجم و خشدار: «و چه دهها برابر خفتبارتَر که با تمام این تلاشها، موفق نشوی. بشکنی. برود.»
مطمئن باش او - آن آدمِ پژمرده که سگ سیاه افسردگی همنشینش شده است - هم میداند که اینهمه زیبایی در این دنیاست؛ کودکان میخندند و هنوز بهار میشود و ال و بِل. اما به مانندِ کسی مبتلا به بیماریِ آسم، توانِ استفاده ندارد. به آدمی دارای آسم بگو اینهمه هوا! نفس بکش بینوا! میشود چنین ؟