eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
تلقن می‌کند خوب است. صبح وقتی خورشید با کج‌خندی از پشتِ کوه‌ها سر بر می‌آورد، با خود تکرار می‌کند: «خوبم.» وقتی به مامان بر می‌خورد، وانمود می‌کند خوب است. همه‌چیز ردیف است. فردا می‌خندد، پس‌فردا نیز. آنقدر که دوستان بر شانه‌اش زده و می‌گویند خنده‌اش آهنگی شاد دارد. غم را در زرورق می‌پیچاند؛ در جوک‌ها، لبخندها و قهقهه‌ها. آنقدر قهار که خود نیز به یقین می‌رسد خوب است. دوستانِ غریبه می‌گویند خوشبخت است، می‌گویند حالش عالی‌ست. مادر نیز باورانده به خود. دبیر می‌گوید نمره‌هایش عالی‌ست، پس خوب است. خودش نیز کَلان‌وقتی‌ست باور کرده است. من خوبم، خوب، شاد، راضی، عالی، مقاوم، موفق. من خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. همه‌چیز خوب است، او خوب است، می‌خندد، لبخند می‌زند و شوخی می‌کند تا اینکه دوباره او، رو به رویش، چشم در چشم، می‌ایستد. پُررو پُررو، بِر و بِر، در چشمانش خیره می‌شود. همیشه همین بوده. و غم را می‌بیند، غم را می‌بوید، غم را از طنینِ خنده‌اش که در میانه‌ی راه می‌شِکَند می‌قاپد و می‌پرسد: «پشتِ مردمکِ چشمات غم می‌بینم، خوبی؟» همه‌چیز تمام می‌شود. چند وقت بود همه با خود می‌گفتند خوب است و از برای داشتنِ یقین، نپرسیدند "خوبی؟" ؟ نه خوبی‌های از سرِ تکلیف، آن «خوبی»هایی که لرزه می‌اندازند بر اندامِ آدم. تو خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. خوبی. شانه بالا می‌اندازد، لبخند می‌زند و چشم می‌دَرَد: ـ چی میگی؟ خوبم. اما صدایش در میانه‌ی راه خش‌دار می‌شود و نزول میابد. بغض‌ها امان نمی‌دهند. «خوبم»ها بغض شده‌اند، لبخندها، جوک‌ها کینه‌توزانه به گلو چنگ انداخته‌اند، نمی‌گذارند نقشه آنطور که باید پیش برود. نمی‌گذارند صدا سالم بیرون بیاید، بر بدنه‌ی آن ناخن می‌کشند. خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. خوب نیستم. ببخشید مامان، خیلی وقته خوب نیستم. چندبار تو را نهی کردم که به آئینه نگاه نکن؟ به چشم‌ها نگاه نکن؟ به آنکه چشمانت را می‌کاود نگاه نکن؟ چند بار تو را نهی کردم از خویش مپرس این چیزها را؟ جویا مشو ؟ چشم از چشم می‌گیرد. غم نگاهش می‌کند، به راستی که نامِ غم برازنده‌ی اوست. نامش تنها دو کلمه، غین‌میم، اما به اندازه یک تَپه کتاب حجم دارد، کَمر شِکن و کُندکننده، بی‌حوصله و بسیار محزون و مهجور است. چشمان آبی رنگش را لایه‌ای آب پوشانده و از خلأِ بین لب‌هایش سیگاری تاب می‌خورد. بی‌حوصله روی صندلی لم داده و به رو به رو، به خلا، به خاطرات خیره می‌شود. سر می‌چرخاند و، به چشم‌ها، به چشم‌هایش نگاه نکن! نگاه کرد. دود سیگار پیچ می‌زند و در چشم‌هایش لانه می‌کند. حال، اشک‌ها لَه‌لَه می‌زنند برای فرار. به زور کلمه‌ای را تُف می‌کند، بغض از میانش سرک می‌کشد: ـ راحتی ؟ غم سیگار را دود می‌کند، شانه بالا می‌اندازد و چشم می‌دزدد: + ما که خیلی وقته ناراحتی‌م، اما چه میشه کرد ؟ اشک می‌لغزد، جاده می‌گیرد روی گونه‌ها و از چانه به پُرزهای لباس فرو می‌افتد. دیده تار شد. پلک زد. دیده واضح شد. غم نیست، فقط، در رو به رو، آینه‌ای با گستاخی قد عَلَم کرده.
رخت‌های خود را، به من بسپارید. در دلم بسیار رخت می‌شویند.
انسان فقط خو می‌کند. عادت کردن، کارِ همیشه‌ی انسان است. ساکنان دریا به صدای موج‌ها عادت می‌کنند، نمی‌شنوندش. انسان به وجودِ مادرش عادت می‌کند، قدر نمی‌داند، مهر نمی‌ورزد چون فکر می‌کند همیشگی‌ست. چیزی که همیشگی باشد، عادت می‌شود. محبتی که استمرار میابد، عادت و در پِی آن، وظیفه می‌شود. غمی که تداوم پیدا کند، هم‌سفر می‌شود. زخمی که چندین روز بر جای بماند، دیگر دیده نمی‌شود و یا با نیم‌نگاهی از نظر گذرانده می‌شود. فقط، من نمی‌دانم رازِ دلتنگی چیست، که هرچه تکرار، تکرار، تکرار می‌شود عمیق‌تر می‌شود، بغض‌تر می‌شود، کَنه‌تر می‌شود. زالو می‌شود و از جامِ زندگی می‌نوشَد، رود می‌شود و از چشم‌ها فوران می‌کند و جاده می‌کِشد تا چانه، چشم می‌شود و خیره به کنجِ سقف. امان از انسان و این بازی‌هایش ..
زندگی که سر ناسازگاری برمی‌دارد؛ من نه شمشیر دارم، نه گیتاری که انگشتانم با عصبانیت بر تارهایش بخراشند، نه تفنگی، نه قرصِ خواب‌آور، نه کیسه‌ی بوکسی، نه نیرویی فرا انسانی، نه مشت‌های محکمی. من، فقط، چای می‌ریزم. سینی را بسیار خوب و زیبا می‌آرایم و چای می‌ریزم. چای‌ای آنقدر داغ که سقف دهانم را بسوزاند و آنقدر خوش‌دَم که شاید، شاید زورش بچربد بر تلخیِ بغض‌ها. هرچند چای‌هایم را تلخ می‌نوشم، تا شاید تلخی، شیرینیِ اشک‌ها را از یادم بِدُزدد. "من فقط چای می‌ریزم." «چای بریزم برایت ؟ که بسیار قهار شده‌ام .»
رآدیو سکوت .
دل و جان بردی اما ، نشدی یارم.mp3
زمان: حجم: 10.9M
رهایی از غم، نمی‌توانم؛ تو چاره‌ای کن، که می‌توانی .
او را می‌بینم که بسیار رنج دیده که نه، رنج به جان کِشیده است. بسیار. روزهای سختی را از سر گذرانده، شب‌های زیادی برایش سال‌ها طول کشیده‌اند. اما حال، چه مهربان، چه ملاحظه‌کار، چه آرام و چه شنونده‌ای‌ست قهار برای زخم‌خوردگان. نمی‌دانم، رنجِ زیستن آدم‌ها را مهربان‌تر می‌کند؟ یا شنونده بودن مهربان بودن را در زیرمجموعه‌ی معانیِ خود دارد؟ یا "خفتگان را خبر از محنتِ بیداران نیست، تا غمت پیش نیاید غمِ مردم نخوری.
خواب نمی‌برد مرا، یار نمی‌خرد مرا مرگ نمی‌درد مرا، آه! چه بی‌بها شدم...