آدمها خیلی مهربونتر از اونین که از دور میبینی. همیشه هم شبیهِ این نامرد و حرفا و غمو غصههای اینترنتی نیستن. یه بار امتحانش کن، یه بار اجازه بگیر و سرتو بذار رو شونهی بغلیت توی مترو، یه بار کلیپ طنزی که دیدی رو رندوم نشونِ طرف مقابلت بده، یه بار یکم از روزِ سختی که داشتی برای همکلاسیت بگو. اونها هم گاها خستهن، اونها هم میدونن و میفهمن دردِ اینو که صبح بیدار بشی و ندونی برای چی، چجوریه. میدونن ناامیدی و خستگی چجوریه. آدمها میفهمن.
اگر با دستِ زور میخواهی غم را، زخمهایم را از پوست من جدا کنی، بدان که پوستم نیز با آن کَنده خواهد شد. غم سرطان است، اگه به سمتش حملهور شوی، تو را تکهتکه خواهد کرد. اگر با دستِ زور میخواهی زخمهایم را درمان ببخشایی، به من نزدیک نشو عزیزم که دیگر بیش از این جا برای شکستن و زخم خوردن ندارم و چیزی جز خونریزی نصیبم نخواهد شد ..
درکش زیاد سخت نیست: انعکاس چیزی بودن اکثرِ اوقات باارزش نیست، 'خودت' باش.
"در جهان بال و پر خویش گشودن آموز ؛ که پریدن نتوان با پر و بال دگران !"
از خودم ممنونم که این چندی سال علاوه بر دیگران، زیرِ فشارهایی از طرفِ خودش بود، و هنوز چهارستونِ بدنِ روحش کمو بیش سالمه. ممنون که صبور بودی عزیزِ من، مچکرم که هنوز شمشیر [چای] رو تو دستای زخمیت نگه داشتی. زادروزت در کنارِ غمت که از بدو تولد در دامنت پنهان شده بود نیز خجسته باد .
چندبار باید کنارِ لالهی گوشت فریاد بزنم که "آدم که فقط مالِ خودش نیست!" تا خود را نکُشی، نزنی. نروی، ترک نکنی، تلخ نشوی، خاطرات را پاک نکنی، چشم نَدَری، دل نشکَنی و بد نشَوی ؟
یادمه یه جا خوندم که توی ایرانِ باستان، به زن میگفتن مهربانو و به مرد مهربان. مهربانو یعنی کسی که مهر خلق میکنه و مهربان یعنی نگهبانِ اون مهر. ادبیاتِ دوستداشتنی و باریشهی ایران، برام قندِ روزهای تلخ و دواگُلیِ رو زخماست. چقدر دوسداشتنی، با اصالت، پر نور، نوازشگرِ روح و دلدزد هستی تو ایران خانم .
اتفاقا برعکس عزیزِ ندیده؛ کتابها کامل، عاقل، دوستداشتنی، عزیز و محترمند و بسیار زنده. آنهایی که نیازمندِ خواندنند ماییم. آنهایی که نیازمندِ زنده شدن از سوی برگههای پر کلماتند ماییم. کتابها حرفهایی را در قالب کلمات در چشمانمان مینشانند که محتاجشان هستیم، چون بیانگرِ حرفها و حقایقی هستند که ما از بیانشان عاجزیم. ما نیازمندِ زنده شدن هستیم، ما.
رآدیو سکوت .
امن و امان باش. کسی باش که اگر افتضاحترین کار دنیارو هم انجام دادن، بتونن به آغوشت پناه بیارن. تو ا
از آدمهایی که وقتی کنارشونی چهار ستون روح و بدنت میلرزه که اگه فلان حرفو زدی، ناامیدش میکنی چون از «سطحِ انتظار» ِ اون پایینتره، مدام خودتو سانسور میکنی که 'نکنه ازم ایراد بگیره و تو جمع بهم بیمحلی کنه'، ایرادهای بنیاسراعیلی میگیرن و مثلِ آدمهای کمفهم به جای اینکه کاستیهات رو درست بیان کنن توهینوار میزنن تو دهنت، و تمامِ این خصوصیات رو پوئنی مثبت برای خودشون تلقی میکنن؛ متنفرم. متنفرم. انزجار میورزم. گریزانم. فراریم.
رآدیو سکوت .
«دلم میخواهد هرچه خوشحالت میکند فهرست کنی و من هم در آن فهرست باشم.» شعلهورم کن`
دین گفت، "وقتی کنار تو هستم، ستارهها، ستارهترند و میناها، بنفشتر."
امیلی و صعود`
رآدیو سکوت .
مامان امروز بعدِ روزهای زیادی که هرجا بشقاب گلقرمزی میدید جمع میکرد، بلاخره زدشون به دیوارِ راهرو
من یادم میره چی میخواستم و نیاز داشتم، اما مامان؟ وسطِ بازار و کلی فکر که توی سرش اینور اونور لم دادن، یادشه که من چی نیاز داشتم و میخواستم و میخره برام. «بیا ازینا که می خواستی برات خریدم، اینم سوهان ناخن. دیدم قبلیِ شکسته بود.» اینه زبونِ عشقِ مامان.