eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر من نمی‌دونم دقیقا ازین زندگی و خودم چی می‌خوام؛ اما می‌دونم دلم نمی‌خواد تجربه کنم اون روزیو که دستای پیرم‌و دورِ فنجون قهوه پیچیدم، کنار پنجره‌ای که یخ بسته نشسته و دارم به پیچ جاده نگاه می‌کنم و به روزهایی که می‌تونستم زندگی کنم، بخندم و مهارت جدید یاد بگیرم فکر کنم و خودِ احمقِ کوچکم رو سرزنش کنم که همه‌ی اونارو از دست داده و آه بکشم .
گفتند وطن و شانه‌ات آمد به یاد ...
شاید چهره‌ها چیزی از پیری بروز ندهند، اما دست‌ها، حتی زودتر از چشم‌ها، خیلی خوب همه‌چیز را لو می‌دهند .
رآدیو سکوت .
شاید چهره‌ها چیزی از پیری بروز ندهند، اما دست‌ها، حتی زودتر از چشم‌ها، خیلی خوب همه‌چیز را لو می‌دهن
دقت نکرده بودم به دستای مامانم؛ مامان چه زود، چه زود و من چه دیر به خودم اومدم، من چه بد جا موندم از نگاه به دستات قبل چین افتادنشون .
آدما وقتی خسته‌ن واقعا دوست‌داشتنی میشن. آروم حرف می‌زنن، بحث بیخودی نمی‌کنن، گیر نمیدن، زود کوتاه میان، حتی صادق‌تر هم هستن، مهربون‌تر و صبورترن، آرومن، مظلوم، گوگولی مگولی و بی‌دفاع‌ن. وقتی خسته‌ن قابل تحمل‌تر هم هستن .‍
یکی از بزرگ‌ترین دراماهای زندگی من میشه به این اشاره کرد که با وجود اینکه به حدِ کفایت کمال‌گرا بودم، رشته‌ی تحصیلیمم اضافه بر سازمان بهم فشار میاره که "ببین من کار نمی‌کنم. فقط چون تو خطِ ۶۷۲۸۸ یدونه کاما و نقطه جا گذاشتی. اصلا مهم نیس تو بقیه جاها همه‌چی رو رعایت کردی، کامل نیس."
من کتاب‌زیستَ‌م. کتاب‌زیست و کتاب‌خوان نه فقط به معنای "خواندن" بلکه به معنی زیستن در جایی ورای این دنیای خاکستری و فانی و بیرون کِشاندنِ زندگی و معانی از میان واژه‌ها . من از کتاب‌ها ارزش و تاثیر کلمات را آموختم. یاد گرفتم که گزیده‌گوی‌تر، با دقت‌تر، صبورتر و باکیفیت‌تر باشم و به مسائلِ زندگی با دیدی وسیع‌تر بنگرم. یاد گرفتم آدم‌های مختلف در زندگی‌های متفاوت را بیشتر درک کنم و تسلی باشم تا زخم. یاد گرفتم که پشت هر رهگذری، دشمنی و دوستی، داستانی نهفته، داستانی که شاید به طورِ کامل آن را نشنوم، اما می‌توانم بخشی از آن را درک کنم. یاد گرفتم که مسائل زندگی را از زوایای مختلف نگاه کنم و پیش از قضاوت، عمیق‌تر فکر کنم. یاد گرفتم انسان‌ها در عین تفاوت‌های ظاهری، در عمقِ احساسات بسیار به هم شبیهند. مفاهیم عمیقی را آموختم؛ از جمله غم، شادی، زندگی، محبت، نفرت و بسیاری بیش از این‌ها. در میان صفحاتِ کتاب‌ها؛ از طرفِ کارکترها به چالش کشیده شدم، درک شدم، در آغوش کشیده شدم، لبخند زدم و گریستم. من در شرایط‌ها و با شخصیت‌های مختلفی زندگی کردم؛ بدون اینکه مستقیما آن‌ها را تجربه کنم و بنگرم. ذهنم را در طیف وسیعی از زندگی‌ها، تاریخ‌ها و علم‌ها رها کردم و آن‌ها را با دقت نگریستم. من در ذهنم نویسندگان را به مبارزه طلبیدم، شخصیت‌ها را انتقاد و تشویق کردم، و از هر پایان در هر کتابی، فهمی عمیق‌تر به مسائل پیدا کردم. کتاب‌ها معلم‌های زندگیِ من بودند. دست نوازش و دوا گُلیِ روی زخم‌ها . همان دنیای وسیعی بودند که از کودکی روی تاب، به امیدِ رسیدن به آن‌جا، پا تکان داده و بال می‌گرفتم. کتاب دستیابی به حجم عظیمی از اطلاعات، تجربه‌ها، علوم، احساسات و هر آنچه که می‌خواستم و نیازِ بقای روح بود، بودند. کتاب‌ها آئینه‌ای شدند و بخش‌هایی از خویشتن را نشان دادند که خویش، از آن ها بی‌خبر بود. مشوقم شدند و گاه باعث ناامیدی از خود و در پِی آن، تلاش برای رشدِ خود. بیشتر اوقات پنجره‌ای بودند، پنجره‌ای به سوی قلب کسان و زندگی‌هایی که هرگز از نزدیک ملاقات و لمسشان نکرده‌ام. دریچه‌ای برای گشودنِ پرِ پرواز و تنفس در میان ضربه‌های پیاپیِ زندگی، و پله‌ای برای صعودِ روح . من کتابخوانم، از آن‌ها که می‌دانند نباید زندگی را فقط زیست، بلکه باید ورق زد. کتاب‌خواندن نه فقط عادت که یک شیوه‌ی زندگی‌ست؛ شیوه‌ای که به ما می‌آموزد چگونه عمیق‌تر ببینیم، دقیق‌تر بیندیشیم و انسانی‌تر زندگی کنیم. من کتاب می‌خوانم بیشتر نه از برای فرار، بلکه برای داشتن زندگی کامل‌تر و خودِ کامل‌تر .
خیلی دردناکه بچه‌ها. از دست دادنِ آدما از زندگی رو میگم، اینکه یا مرگ اون‌هارو در آغوش می‌کشه یا خودشون ترکمون می‌کننش مهم نیس؛ مهم اینه در هر صورت از دستشون دادی. و قسمت دردناکِ قضیه اینجاس که تو چنگ می‌زنی به خاطرات، به اون صحنه‌ها و چهره‌ها که به مرور ناخواسته از ذهنت پاک میشن. اون لبخندا و نگاه‌ها، صداها، لمس‌ها، حرفا و لحظات ... به آینده با ترس نگاه می‌کنی و می‌ترسی از دستشون بدی و یادت بره اینارو. با غمِ محزونِ چشمات و بغض تو گلو هی بهشون چنگ می‌زنی و ملتمسانه تلاش می‌کنی نگهشون داری. حافظه خیلی خیانتکاره. کم‌کم داره یادم میره چهره‌شو، یا طنین صداشو وقتی که اسممو صدا می‌زد، یا خطوطِ گرمِ کف دستشو که با انگشتام اینچ به اینچ متر می‌کردم .
واقعا آدم جالبی‌م. داشتم به پروژه‌هام نگاه می‌کردم، اسم یکیشون «میو»عه، یکیشون «هاهاها»، یکیشون «رَکَب». خودم خودمو به سخره می‌گیرم :)))))
کاش انقد ما کوچیک نبودیم. کاش می‌تونستم کاری بکنم، کاش انقد ناتوان نبودم. ما غذا می خوریم و شب آروم سر رو بالش می‌ذاریم، در صورتی که تو همین کُره یه عده آدمِ بی‌گناه دارن از گشنگی می‌میرن. واقعا نمی‌دونم باید بابت اینکه لزوماتِ زندگی رو داریم خوشحال باشم یا چی؟ نمی‌دونم چه کار کنم برای اینکه از احساس گناهم کم کنم بابت اینکه من غذا داشته باشم و بچه‌هایی، هم‌سنِ خواهر کوچیکه‌م از گشنگی رنج بکشن و بال باز کنن و پر بکشن به سمت آسمون. به خاطرِ چیزی که چیزی که حقِ مسلمِ یه آدمه. بی‌تابم، خیلی بی‌تاب. متنفرم اون آمریکایی که تو فیلماو کتاباش آزادگی و رهایی و عدالت رو جار می‌زنه، اما خودش از حیوون کمتره. دیزنی‌ای که تو انیمیشناش اشک تمساح می‌ریزه، اما کمک می‌کنه به رژیمِ کودک‌کش. خدایا، تو خودت شاهد باش من صدا بلند کردم بر علیهِ استکبارِ جهانی .
ما آمده‌ایم که بشنویم و بعد صدا شویم تا شنیده شوند ..