رآدیو سکوت .
تو بخند. به صحنههای مسخرهی فیلمِ «مستربین»ی که بابات با دیدنش قهقهه میزنه، بخند و تا ثانیه آخرش ب
مادربزرگ پولا و طلاهاشو میچپوند لای پَرای بالش، نه که بالش از گاوصندوق امنتره، چون آدمیزاد چیزهای مهم و ارزشمند زندگیش تا وقتی پیشِ خودشن احساس آرامش و امنیت میکنه. بعد تو میذاری میری و به طور تعجبآوری توقع داری خم به ابروهای من نیاد ؟
رآدیو سکوت .
دین گفت، "وقتی کنار تو هستم، ستارهها، ستارهترند و میناها، بنفشتر." امیلی و صعود`
«اتفاق شکوهمندی حاصل نشد مگر آنکه کسانی به جرات باور کردند که در درون آنها چیزی برتر از آنچه که به نظر میآید وجود دارد.»
اول عاشقِ خودت باش`
رآدیو سکوت .
بابا از مامان عذرخواهی نمیکنه چون وقتی خسته بوده یه لحظه صداش روش بلند شده، به جاش وقتی از سر کار د
بابام هیچوقت نمیذاشت ماها، با گریه بخوابیم. به مامانم میگفت: «فاطمه! یه وقت نذاری بچه با گریه بخوابهها، چون خوابش کابوس میشه و وقتی صبح بیدار بشه پر از غم و حسابی بیحاله. از روزها کار کردن هم جانکاهتره.» چندبار تجربهش کرده بودی، بابا؟
رآدیو سکوت .
وقتی دردی رو داروها و پزشکها نمیتونن درمان کنن، باید از فردِ تو آیینه بپرسی: چه چیزی رو سالهاست ب
تا وقتی یکی باهات خوب رفتار نکنه، متوجه نیستی قبلا چه باری روی شونههای خمیده و خستهت بوده، چه رفتاری رو تاب میوردی و چه ظلمی در حقِ خودت میکردی. تا وقتی از فشار رها نشی، قضاوت نشی، احساس امنیت نکنی، با پات رو زمین ضرب نگیری، ذهنت شلوغ نباشه، متوجه نمیشی چه باری روی دوشت بوده تمامِ این مدت .
رآدیو سکوت .
- این احوال را ببین .. + بوالعجبکاری، پریشانعالمی، صعبروزی .
- تایپت دخترِ بور، چشم رنگی و ال و بِله؟ پسرِ ورزشکار، خوشاستایل، فلان و فلانه؟ یا فقط پول برات مهمه؟
+ خب، آدمهای شاد. آدمهای شاد، دخترهای شاد، پسرهای شاد. کسایی که با وجودِ غم و رنج، هنوز میخندن. منظورم اینه که .. ببین، نمیدونم. فقط لبخند و چشماش رو به همه اینا ترجیح میدم.
شبهایت طولانیست. نمیدانی تا چقدر قرار است کِش بیایند. دیگر ماه که همیشه هست، دوا که هیچ، زخم میزند بر قلبنامی تپنده که در حصاری در آغوشت محبوس است و هر لحظه گویا این قفس برایش تنگتر میشود.
هرچه بیشتر میگذرد، احساسی بیشتر در وجودت گداخته میشود. نه، احساس نیست، واقعا درحال سوختنی. این مذابِ سوزان تا به عمقِ قلبت رسوخ کرده و پایین میرود، آنقدر که جلوی نوکِ پاهایت سقوط میکند. میدَرَد و میدزدد. همهچیزت را. در مغزت دویدن میگیرد. و در عجبم از تو که بدنت تماما لب گشوده است، اما دریغ از کلمهای که از میانِ لبهایت بگریزد .
شبی چند بار مرگهایت را شمردهای؟ چندین شب؟ آیا به روزهایت نیز، سرایت کرده است؟ غمِ خویش را به چه چیز، به چه کس، به که، به که گفتی؟ چند بار بر مزارِ آرزوهایت نشستی و سوگواری کردی؟ چگونه در حالی که خاطرات گریبانت را میدَریدند، لبخند را بر چهره فرا خواندی؟
بغضهایت را در آغوشِ پیچِ گَلو چِپاندی، لیکن عزیزم، برعکسِ تو که هر روز پژمردهتر میشدی آنها رشد کردند و آنقدر بالا آمدند که حالا، همیشه، با کجخندی از میان جوکهایت، حرفهایت، صدایت سرک میکشند. از میانِ تک به تکِ نفسهایت. و قد گرفتهاند تا پشتِ مردکهایت .
از خودت بپرس، از خودم میپرسم. تا به کِی میگذارم این پیچکِ امید که تا چشمانم قد کشیده، بیش از این قد بکشد؟ آخر مگر نه اینکه شاید مثلِ درختانِ شازده کوچولو، زیادی بزرگ و سبز باشند و در نتیجه، سیارهام را به نابودی مینشانند؟ پاهای لرزانم دقیقا بر کدامین عشق ریشه دواندهاند که هنوز نشکستهاند ؟ دقیقا چطور و چگونه ؟
چمیدانم عزیزم. چیزی دربارهی صبر و امیدواری میگویند، میگویند ظرفی سفالیست با طرحهایی فیروزهای رنگ، که آدم را توهمِ الماس برمیدارد. میگویند آب در آن بند میشود، بله، بند میشود. اما سرازیر هم میشود، لبالب پر، مالامال، لبریز شده و شاید ظرفِ سفالی را گِل کند. خراب کند. ویران کند. میگویند گوشه به گوشه لبپَر شده اما بینهایت زیباست، فیروزهای، سبزآبی، با طرحهایی ریزنگار، روحنواز، و بیتهایی شعر که در بِینابینِ آنها ثبت شده. پر از اشکهای توست که قرار است همانها را روزی بدرقهی قدمهای غم کنی که میرود تا دیگر برنگردد، یا هرازگاهی نهایتا سُکسُکی بکند. چمیدانم عزیزم، چیزهایی دربارهی امید و صبر میگویند...
اشکهایش را تند تند پس میزند، گویی چیزی نجس باشند، گویی حرمتِ اشک نقض شده باشد، در شرفِ از دست رفتن باشد: «چرا؟ چرا هرروز بزرگتر به نظر میاد؟ انگار قویتر میشه. بی-بیشتر عذابم میده.»
ـ چمیدونم تصدقِ چشمای بارونیت. لابد چون مام از خاکیم، اینطوری میشه که یه دونه احساس که تالاپی میوفته تو دلمون، با عجله و بدونِ تامل میره تو لایههای پایینی و اصیل و قهقرای قلبمون و حسابی جون میگیره، رشد میکنه، قد میکِشه، میوه میده، سبز میشه و یهو تو یک آن به خودت میایی میبینی پرِ از خار شده، زرد و پژمرده و لَهلَهزنان دنبالِ خواب زمستونی و تو هم که وابسته و نیازمندش. نهایتش یهو ریشهش خشک میشه، البته اگه آدمیزاد کوتاه بیاد و بهش آب نده، بعدشه که بیحس میشه دردش. هرچند خاک دونهای که یه زمان تو دلش خوابیده و رشد کرده بود رو یادش نمیره.
+ امیدوارم زودتر خشک بشه. میخوام با تیشه بیوفتم به جونِ این... این ریشهی لعنتیش. میخوام تیکه پارهش کنم.
ـ خودتم میدونی که؟ تو خودتو زخم و زیل و خونیمالی میکنی، اما نمیذاری یه خراش رو اون بیوفته.
هقهق میزند، چنان که لحظهای قلبم را در سینه به لرزه وا میداردو نفسم را تنگ. دردهای ریشه دواندنِ درختک در خاکِ وجودش، در اشکها خوابیده و روی جادهی گونهاش اسکیتبازی میکنند، با ناله میگوید: «پس اینه، اینه آدمیزاد.»
ـ اینه.
رآدیو سکوت .
اشکهایش را تند تند پس میزند، گویی چیزی نجس باشند، گویی حرمتِ اشک نقض شده باشد، در شرفِ از دست رفتن
چشمانش را میدزدد. گمان نمیکردم برگشتن به عقب و ملاقاتِ خویش، چنین شود. طوری از من چشم میدَرَد که گویا هیولا هستم. گویا دشمنِ خویش را میبیند، به من تنفر میورزد. میدانستم از خود متنفر است و فراری، اما نه در این حد. به آئینه میزنم تا لحظهای نگاهم کند و چشمهایش را به چشمهایم قرض دهد. چشمهایش اشکیست، نگاهش خسته و دستانش لرزان. آنقدر مدادِ در دستش را فشار داده که خطوطِ انگشتانش سفید شدهاند. شانههایش بالا پایین میشوند از گریستن. بالاخره نگاهم میکند، انعکاسِ نورِ اتاق روی شیشهی عینکش بازیبازی میکند. چشمهایش لحظهای گرد میشوند، شاید میترسد. شرط میبندم هیچوقت دوست نداشته خودِ چند سالِ بعدش را ببیند، حال، از خودِ زمانِ حالش هم بیزار است. اشکهایش لحظهای تعلل میکنند، دهانش نیمهباز است و موهایش را از روی صورت عقب میراند: «تو..؟» لبخندی دلسوز روی صورتم مینشانم. میدانم اینجا لبهی دره ایستاده. خسته و ناامید است، و با تیشه، با نفرت، بر ریشهی امید میکوبد. سرم را کج میکنم، دستم را جلو میبرم تا اشکهایش را عقب برانم اما آئینه حائل میشود.
ـ خیلی سخته مگه نه؟
هقهق میزند و در خود جمع میشود، نگاهش ثابت نیست. میدانم میخواهد اشکهایش را پاک کند، چون فکر میکند آنها انعکاسی از ابعادِ ضعفاند. بغض گلویم را میفشارد: «چی اذیتت میکنه؟» صدایش پر از پستیبلندیست، به زور از بینِ بغضهای گلو بالا میآید، کمحجم و زیر: «وحشتناکه.»
ـ چی؟
+ زمان. زندگی. غمها. ذهنم. وجودم. همهشون... زیادی، زیادی سنگینن. روح-روحم نفس کم آورده. این لحظات. ظرفِ امید و صبر تکهتکه شده.
+ میدونم، میدونم.
دستانش لباسش را میفشارند. دوباره چشمهایش را به زمین میچسباند و تند تند اکسیژن را واردِ ریههایش میکند و در پِیِ آن غم از دهانش در غالب بازدم و آههای لرزان و خسته بیرون میپرد. لبخندم گرمتر و کمی بزرگتر میشود، دستم را از روی آئینه پایین میاندازم. صدایم آرام، پر از اطمینان و آرامشِ خاطر و چشمهایم پر از آسایش و خودباوریست. برعکسِ آن قهرمانِ ظریف و لغزندهی آنطرفِ آئینه. انگشت اشارهام را روی لبهایم میفشارم.
ـ هیس... بس کن. باشه؟ نفس بکش. عزیزم، لحظهها رفتنیان. این هم یه لحظهست. تو فقط یکم روی یه لحظه گیر کردی و داری ازش یه قفس میسازی، درحالی که لحظهها میرن دختر. مسئله همینه. رهاش کن چون میره. لحظهها متغییرن. بذار بره.
چشمهایش کمی میدرخشند، شاید از امید. دیده تار است، پلک میزند. شفاف شد، و اما خودش آنطرف آئینه با چشمانی که میدرخشند نگاهش میکند.
رآدیو سکوت .
یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم. یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشمارم. یادم باشد رنجِ کسی را حقیر نشم
گاها نذار کسی بهت بگه اندوهت ناچیزه و "چیزی نیست". اتفاقا خیلی چیزا هست. خیلی هم دردناک و طاقتفرساست. چیزی که تو اون شرایط نیاز داری، درکِ وجودِ غم و رنجته. هضم کردنشه. باید وجودش رو بپذیری و همچنین اندازهش رو، تا درکش کنی. اینکه از بیرون غم و رنجت معلوم نیست، مبنی بر این هم نیست که همهچی خوبه و اندوهِ تو ناچیزه و اتفاقی نیوفتاده.