رآدیو سکوت .
«اتفاق شکوهمندی حاصل نشد مگر آنکه کسانی به جرات باور کردند که در درون آنها چیزی برتر از آنچه که به
«همیشه باید ماه را هدف اصلی خود قرار دهید. در این صورت، حتی با سقوط هم روی ستارهها فرود میآیید.»
سندرومِ اسپاگتی`
رآدیو سکوت .
«همیشه باید ماه را هدف اصلی خود قرار دهید. در این صورت، حتی با سقوط هم روی ستارهها فرود میآیید.» س
«همیشه همینطور بوده. برای دخترها سختتره. حالا میتونی بشینی غصه بخوری یا اینکه همین باعثِ انگیزهت بشه.»
چشم انتخاب میکند که کنارِ چه کسانی بگرید، چون اشک حرمت دارد. بیرنگیِ اشک از رازداری بر میآید، تا شاید اگر حرمت شکست، راز نشکند، برملا، استشمام و لمس نشود. اشکها حرمت دارند، برای همین جمع میشوند، انباشته، روی هم روی هم، دریا دریا.
فکر کنم توی اپیزود چهرازی بود که میگفت از یه جا به بعد همه روزا جمعهس، باید بگیم یکجمعه، دوجمعه، سهجمعه ...
هیچ آدمی به اندازهی جوانی که به هردری میزند که فقط از زندگیو مصائبش بگریزد، خطرناک نیست.
«من. من دکمهی آسانسور بودم. دکمهی آسانسوری که فرسایش یافته. من مسیر نبودم، واگن هم نبودم، طبقه، راهپله، سیستم صوتیِ داخل آسانسور و هیچچیز دیگهای نبودم، فقط واسطهای برای "رسیدن" بودم. من رو نمیدیدن، تا وقتی که معیوب میشدم. اون موقع با عصبانیت میگفتن به هیچ دردی نمیخورم. حقیقتش رو بخوایی، با حسرت به طبقههای بالا نگاه میکردم. با خودم میگفتم خوش به حالشون! چقدر آدما میخوانشون. چقدر آزادن. من حتی نمیتونم به طبقهشمارِ بالای آسانسور نگاه کنم. خلاصه، یه روز یه پیرزنی، با نوکِ کلیدش محکم و پشتِ هم زد تو سرم. حاجی، بدجور میزدا! گیج شده بودم و هی نوار نورِ قرمزِ دورم خاموش روشن میشد. یارو عصبی بود، چون آسانسور داشت دیر میومد، رو سرِ من خالی میکرد! عصبی شدم. خودمو زدم به حماقت، گفتم اصلا میدونی چیه؟ حالا که اینطوری شد، دیگه کار نمیکنم. ببینم کی میخواد واسطهی رسیدنای شماها بشه. آقاجون چشمت روز بد نبینه! ما اینو نگفته بودیم که دیدیم دِکی! یکی اومده جامون. آخه میدونی؛ من نه واگن بودم، نه راهپله، نه چراغِ تو آسانسور، نه طبقه، نه... خب، مث اینکه من حتی شکستنمم یه حرکتِ قهرمانانه نبود و کلی هم دکمه وجود داشت که جای منو بگیره. الان وسطِ کلی دکمهی رها شدهی دیگه نشستم، پسر، چقدر دلشون پره..»
- به وقتِ خراب شدنِ دکمهی آسانسور و درد و دلهایش ، بیست و شش شهریورِ چهار صفر چهار .
سادهها را اذیت نکنید. سادهها دل میبندند، واقعا عاشقتان میشوند، محوِ نگاهتان میشوند، تا آخر مسیر پسو پیش همراهتان میآیند، اسمتان قندِ روزهای تلخشان میشود. سادهها با دیدنِ دستبندهای دخترِ دستفروش ذوق میکنند، مورچهای که تکهای تهدیگ سوخته با خود میبرد بهشان امید میدهد، آرزوی لمسِ نور را دارند، به لبخند زدن و خنداندن راضیاند و رویاهایشان زیاد دور نیست. در تلاشند زنده بمانند. سادهها بسیار شکستنیاند؛ مواظب باش ذوقشان را کور نکنی، مبادا میانهی راه زیرِ پایشان بزنی، که همانندِ شاخهای پر از شکوفه و اما ظریف، بد میشکنند. میمیرند. خرد میشوند.