eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
«من. من دکمه‌ی آسانسور بودم. دکمه‌ی آسانسوری که فرسایش یافته. من مسیر نبودم، واگن هم نبودم، طبقه، راه‌پله، سیستم صوتیِ داخل آسانسور و هیچ‌چیز دیگه‌ای نبودم، فقط واسطه‌ای برای "رسیدن" بودم. من رو نمی‌دیدن، تا وقتی که معیوب می‌شدم. اون موقع با عصبانیت می‌گفتن به هیچ دردی نمی‌خورم. حقیقتش رو بخوایی، با حسرت به طبقه‌های بالا نگاه می‌کردم. با خودم می‌گفتم خوش به حالشون! چقدر آدما می‌خوانشون. چقدر آزادن. من حتی نمی‌تونم به طبقه‌شمارِ بالای آسانسور نگاه کنم. خلاصه، یه روز یه پیرزنی، با نوکِ کلیدش محکم و پشتِ هم زد تو سرم. حاجی، بدجور می‌زدا! گیج شده بودم و هی نوار نورِ قرمزِ دورم خاموش روشن می‌شد. یارو عصبی بود، چون آسانسور داشت دیر میومد، رو سرِ من خالی می‌کرد! عصبی شدم. خودمو زدم به حماقت، گفتم اصلا می‌دونی چیه؟ حالا که اینطوری شد، دیگه کار نمی‌کنم. ببینم کی می‌خواد واسطه‌ی رسیدنای شماها بشه. آقاجون چشمت روز بد نبینه! ما اینو نگفته بودیم که دیدیم دِکی! یکی اومده جامون. آخه می‌دونی؛ من نه واگن بودم، نه راه‌پله، نه چراغِ تو آسانسور، نه طبقه، نه... خب، مث اینکه من حتی شکستنمم یه حرکتِ قهرمانانه نبود و کلی هم دکمه وجود داشت که جای منو بگیره. الان وسطِ کلی دکمه‌ی رها شده‌ی دیگه نشستم، پسر، چقدر دلشون پره..» - به وقتِ خراب شدنِ دکمه‌ی آسانسور و درد و دل‌هایش ، بیست و شش شهریورِ چهار صفر چهار .
ساده‌ها را اذیت نکنید. ساده‌ها دل می‌بندند، واقعا عاشقتان می‌شوند، محوِ نگاهتان می‌شوند، تا آخر مسیر پس‌و پیش همراهتان می‌آیند، اسمتان قندِ روزهای تلخشان می‌شود. ساده‌ها با دیدنِ دستبندهای دخترِ دست‌فروش ذوق می‌کنند، مورچه‌ای که تکه‌ای ته‌دیگ سوخته با خود می‌برد بهشان امید می‌دهد، آرزوی لمسِ نور را دارند، به لبخند زدن و خنداندن راضی‌اند و رویاهایشان زیاد دور نیست. در تلاشند زنده بمانند. ساده‌ها بسیار شکستنی‌اند؛ مواظب باش ذوقشان را کور نکنی، مبادا میانه‌ی راه زیرِ پایشان بزنی، که همانندِ شاخه‌ای پر از شکوفه و اما ظریف، بد می‌شکنند. می‌میرند. خرد می‌شوند.
رآدیو سکوت .
روی نوتِ زرد، با راپید، پررنگ می‌نویسم: «روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند.» و محکم، انگار که با کتاب‌خونه‌م دعوا دارم‌و همه‌چی تقصیرِ اونه، می‌چسبونم روش. می‌کوبم روش. طوری که صدای کتابام درمیاد. حالا هرروز صبح که وقتی از تخت میام بیرون و تو تمنای همه‌چی هستم، برمی‌گردم سمتِ کاغذ، موهامو می‌زنم کنار و با چشمای غمگین و امیدوار از خانم بهبانی می‌پرسم: «روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند؟»
مدام امروز و فردا می‌کند. تمام زندگی‌اش "امروز و فردا کردن" شده است. فردا زندگی می‌کنم، فردا لبخند می‌زنم، فردا خواهرم را بغل می‌کنم، فردا تست می‌زنم، فردا مفیدتر خواهم بود، فردا فردا فردا. پاس می‌شود از امروز به فردا، از فردا به دیروز. دیروز حسرت فردا را می‌کشید و فردا حسرتِ دیروز را. توپ خوبی هم هست، خوب قِل می‌خورد از این‌سوبه آن‌سو، خوب بازیچه‌شان شده. امروز و فردا. اگر می‌توانستم از لغتنامه‌ام پاکشان می‌کردم، دیروز را هم.
رآدیو سکوت .
یادمه یه بار که چت باکسم رو با هوش‌مصنوعی باز کردم و کنارم نشسته بود، سریع و تند تند شروع کردم به پا
بیژامه‌ی مشکی‌اش را در می‌آورد و آهی از سر خستگی می‌کشد: «نمی‌دونی چه ترافیکیه! پر از دود و دود و دود! چیه این تهرون؟ چرا آدمیزاد انقد به این شهر غمگین دل می‌بنده؟» لبخندی تلخ می‌زنم و به چشم‌های خسته اما آسوده‌اش نگاه می‌کنم: «لابد چون مثل هوای خودِ آدمیزاد، غمگینه. تهرون شبیه آدما خسته‌س. پر از خستگی و غم. پر از کار و شلوغی، اما خیلی ناجور خسته. ناجور.»
حسرت و بغضِ من رو می‌خوایی؟ برام از آخرین‌ها حرف بزن. از آخرین نگاه‌ها، آخرین ماکارانیِ خاله‌پز، آخرین لبخندهای بابابزرگ، آخرین مسخره‌بازی‌ها، حرف‌ها، چای‌ها، صفحاتِ کتاب، آخرین قسمت سریال‌ها، آخرین عکس‌ها، آخرین خاطرات، آخرین‌ها و آخرین‌ها و آخرین‌ها.
کاش درختی بودم که میشه سایه‌بانِ تو، کاش برگ‌های کتابی بودم که بوسه می‌زنن رو نوکِ انگشتای تو، کاش گردن‌بندی بودم که می‌شینه رو شونه‌های تو، کاش بوی گلی بودم که می‌پیچه تو بینیِ تو، کاش همه‌ی چشم‌هایی بودم که نگاه می‌کنن به تو، کاش لیوانی بودم که می‌خوره به لبِ تو، کاش چوب‌لباسی‌ای بودم برای کتِ تو، کاش سرمه‌ای بودم که کشیده میشه تو چشمای تو، کاش هرچیزی بودم که در رابطه با توئه.
رآدیو سکوت .
بیژامه‌ی مشکی‌اش را در می‌آورد و آهی از سر خستگی می‌کشد: «نمی‌دونی چه ترافیکیه! پر از دود و دود و دو
«دنبال غم نگرد، غم خودش تو رو پیدا می‌کنه، رویا. باید دنبال شادی بگردی و پیداش کنی.»
؛ خوب پُر است، پر انرژی، پر از حالِ خوب، پُر از لبخند. «برای بقیه خوب ذوق‌زده می‌شود، کوچک‌ترین موفقیتِ دیگران چشمانش را اشک‌آلود می‌کنند و آغوشش را بزرگِ بزرگ می‌گشاید، خوب مراقبِ بقیه است و کافی‌ست بفهمد کسی غمگین است تا غم‌دان شود. اما به خودش که می‌رسد،» تمام می‌شود.