فهمیدهام هیچ فایدهای نداشته، من هرچقدر میکوشیدم نقصهایم را پاک کنم، و حتی وقتی پاک میکردم هم نیز، باز در دیدههای تو هنوز با همانها شناخته میشدم و هیچوقت دست از کوفتنِ آنها بر سرم برنمیداشتی. هیچوقت .
غم، دزد بود. غم میدزدید. سرعتِ عمل را، کلمات را، لبخندی اصیل را، برقِ چشم را، خندههای خالصانه و شاد را. غم شادی را در استخرِ اشکهایش خفه میکرد. غم تمام تار و پود را میدزدد. آدمهای دورت را میدزدد. اگر زورش برسد امید را هم به غارت میبرد. به هرچه دست میزند همان را آبی میکند، در پستوی چشمها و بینِ خطهای کفِ دست زندگی میکند و هیچوقت، هیچوقت تو را ترک نمیکند فقط اجازه میدهد به او و وجودِ جانکاه و نفسگیرِ بغضش خو کنی. غمدزدیدهام باوان، غمدزدیدهام .
غم و دوستانش؛ بیماری، دلتنگی، درد و رنج همگی دزدند اما تو، غمِ آبیِ من، از همه دزدتر بودی. از همه.
رآدیو سکوت .
ح ر ف ، ن ا ک _ حرفناک/ پرحرفی از سرِ رنج و غم یا شاید هم خستگی ، زبانِ بدون کنترل ، بیانِ حسهای د
غ م ، د ز د ی د ه _ غمدزدیده/هر آنچه بود غم به غارت برد ، اندوهبار ، وضعیتِ پس از یک ضربهی عاطفیِ بزرگ که فرد احساس میکند سرمایههای عاطفیاش توسط غم به تاراج رفته است ، زندگیِ آبیرنگ . «من غمدزدیدهام.»
رآدیو سکوت .
بهم میگه: «وای فلانی هزار و چهارصد زده چنلشو!» در جواب شونه بالا میندازم و میگم: «یعنی دو سال پیش د
یادمه یه بار که چت باکسم رو با هوشمصنوعی باز کردم و کنارم نشسته بود، سریع و تند تند شروع کردم به پاک کردنِ چتها چون نمیخواستم آشنا بشه با ورژنِ منِ خیلی غمگینتر. خودش، جهتِ احترام، نگاهشو انداخت رو کنجِ سقف و بعد با صدایی غمزده گفت: «دیوونه، من که قضاوتت نمیکنم.» و من ازون روز متداولا دارم اینو با خودم تکرار میکنم تا شاید بتونم به خودم بفهمونمش و هر سِری هم میریزم به هم. کاش آدمها این جمله رو بیشتر به هم بگن، کاش الکی و نابِجا دست نزنن به امرِ بزرگِ «قضاوت» که کارِ تو، آدمک، نیست. نیست. نیست .
شما نپذیر و هی حرف بیار لیکن این حقیقت تغییر نمیکنه که وقتی با چنلهای/صفحههای کمارزش، آدمای کمارزش، کتابهای کمارزش، قلمهای کمارزش وقت میگذرونی ناگاه به خودت میایی میبینی قلمت، خودت، اخلاقت، خطوطِ قرمزت در هرچیزی، روابطتت، رفتارت و خلاصه همهچیزت داره کیفیتش رو از دست میده، بلااستثنا. فقط برای هرکسی به مدت زمانِ اون وقت گذروندنِ بستگی داره .
رآدیو سکوت .
غَ م ، خ و ا ب _ غَمخواب/ خوابی از سرِ اندوه ، سردرد ، کابوس ، خوابی طولانی ، فرار از زندگی ، بیقر
من خواب را دوست داشتم. تا وقتی که پناهی بود برای جان گرفتن، منظم نفس کشیدن، و مرگی کوتاه. اما بعد مدتی تبدیل به غمخواب شدند، کابوس شدند، سردرد، پریشانی، اشک دیدهها و آشفتگیِ بعدِ مرگ. آنقدر داغان که برای فرار از غمخواب باید قهوه سر میکشیدم و در دنیای خاکستریِ خود گوشهای کِز و در خاطرات شنا میکردم اما تَن به خواب نمیدادم. تو بگو، حال به چه چیز پناهنده شوم؟
«اگه وقتی در فکر فرو میروید، حالتان بد نمیشود، لبخند از چهرهتان نمیگریزد، چشمانتان را نمیدزدید، شما آدمی شاد با زندگیو روانی مطلوب هستید.»
آدمها خیلی مهربونتر از اونین که از دور میبینی. همیشه هم شبیهِ این نامرد و حرفا و غمو غصههای اینترنتی نیستن. یه بار امتحانش کن، یه بار اجازه بگیر و سرتو بذار رو شونهی بغلیت توی مترو، یه بار کلیپ طنزی که دیدی رو رندوم نشونِ طرف مقابلت بده، یه بار یکم از روزِ سختی که داشتی برای همکلاسیت بگو. اونها هم گاها خستهن، اونها هم میدونن و میفهمن دردِ اینو که صبح بیدار بشی و ندونی برای چی، چجوریه. میدونن ناامیدی و خستگی چجوریه. آدمها میفهمن.
اگر با دستِ زور میخواهی غم را، زخمهایم را از پوست من جدا کنی، بدان که پوستم نیز با آن کَنده خواهد شد. غم سرطان است، اگه به سمتش حملهور شوی، تو را تکهتکه خواهد کرد. اگر با دستِ زور میخواهی زخمهایم را درمان ببخشایی، به من نزدیک نشو عزیزم که دیگر بیش از این جا برای شکستن و زخم خوردن ندارم و چیزی جز خونریزی نصیبم نخواهد شد ..