eitaa logo
رآدیو سکوت .
331 دنبال‌کننده
97 عکس
4 ویدیو
0 فایل
- نجات‌دهنده کجا بود باباجان ؟ ما پناهنده‌ای بیش نبودیم؛ به دو چشمونِ سیاهش، به کنج‌و پستوهای کُتب، چايِ امام‌رضا، قهوه، قلم، امید، دستای مامان، موسیقی، لبخندِ بابا، طلوعِ آفتاب، حسین و حسین و حسین. ` هوای زیستن، یا رب! چنین سنگین چرا باید ؟
مشاهده در ایتا
دانلود
دقت کردین مردم غره، حتی کم‌سن‌ترین‌هاشون هیچ‌وقت ناشکری نکردن؟ تو اوجِ گرسنگی و لحظه بخشیدنِ جون، هیچ‌وقت ناشُکری نکردن بچه‌ها ... حتی زمانی که پیکرِ بی‌جانِ عزیزتر از جانشون رو تو آغوش کشیدن. همه‌شون حتی بچه‌های سه سالشون قرآن می‌خونن و به وقت سختی قرآنِ که زیر لباشون زمزمه میشه. چطور این‌همه مقاومت میاد تو این شرایط؟ این‌همه دین‌داری؟
بشنو که این صدای غزه است؛ صدای بچه‌هایی که صدای موشک‌ها لالایی‌شان شده. صدای مردمی که در کربلایی دوباره تنفس می‌کنند و مرگ کودکان و عزیزهای جانشان را در مقابل چشم نظاره می‌کنند. بشنو از خاکی که حتی جنین‌هایش نیز در عذابند. تو چه می‌دانی نداشتن غذا و آب وقتی که فرزندت در شکم پا می‌زند، یا با شش سال سن کنارت می‌گِریَد فقط برای چیزی که حق مسلم اوست، چه دردی دارد؟ تو چه می‌دانی هر نگاه به عزیزانت، نگاهِ آخر باشد و ندانی یعنی چه؟ تو چه می‌دانی چه دردی دارد از دست دادنِ خواهر کوچکت، درحالی که پوست و استخوان شده و کاری از تو بر نمی‌آید یعنی چه؟ تو چه می‌دانی دردِ نادیده گرفته شدن توسط تمام جهان یعنی چه؟ دزدیدنِ صدایت یعنی چه؟ دزدیدن خانه‌ات و ادعای مالکیت بر آن یعنی چه؟ تو چه می‌دانی؟ تو چه می‌دانی تو را «دزد» نامیدن، در حالی که خانه‌ات را غصب کرده‌اند یعنی چه؟ تو چه می‌دانی کشته‌ها و عزیزانت را تمام جهان فقط یک «عدد» ببیند یعنی چه؟ بشنو از مردمی که رفتنِ عزیزهایشان بی‌برگشت است. بشنو از مردمی که با پاهای لرزان بر سرِ پیکرِ بی‌جان عزیزانشان نماز اقامه می‌کنند، بشنو از مردمی که خانه‌شان دزدیده شد. کودکانشان کشته شدند و همسرانشان چشمانِ خود را از دست دادند. بشنو از مردمی که نمی‌دانند به چه کس، و حتی به چه کنسروِ غذایی اعتماد کنند. بشنو از مردمی که با امید به سمتِ آردها می‌دوند تا شاید بتوانند جلوی اشک‌های کودکِ دو ساله‌شان از سر گرسنگی را بگیرند و بعد، تیرباران می‌شوند و با خونِ خود خاک را نقش می‌زنند و در لحظه‌های آخر “اشهد و ان محمدا رسول الله” سر می‌دهند. این صدای غزه است. صدای ملتی که وجودیتشان سانسور می‌شود. و اما، بشنو از قهرمان‌های زمانه‌ات. بشنو از مردمی که در خرابی‌ها، زیرِ قرآن پناه می‌برند. بشنو از مردمی که در اوجِ گرسنگی و با لبانی ترک خورده؛ کفر نمی‌ورزند و ناشکری نمی‌کنند. بشنو از قهرمانانی که اگر کس دیگری گرسنه باشد، گرسنگیِ او را بر گرسنگی خودشان ارجحیت می‌دهند. اسپایدرمن‌ها و سیندرلاهایتان ارزانیِ خودتان! قهرمانانِ من ایناند. قهرمانانِ من زنانی هستند که درحالی که پیکرِ بی‌جان فرزندشان را در آغوش می‌فشارند، حجاب از سرشان نمی‌افتد. قهرمانانِ من ملتی هستند که خانه‌هاشان را ترک نمی‌کنند و تا جان دارند پای دینشان می‌ایستند. قهرمانان من کسامنی هستند که معصوم‌ند، همانند آن کودکِ گرسنه‌ی کوچک، و مقاومند مانند سید حسن نصرالله. برو و گوشه‌ای قایم شو اسرائیل و در آئینه به تصویرِ حقارت‌بار خودت بنگر! که شما با مردمی طرفید که دینشان انسانیت و چشمشان به نیروی ورای این نیروهای جسمانی شماست، چشمشان به آسمان و دستِ نوازش زینب بر سرشان است. بترسید از کودکی که فریاد می‌زند “حسبی‌الله” ... فرار کنید از ترسِ مردمانی که از سکوتِ مردم فانی و احمقِ زمین نمی‌ترسند، از سکوتِ خدا می‌ترسند. کسانی که مسیر حضرت ابراهیم مسیرشان است و بچه‌هایشان را شما نمی‌کشید، آن‌ها هستند که به خدا می‌بخشایند. بترسید از مردمی که سیره وجودشان بویِ سیبِ قتلگاهِ حسین را می‌دهد و جوان‌هایشان دسته دسته به آغوش علی‌اکبر پناه می‌برند. بروید و باز فیلم‌ها و کتاب‌هایی از صلح و عدل بنویسید و بسازید و دروغ بسرایید! بروید و خود را مظلوم جلوه کنید! اما صدای این مردم از شما بلندتر است. شاید در نهایت شما زنده بمانید و جسمِ ما مسلمانان بر زمین بیفتد، اما درواقع آن کسانی که مرده‌اند شمایید. آنانی که بوی حقارت می‌دهند شمایید. درواقع زنده‌های واقعی این‌ها هستند؛ این مردم، این کودکانی که ورد لبشان قرآن است، این مردمِ پیروی دینِ انسانیت. این مردمی که تا همیشه وردِ مقاومت و مظلومیتشان روی لب‌ها خواهد لغزید و الگوهایشان آنان خواهد شد. و از شما حتی با نفرت هم یاد نخواهد شد، شما از یادها می‌روید طوری که انگار، روی این خاک، وجودیتی نداشتید. بروید و دروغ‌هایتان را بسراید ... بروید و بر کشتن افتخار کنید ای حقیرانِ از حیوان کمتر. بروید .
من حتی به چیزهای موردعلاقه‌ام نیز احساسِ تعهد می‌کنم. نسبت به کتاب‌ها، آهنگ‌ها و فیلم‌های مورد علاقه‌ام. نمی‌توانم رهایشان کنم و همیشه برایم یادآور چیزی هستند و با احترام ازشان یاد می‌کنم و وقتی به چیزی دیگر علاقه‌مندتر می‌شوم، احساسِ خیانتکار بودن گلاویزم می‌شود عزیزم، حال تو انتظار داری تو را فراموش کنم و کس دیگری جایت را برایم پر کند؟ اگر به هنگامِ رفتن چنین فکری می‌کردی، سخت در اشتباه بودی ... درد فراق و دوری تو هنوز برایم تازه، مثل یک چایِ تازه‌دم لمس کردنی‌ست، من از زخمی که تو زدی نیز با احترام یاد می‌کنم .
در دنیای موازی من جرعتِ دست به قلم بردن و کتاب نوشتن را پیدا می‌کنم. فکر می‌کنم که در دنیای موازی "شجاع‌تر" هستم، خیلی شجاع. آنقدر که از ساده بودن نهراسم، خودم را دوست داشته باشم، کارهایم را، زندگی‌ام را، تلاش‌های ناشی‌گرانه و ناکامم را، و مهم‌تر از همه زخم‌هایم را دوست داشته باشم. آنقدر شجاع که نگاه و حرف‌های دردناک اما لاپوشی شده با زرورقِ اطرافیانم را از نظر بگذرانم. آنقدر شجاع که خودم باشم و بگذارم بی‌وقفه کلمات بر زبانم بلغزند. آنقدر شجاع که نترسم که نکند مصدع اوقاتِ کسی می‌شوم با حضورم. اما چه حیف لبخند ستاره‌ای، که انگار این‌ها همه فقط در دنیای موازی به حقیقت خواهند پیوست .
شما اگه زخمی بشی، برمی‌داری زخمو می‌کَنی؟ دستتو می‌کنی زیرش و از جا درش میاری؟ یا میری دنبال دوا گُلی گذاشتن و قابلِ تحمل‌تر کردنِ دردش؟ یا مثلا بعدِ اینکه درمانش کردی وقتی جاش موند با چاقو میوفتی به جونش که جاشو حذف کنی؟ پس چرا در مواجهه با غم‌هات اینطوری هستی آدمی‌زاد؟ فقط نذار زندگیتو سمی کنه .. با یه لبخندِ غم‌ناک و تلخ اما مهربون و «قدرتو می‌دونم»ای بذار همراهت بشه تو مسیرِ زندگی. زخماتو محترم بشمر آدمی‌زاد، محترم محترم محترم .
شمارو نمی‌دونم اما به نظرم آدما هروقت از آدمی حس «امنیت» و «خونه‌بودن» دریافت می‌کنن پرحرف‌تر میشن، هروقت حالشون خوبه چشماشون برق می‌زنه و لبخند مهمونِ لباشونه، هروقت عاشق میشن چشماشون از حالتِ عادی خارج میشه و پر از کهکشان و ستاره و نور میشه، هروقت غمگینن شونه‌هاشون خمیده و رنگ رخ‌شون می‌پَره و چشماشون بی‌فروغ میشه، هروقت دلتنگ میشن مدام به یه جا و چیزِ خاصی خیره میشن و چایی‌هاشون سرد میشه .