#مكتوبات 📜 •🖋
او من راهم مثل خودش كرده بود. يك باركه باهم تلفنی صحبت ميكرديم، به او گفتم:
«محسن جان! من این جا کلاس معرفت نفس میرم. به من گفتن که اگه بعد از شهادت، از هر شهیدی بپرسن که برای چی اومدی و شهید شدی و اون بگه که اومدم از حرم دفاع کنم، این قبول نیست. محسن! توروخدا نیتت رو فقط #برایخدا خالص بکن؛ فقط و فقط برای خدا بجنگ. بگو خدایا! من برای رضاى تو اومدم از حرم دفاع کنم.»
باشنیدن این حرف ها، گفت: «زهرا! خیلی دلم رو آروم کردی. حالا باخیال راحت اینجا هستم.»
زیرتیغ | علی اکبر مردآبادی
#مکتوبات 📜•🖋
کلمات قطرات بارانند که از آسمان
سخن میتراوند.
#کلمه، پنجرهای است که تو را در کنار
خود مینشاند. تو را با خود روبهرو میکند!
کلمه، راه فرار از حقیقت را بر تو میبندد!
وقتی پای کلمه به میان بیاید، سکوت،
سر خم میکند. کنار میرود و تو را بر
آن میدارد تا از خویش بیرون بزنی!
کلمات را دریاب که #سکوت را در خانهٔ وجودت
میتکاند تا تو از میان غبارهایش از خویش برخیزی!
بگذار اسبت بتازد | محبوبه زارع
#مکتوبات 📜•🖋
و من شدم #ایران!
من باید پاسخگوی همهٔ نقاط قوت و ضعف
ایران می بودم. انگار من مسؤل همهٔ شرایط و
وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این
ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته
واسطهٔ انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم
و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید
وظيفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده
بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع
#کشورم و #مردمش.
خاطرات سفیر | نیلوفر شادمهری
#مکتوبات 📜•🖋
فاطمه دوست داشت که اختالرضا خطابش کنند.
آن قدر که به نسبتش با علیبنموسیالرضا مباهات میکرد؛
خودش این لقب را به خود داده بود.
بهسپیدی یک رویا | فاطمه سلیمانی
#مکتوبات 📜•🖋
بیست و چند سال پیش روضه خانه پدرم
در روز #تاسوعا، وقتی موتور زد به #مصطفی،
او را نذر کردم. گفته بودم یا #حضرتعباس،
خودت مصطفی را حفظ کن، من او را نذر سربازی
تو می کنم. قول دادم که سرباز خوبی تحویل
علمدار بدهم، سربازی که اتفاقاً روز تاسوعا هم
#شهید شد و رفت کنار حضرت عباس.
سرباز روز نهم | نعیمه منتظری