🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۷
✍ بانو نیلوفر
تمام جانم درد میکرد وخون بینی ام بند نمی آمد. از بافتی که مامان به موهایم زده بود چیزی باقی نمانده بود.
پوست سرم به شدت درد می کرد و نمی توانستم گیره ای که بند دو تار مو مانده بود را از موهایم جدا کنم.
مچ دستم کم کم متورم می شد و کوچکترین حرکت، درد بدی را به جانم میداد. گلویم خشک شده بود و به شدت می سوخت.
سعی کردم از کوزه ای که گوشه ی اتاق بود آب بنوشم. اما از درد نتوانستم تکان بخورم و از جایم بر خیزم.
دلم مامان زینبم را می خواست.کاش لااقل هادی زودتر می آمد وکمی آبم می داد .سه ساعت بود در همین وضع کف اتاق افتاده بودم.
صدای باز شدن در اتاق،فکر این که شاید باز سراغم آمده اند در دلم انداخت و از ترس به خودم لرزیدم. اما خدا را شکر هادی بود و با خیال راحت نفس سوخته ام رها شد.
با دیدنم در آن وضع،با سرعت به سمتم آمد
_نیا جلو ....
نگاه مضطربش روی جسم ناتوانم چرخید وبی توجه به فریادم جلو آمد
_این چه وضعیه؟ ....چرا اینجوری شدی ؟ دماغت چرا خون میاد ؟موهاتو کی بهم ریخته؟ پاشو ببینم چت شده آخه ؟
دست دراز کرد از بازویم بگیرد که صدایم بلند شد
_نیا.... جلو کثیــ...فه...دستــ...مم درد مـیـ...کنه
با نگاهش براندازم کرد و چشمش به دامن خیسم افتاد .... فهمید خودم را کثیف کرده ام.
دیگر نتوانستم ساکت بمانم. شروع کردم بلند گریه کردن وبا هق هق ماجرا را تعریف کردم
_اعظم ....اومد اینجا....گفت روسری آبیتو بده .... میخوام برم *مَچِّد بپوشم....منم گفتم.... اونو اون دفه برده بودی بهم پس ندادی ....اومد یکی زد تو گوشم ....
گفت تو دروغ میگی برای اینکه به من ندیش...منم هلش دادم خورد زمین ....
دوباره اومد کتکم بزنه و میگفت تو با گفتن اسم نعیم منو پیش بابام خراب کردی...مامانمم یه سیلی به خاطر خبر چینی تو از بابام خورد.
*مسجد
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۸
✍ بانو نیلوفر
زورش که بهم نرسید رفت زن عمو رو آورد.... دوتایی کتکم زدم .... رفتن دو باره اومدن کتکم زدن ...دستم و شکمم درد میکنه
دوباره شروع کردم بلند گریه کردن.
لحظه ای نگاهم به صورت هادی افتاد که از شدت عصبانیت سرخ شده بود.
_یکم بهم...آب میدی؟ خیلی تشنمه
دستهایش مشت شد و صدای فشردن دندانهایش به هم شنیده می شد.
جلو آمد و مقابلم زانو زد.دست برد زیر زانویم و بی توجه به ناله ام از وسط اتاق بلندم کرد.
_صبر کن بزارمت رو تشک.... بعد برات آب میدم
_نه ... تشک نجس میشه
_اشکال نداره ، خودم میشورمش
با خوابیدن روی تشک درد بدی در شکمم جمع شد و ناله ام به فریاد تبدیل شد.
_وای هادی...شکمم خیلی درد میکنه
انگار طاقتش به سر آمد که با غیض از اتاق خارج شد و بعد از دقایقی صدای داد وبیدادش از حیاط بلند شد.
_آهای اعظم خیکی بدبخت ترشیده...آهای سوگل وحشی، بیا بیرون
صدای هادی ضعیف بود اما میشنیدم.همچنان دست و شکمم درد میکرد و توانایی حرکت نداشتم.
نمیدانم چقدر هادی داد و بیداد کرد که صدای زن عمو هم بلند شد
_چته بزرگ ندیده بی چشم و رو.
_به چه حقی مثل حیوون افتادین به جون هادیه؟از هیکل گندت خجالت نمیکشی،یه دختر بچه دوازده ساله رو دوتایی با اون دختر خپلت میزنی؟
سرم گیج میرفت و تشنگی امانم را بریده بود.به سختی کمی خودم را تکان دادم تا به کوزه آب برسم که
همهمه و صدا ها بالا گرفت.
صدای عمو راهم شنیدم که شروع به بد و بیراه به هادی کرده بود
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۹
✍ بانو نیلوفر
نگران خودم را کشان کشان به درب اتاق رساندم و با صحنه ای که دیدم انگار لحظه ای روح از بدنم جدا شد
عمو هادی را خوابانده بود وداشت خفه اش میکرد. نفهمیدم چه توانی بر پاهای بی جانم آمد که دست به شکم از جا برخاستم و خودم را به آنها رساندم.دستهایم را بند دست عمو و شروع به التماس کردم
_عمو تورو خدا ولش کن .... عمو داداشمو کشتی ....عمو غلط کردم ....بیا منو بزن داداشمو ول کن
زورم به دست عمو نمیرسید و صورت هادی هر لحظه کبودتر میشد.تنها کاری که میتوانستم انجام دهم با تمام توانم دندان هایم را در بازویش فرو کردم.
_آی دختریِ وحشی ول کن دستمو
با سیلی محکمی که به صورتم زد، دندانم از گوشت بازویش جدا شد
_من اگه امروز شما رو آدم نکنم اسد نیستم
هادی به سرفه افتاده بود و به سختی نفس میکشید که عمو دوباره با مشت و لگد به جانش افتاد
_بگو گ**خوردم....بگو غلط کردم این حرف و زدم....حالا واسه دختر من حرف در میاری؟
_ول کن بچمو از خدا بی خبر
مامان از راه رسیده بودو با وحشت وسایلی که دستش بود را رها کرد و سراسیمه سمت ما دوید.عمو توجهی به تقلای مامان نکرد و به کتک زدن هادی ادامه داد،که با ضربه ای که به پشت سرش خورد نقش زمین شد.
_ای وای شوهرمو کشتن...آی مردم بیاین زینب با بچه هاش شوهرمو کشت!
مامان که هنوز شوکه چوب دستش بود با فریاد سوگل چوب را انداخت و به سمتش حمله کرد
_خفه شو عوضی....منو بچه هام چه هیزم تری به شما فروختیم که دوساله خون مارو تو شیشه کردین؟از نونتون خوردیم یا آبتون؟اندازه چند مرد کاری شوهر نا نجیبت هر روز از پسرم تو زمینی که مال باباشم هست کار میکشه، توی بیرحم با اون دختر از خودت عوضی تر تا چشم منو دور میبینین به جون دخترم می افتین....
ببین بچه هامو به چه روزی انداختین!
_خودت خفه شو....یه لگد میزنم شکمت همینجا بزایی
سوگل با گفتن این حرف به سمت مادرم هجوم آورد که هادی به سختی از جایش بلند شد و با هل نسبتا محکمی سوگل را پخش زمین کرد
_ به ولای علی دستت به مامانم بخوره زندت نمیذارم
عمو همچنان بیهوش بود و سوگل که محکم زمین خورده بود در حالی که به خودش میپیچید هوارمی کشید و ناسزا می گفت
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۰
✍ بانو نیلوفر
بعد از آن ماجرا مجبور بودیم آلونک عمو را ترک کنیم.
مامان میگفت تا عمو حواسش سر جایش نیامده باید از آنجا برویم. چند ماه بود پدرم را ندیده بودم وگاهی دلم برایش تنگ می شد.
برای زمانی که هنوز به این روز نیفتاده بودیم وشریک پدرم سرش کلاه نگذاشته بود.هرگز نفهمیدیم چگونه معتاد شده بود.از وقتی یادم می آید وضعمان خوب بود و عمو و خانواده اش همیشه به زندگیمان حسادت می کردند.اما حالا...
شایداگرمانندگذشته ها بالای سرمان بود، مجبور نبودیم این همه سختی و حقارت را تحمل کنیم.
_هادی مادر اون بقچه ها و خنزر پنزارو بذار باشه هرچی واجبه بردار،
میترسم ثریا خانم اثاث زیاد ببریم قبولمون نکنه. بجنب هادیه رختای ترتمیزتو بردار اون صندوق ته گنجم برام بیار ....وای خدا نفسم بالا نمیاد.
با اینکه هنوز درد داشتم و دستم به شدت درد میکرد،از ترس تکرارتجربه تلخی که گذرانده بودم به سختی سمت بقچه لباس هایم رفتم
_مامان اگه ثریا خانم قبول نکنه ما اونجا باشیم چی ؟ اونوقت کجا بریم ؟
مامان که رنگش پریده بود کمی با پر روسریش خودش را باد زد و در جواب هادی بی حال گفت
_نگران نباش.... انشاءالله که قبول می کنه ...هادیه صندوق چی شد؟
_الان میارم.
از طرفی خوشحال بودم که این دخمه را ترک میکردیم و از سویی نگران بودم ثریا خانم ما را نپذیرد.شنیده بودم به شدت از بچه ها بیزار است و حوصله کسی را ندارد.فقط مامان توانسته بود مدت طولانی اخلاق تندش را تحمل کند و آنجا دوام بیاورد.
صندوق را با دست سالمم گرفتم و لنگ لنگان نزدیک مامان نشستم.
_بیا مامان
تازه متوجه دست ورم کرده ام شد و صدایش بغض گرفت
_الهی دستشون بشکنه، اینا مگه انسان نیستن!
آغوش مهربانش را برایم باز کرد و من هم از خدا خواسته خودم را به نقطه امنم رساندم و به اشک هایم اجازه ریختن دادم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۱
✍ بانو نیلوفر
_خانم جان پسرم همه کاری بلده ،میتونه به باغچه و کارای سنگین خونه برسه.....روزام تا غروب تو زمین یوسف خان کار میکنه، مطمئن باشیدمزاحم شما نمیشه.
ثریا زنی حدوداً هفتاد ساله بود. چهره ی جدی و اخم عمیقی که وسط پیشانیش بود مرا می ترساند و باعث شده بود برخلاف همیشه که زبان دراز و بازیگوش بودم، لب به دندان گرفته و با ژست مظلومی به التماس مامان نگاه کنم.
گاهی هم طاقت نمیآوردم و نگاه کنجکاوم را با احتیاط به اطراف می چرخاندم
_این دخترِ میتونه تا بارت زمین بذاری دم دست باشه، اما پسرِ نمیتونه بمونه...
اینجا هیچ مردی حق موندن نداره.
مامان نگاه درمانده اش را به هادی داد و اشک در چشم هایش حلقه زد.چگونه میتوانست از فرزندش جدا شودو اورا به امان خدا بسپارد ؟ هادی برای اینکه خیال مامان از او راحت شود آرام زمزمه کرد.
_اشکال نداره مامان ....من میرم.سد ممد یه نفرو می خواست شب تو مسجد بخوابه من به خاطر هادیه قبول نکرده بودم ،الان که هادیه با شماس میرم اونجا ،نگران نباش مواظب خودم هستم .هر روزاز سرکار میام بهتون سر میزنم بعد میرم مسجد
مامان چاره ای جز قبول این شرایط را نداشت.هرچند میدانستیم هادی از روی هوا این حرف را زده بود و معلوم نبود بتواند سید محمد را راضی به خوابیدن در مسجد کند.
آن زمان درکی از شرایط نداشتم و فقط ذوق ماندن در خانه بزرگ و زیبای ثریا خانم را داشتم ونمی دانستم، اینجا مکان تغییر سرنوشت من خواهد شد.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۲
✍ بانو نیلوفر
اولین بار بود به خانه ی بزرگ ثریا خانم آمده بودم وبا شیطنت همه جایش را سرک کشیده بودم. وجب به وجب حیاطش را گشته بودم و جایی از چشمم پنهان نمانده بود.
چند روزی بود به اینجا آمده بودیم.سعی می کردم از جلوی چشم های ثریا خانم که نسبت به بچه ها بیزاری نشان میداد دور بمانم.
با اینکه دوازده سالم بود اما انرژی و کنجکاوی ام گاهی مامان زینب را کلافه می کرد. افسوس می خوردم که دستم هنوز درد می کرد ونمی توانستم باغبانی و کاشتن گل انجام دهم.من و هادی عاشق گل کاری بودیم و حتی باغچه مرده خانه عمو را گلستان کرده بودیم.
این ذوق باعث میشد دائم کنار درخت ها و باغچه باشم و از کارهایی که مادرم به من می سپرد شانه خالی کنم.
نگاهی به حوض بزرگ وسط حیاط انداختم وکنجکاو بودم بدانم عمقش چقدر است.
تصمیم گرفتم از درخت انجیری که نزدیک حوض بود وتقریبا خشک شده بود بالا بروم و یکی از شاخه های خشک آن را بشکنم تا با آن عمق آب را اندازه بگیرم.
به راحتی آب خوردن از درخت بالا رفتم و مشغول شکستن شاخه باریک اما بلندی شدم که زور دستم به آن نمیرسید.
در اثر تقلایم چند بار نزدیک بود ازبالای درخت پایین بیفتم اما دست بر دار نبودم.
_ هوی دختر ...داری چکار میکنی ؟
نگاهم را جهت صدا دادم. پسری هم سن و سال هادی دست به کمرلب حوض ایستاده بودو با اخم نگاهم میکرد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۳
✍ بانو نیلوفر
مانند خودش اخم کردم و با قیافه حق به جانب جواب دادم
_به توچه ؟اصلا تو کی هستی ؟چرا بدون اجازه اومدی خونه ی ثریا خانم ؟ هیچ مردی اجازه نداره بیاد اینجا
بر خلاف من با خونسردی به پای درخت نزدیک شد ونگاهی با تحقیر به من انداخت و گفت
_ گمشو بیا پایین ببینم دختریِ دهاتی...
غلط کردی میری بالا درخت شاخه ها رو می شکنی
با تحقیرش از عصبانیت و حرص، دوست داشتم پایین بیایم و با یکی از همان شاخه ها چشم هایش را کور کنم
_ خودت گمشو پسریِ بی ادب ....اگه بیام پایین باچوب ادبت میکنما!
بلند خندید و با تمسخر گفت
_اوه اوه ...زشت لاغر مردنی، بیاپایین ببینم چه جوری میخوای ادبم کنی ؟
از پرویی اش عصبانیتم بیشتر شد و برای شکستن شاخه ی درخت، با شدت بیشتری شروع به تکان دادن کردم، در حالی که با خود زمزمه می کردم
_صبر کن اینو بشکنم ...میام حسابتو می رسم ....من داداشمم زدم، تو فقط یه ذره گنده تری ..... هه ...فکر کرده زورشو ندارم.
در تمام مدت درگیری ام با شاخه ی درخت، پسر مرموز و ناشناس تنهابا لبخند کجی با تفریح نگاهم می کرد. ناگهان با تکان محکمی که به شاخه درخت دادم، شاخه خشک زیر پایم شکست و داخل آب حوض افتادم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۴
✍ بانو نیلوفر
بدنم از تقلای زیاد رو به خستگی و تسلیم شدن در آب بود.به یکباره در اوج نام امیدی در حصار دستانی از آب بیرون کشیده شدم و همراه سرفه های شدید ،آب حوضِ کثیف را قی کردم.
_دختریِ دیونه.... ببین چه بلایی سر لباسام اومد! ...حالا مامان ثری داخل رام نمیده
تازه متوجه ی پسر روبه رویم شدم که شاکی و خشمگین بالای سرم ایستاده بود. از سرفه که آرام شدم کمی خودم را جم و جور کردم و در حالی که هنوز نفس نفس میزدم، تخس و طلبکار جواب دادم
_می خواستی ....نیای تو آب ...خودم ....شنا بلد بودم.
حواسش پرت لباس و چلاندن شلوارش بود که از حرف من صورتش را برگرداند. از عصبانیت گوش هایش سرخ شده بود و فقط بیرون آمدن دود از کله اش را کم داشت.
_ آره.... من بودم داشتم تو آب دست و پا میزدم! ....مگه دخترای دهاتی ام شنا بلدن؟
از سرفه خلاص شده بودم و زبان سرخم به کار افتاده بود
_نه... فقط توئه یالغوز بلدی .... داداشم تو مسابقه پارسال اول شد، از همه بهتر شنا میکنه
عصبی لباسش را از تن بیرون آورد و مشمئز به طرفی انداخت. با حرص رو به من کردو ادایم را در آورد
_ داداشم از همه بهتر شنا بلده.....احمق مگه من داداشتو نجات دادم؟
انگشت اشاره اش را سمتم گرفت و بلند تر ادامه داد
_ببین مردنی زبون دراز ،فعلا کاریت ندارم ولی، وای به حالت اگه مامان ثُری عصبانی بشه و رام نده، اون موقع ست که یه کتک مفصل ازم می خوری.از جلو چشام گم شو تا نفلت نکردم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۵
✍ بانو نیلوفر
_مامان من تقصیری نداشتم ...اون پسرِ حواسمو پرت کرد و فش داد
_حرف نزن .... بلبل زبونی کنی میکوبم دهنت....آخه چرا نمی فهمی دختر!ثریا خانم بفهمه بیرونمون نکنه خوبه ،دعا کن نوَش نگه چه خرابکاریی کردی ....برو لباستو عوض کن تا هادی نیومده،برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.
شرمنده سرم را پایین انداختم و به طرف اتاقمان حرکت کردم ....با خودم فکر کردم شاید واقعا مزاحم و باعث دردسرم، اما ذهنم سریع انکار کرد و به جایش زمزمه کردم
«ولی من که گناهی نداشتم، تقصیر اون پسرپرو بود.به من چه که نوه ثریا خانم اینقدر بی ادبه؟ »
شانه ای بالا انداختم وبرای تعویض لباس خیسم داخل اتاق شدم.لباسهایم به تنم چسبیده بود و مور مورم میشد.
تازه متوجه وضعیتم شدم و لبم را از خجالت به دندان گرفتم.
با لرزی که به تنم نشست،روسری ام را در آوردم و موهای بافته شده ام را آزاد کردم.
همیشه دوست داشتم مثل کبری دختر خاله اعظم موهایم را کوتاه کنم،اما مامان زینب به هیچ عنوان نمی گذاشت حتی یک سانت از موهای مشکی و بلندم کوتاه شود.
از لحاظ چهره به مادرم رفته بودم. چشم های سبز و کشیده ، پوستی روشن با دهان و بینیِ متناسب
بر عکس من هادی به پدرمان رفته بود. سبزه با چشم و ابروی مشکی و البته قامت بلند و جذاب.
چند روز از آن ماجرا میگذشت و از توبیخ ثریا خانم خبری نشد.حتما نوهِ بی ادبش جریان دعوایمان را به مادر بزرگش نگفته بود،وگرنه با شناختی که از ثریا خانم داشتم از کوچکترین خطا نمی گذشت و حتما واکنش نشان می داد.
بعد از آن روز تنبیه شده بودم وتا چند روز اجازه بیرون رفتن از اتاق رانداشتم.
اما یک بار که مخفیانه به حیاط رفته بودم، پسر بی ادب را که ثریا خانم ارمیا صدایش میزد دوباره از دور دیدم و تازه توانستم درست قیافه اش را ببینم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۶
✍ بانو نیلوفر
دختران روستا تا یک پسر شهری میدیدند کلی رویا و آرزو برای خودشان میبافتند.حالا اگر نوه خوشتیب و از دماغ فیل افتاده ثریا خانم را میدیدند حتما آن شب خوابشان نمیبرد.
در این روستا خیلی از دختران تا به بلوغ میرسیدند باید شوهر میکردند، برای همین زود به فکر ازدواج می افتادند. اما من برعکس آنها بودم و اصلا سودا و خیال ازدواج را درسر نداشتم.نهایت آرزوی من رفتن به کلاس دوم و ادامه تحصیل بود.
بعد ازچند روز تنبیه، مامان زینب قبول کرده بود از خانه بیرون بیایم و برای هادی غذا ببرم.
خوشحال از این آزادی بقچه خوراکی که مادرم برای هادی فرستاده بود در هوا تاب میدادم و بی توجه به اطراف، سمت زمین های یوسف خان لی لی کنان در حرکت بودم.
ازلباس قهوه ای و بلندم، مخصوصا چین های دور کمرش متنفر بودم.
هنوز دلم برای لباس آستین پفی که اعظم خراب کرده بود میسوخت.
برای اینکه ظاهرم بهتر به نظر بیاید، روسری ام را که پشت سرم گره زده بودم باز کردم، زیر چانه ام بستم و وارد پر وسعت ترین زمین روستا شدم.
زمین های یوسف خان که خودش سالی یک بار بیشتر به روستا نمی آمد وآن ها را به صورت قطعه قطعه به مردم روستا اجاره داده بود.
به آنجا که رسیدم هادی را از دور شناختم. دست تکان دادم تا مرا دید.
با دستمال گردنش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با قدم های بلند نزدیکم شد.
_برای چی اومدی اینجا ؟ صد تا مرد اینجا کار میکنند، برو زیردرخت توت بی بی وایسا میام،زود باش
از آنجا که لجبازی در این مکان را جایز نمی دانستم بی سرو صدا امر هادی را اطاعت کردم و پشت درخت توت بی بی ایستادم.لحظه ای نگذشت که چیزی محکم از بالای درخت برسرم فرود آمد.
_آخ...چی بود؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۷
✍ بانو نیلوفر
_کفش من بود. بندازش بالا
سرم را بالا گرفتم و از دیدن نوه ثریا خانم تعجب کردم. برایم جالب بود که دفعه قبل من روی درخت بودم و حالا این پسر پرو.
هرچند ماجرای افتادن درون حوض را به ثریا خانم نگفته بود، اما با این حال لگدی به کفشش زدم وبا اخم گفتم
_زدی کلمو داغون کردی دستورم میدی؟بیا خودت کفش بو گندوتو بردار
بر خلاف تصورم در یک حرکت آنی پایین پرید و روبه رویم ایستاد.تازه فهمیدم قدش مانند هادی از من خیلی بلندتر است.در حالی که از صورت برزخی اش ترسیده بودم چند قدم عقب رفتم.اما فاصله بینمان را پر کرد و با زل زدن به چشم هایم خشمگین گفت
_تا حالا هیچکس جرات نداشته با من اینجوری حرف بزنه، ببین این شد دوتا ،دفعه سوم فکر نمی کنم دختری و همچین بخابونم بغل گوشت که تا دوروز مثل کور مادر زاد راه بری....فهمیدی دهاتی ؟
برای اولین بار زبانم بند آمده بود.
نفهمیدم چرا از این رفتارش برخلاف دفعه قبل، بغض کردم و قطرات وقت نشناس اشک کاسه چشم هایم را پر کرد.
خودم هم از این حالم تعجب کرده و شوکه بودم.بارها بهادر پسر عمویم اذیتم کرده بود و با اینکه می دانستم با حاضر جوابی ام آخرش کتک میخورم جوابش را داده بودم. اما حالا چرا کم آورده بودم!؟
با صورتی خیس بدون توجه به هادی گرسنه، بقچه غذا را رها کردم و دوان دوان از آنجا دور شدم.کل مسیر تا عمارت را گریه کردم .بدون اینکه دلیل این زود رنجی بی سابقه ام را بدانم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۸
✍ بانو نیلوفر
_خانم بخدا ما خیلی مراقب آقا زاده بودیم....گفتن یه سر میرن تا زمینا و برمیگردن، نذاشتن کسی دنبالش بره
_ساکت غضنفر.... میگی چک چیل پسرِ داغون شده، اونوقت تو عذر بدتر از گناه میاری؟
از پشت پنجره های هفت رنگ سالن پذیرایی، با کنجکاوی به این معرکه نگاه می کردم.
_بازم شکر که این پسرِهادی....پسر زینب خانوم رو میگم.به موقع رسیده زُوم بسته رو هواخواهی کرده
_خیلی خوب برو بیرون،اونایی که این کارو کردن سزای کارشون رو میبینن.پرس و جو کن کی جرات کرده نوه منو کتک بزنه
_چشم خانم
با خودم فکر کردم یعنی هادی آن پسر بی ادب را نجات داده بود؟!حتما همان جا که آنگونه مرا تحقیر کرده بود مورد آزار و اذیت پسرای عقده ای و شر روستا قرار گرفته بود.
بیشترشان رفیق گرمابه و گلستان بهادرِ بی بند و بار بودند.
«حقشه... پسریِ از خود راضی،فکر کرده همه باید کمر خمِ اونو طایفش باشن....هع، منو میخواستی بزنی!»
با دلی خنک شده و خشنود از انتقامی که دست غیب برایم گرفته بود برای بازی به حیاط رفتم. با باز شدن درِ بزرگ عمارت، هادی و ارمیا داخل حیاط شدند.هادی زیر بغلش را گرفته بود و آرام همراهش قدم بر میداشت.
فهمیدم نباید اوضاع خوبی داشته باشد. نزدیک تر که شدند از دیدن صورت خونی ارمیاجیغ خفه ای کشیدم و دست هایم را حیران مقابل دهانم گرفتم.
نگاهش برای لحظه ای با نگاهم تلاقی کرد، با پوزخندی که انگار زبان داشت و می گفت
« حتما دلت خنک شد»
بدون کلامی همراه هادی داخل سالن شدند.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.