eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
10.9هزار دنبال‌کننده
527 عکس
34 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر(ز_م) کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد (تو لیلای منی) (رویای سبز...) (هکر کلاه سفید...) جمعه هاوایام تعطیل و شهادت پارت نداریم تبلیغات ⁦ https://eitaa.com/tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلوت کرده ام منو چای و خیالت....🤍🧡 عصر سه شنبه بخیر ☕️🫖☕️ ⚜@makrmordab
من مارالم🥺 هفده سالم بود با عمو و زن عموم زندگی میکردم کار میکردم خرج زندگیمو میدادم ولی نگاه زن عمو بهم میفهموند سر بار زندگیشونم❤️‍🩹 تنها و بی‌کس بودم تا سر و کله مردی تو زندگیم پیدا شد که خون‌بهای پسر عموشو از من بخت برگشته میخواست😳 ده سال بزرگتر بود و زن پا به ماه داشت،برو بیایی داشت بزرگ‌خاندان بود راننده شخصی و خونه و ماشین انچنانی،دست گذاشت رو من بیچاره و عمو و زن عموم مجبورم کردن زن دومش بشم خوش هیکل و پولدار و جذاب ولی یه لحظه اخم از رو صورتش کنار نمیرفت فکر کردم بالاخره وقتشه که خانوم زندگی خودم بشم اما به محض اینکه بله رو گفتم منو برد خونه ی بزرگی که‌سر و تهش معلوم نبود انداخت کنار پیرزنی و گفت: زنم بفهمه عقدت کردم میکشمت😡 مادر بزرگش بدتر از خودش گفت:برای پسرم ناز و ادا نیایی حق نداره حتی بهت دست بزنه به همه میگیم کلفت این خونه ای فهمیدی؟ نمیفهمیدم اگه نمیخواستنم پس چرا بزور عقدم کردن و آورده بودن اینجا😕 تا اینکه یک‌شب زن اولش درد زایمان گرفت با اومدن بچه همه وحـشتزده اومدن سمتم و مجبورم کردن تا...😱😰🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/4191486495Ca538ad14e7
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 یا امام هادی هادی شدی که بر همگان سر شویم ما هادی شدی که از همه برتر شویم ما هادی شدی که جلد غم سامرا شویم هادی شدی شما که کبوتر شویم ما گمراه شد هر آن‌که از این طایفه جداست هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما السلام علیک ایها الهادی النقی شهادت امام هادی علیه السلام بر شیعیان جهان تسلیت باد
⏳💻⏳ جواد با قصه شبی که براش گفتم خوابید.از شلوغی خونه و شنیدن اسم دزد یکم ترسیده بود و‌یه تب خفیف کرده بود. پیشونیش رو بوسیدم وبا بستن در اتاقش اومدم تو سالن محدثه میوه آورده بود و داشت پیش دستی‌ها رو می‌چید.آرشم بی هدف کانال های تلویزیون رو عوض میکرد _خوابید؟ کنار آرش نشستم و جواب دادم _آره،یکم ترسیده بود محدثه یه پرتغال و سیب تو پیش دستی من گذاشت و گفت _حق داره...من که گنده ام ترسیدم چه برسه به این طفل معصوم... نگاهش و به آرش دادو گفت _راستی این جریان پیش اومد یادم رفت بگم...زری انگار بهت زنگ زده جواب ندادی به عطیه زنگ زده...گفته کار مهمی باهات داره _نگفته چیکار داره؟ محدثه شونه ای بالا انداخت و گفت _یه جورایی سربسته گفته خواستگار داره مشغول پوست گرفتن سیبم شدم و گفتم _خوبه که ...فکر میکردم اصلا نمی‌خواد ازدواج کنه آرش خیره به تلویزیون چیزی نگفت...مطمئنم هنوز تو فکر دزدی بود با اینکه طلای زیادی از دست دادم و ناراحت بودم، اما مثل آرش نگران بودم چیز مهم تری وسط باشه صدای زنگ تلفن خونه هم من هم آرش رو از فکر بیرون آورد آرش از جاش بلند شد و گفت _من جواب میدم...شاید از کلانتری باشه آرش سمت تلفن رفت و با دیدن شماره گفت _شماره رو نمی‌شناسم...انگار مال تهرانه
⏳💻⏳ با شنیدن اسم تهران ،تازه یادم اومد که به منصور و ساحل زنگ نزدم تا از نگرانی در بیان خواستم بگم من جواب میدم که آرش گوشی رو برداشت _بله با سکوتی که ایجاد شد از جام بلند شدم و نزدیک آرش ایستادم. نفسش رو کلافه بیرون داد و گوشی رو سمت من گرفت _بیا ،با تو کار داره منتظر واکنشم نموند و رفت اتاق جواد _الو _سلام...زنگ نزدی نگران شدم اتفاقی افتاده باشه...خوبی؟جواد خوبه؟ حدسم درست بود...آرش با شنیدن صدای منصور کلافه شد و رفت اتاق جواد نمی‌دونم این کینه یا کدورت قرار بود تا کی ادامه پیدا کنه آه کوتاه و بی صدایی کشیدم و جواب دادم _ممنون خوبم...جوادم یکم ترسیده بود الان خوابه... شرمنده،اینجا اومدم حواسم پرت شد یادم رفت تماس بگیرم...ساحل و سپیده خوبن؟ جواب سوالم و نداد و با لحن نگرانی گفت _فکر کردم حالا که گذاشت بیای خونه ام اشکال نداره زنگ بزنم...برات درد سر نشه؟ همزمان با جوابم آرش از اتاق بیرون اومد، با نیم نگاهی به من سر جاش نشست و مشغول خوردن سیبی که من برای خودم پوست گرفته بودم شد _نه خیالت راحت...فکر کنم حدسی که زدی درست بود...مشخصه برای دزدی نیومده بودن...حالا باید چیکار کنیم؟ _نگران نباش...تا اون مدارک و پیدا نکنن آسیبی بهت نمیزنن...فقط باید بیشتر مواظب خودت و خانواده شوهرت باشی...حالا که تا تو خونه ات اومدن،خیلی کارای دیگه ام از دستشون برمیاد _تو‌ چی؟فکر نمیکنی یکمم باید نگران خودت و زن و بچه ات باشی؟...مطمئنم تا حالا حدس زدن اگه مدارک پیش من نیست پیش توئه پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
⏳💻⏳ #هکر_کلاه_سفید #خِشت۵۹۶ ✍#بانونیلوفر #فصل_دوم با شنیدن اسم تهران ،تازه یادم اومد که به منصور
عزیزان ناشناس اصلی یه مدت خراب شده بود منتظر نظرات شما عزیزان هستم ناشناس👇👇 https://6w9.ir/Harf_10612427 سوال های پر تکرار و مهم تو کانال رایحه بهشتی گذاشته میشه @Raeha_behshti
فقط ۱۷ سالم بودیه شب خونه داییم مهمون اومد تهرانی بودن با دک و پز عالی و از ما بهترون همش منو نگاه میکردن پچ پچ میکردن😰 داییم با صدای بلندی گفت: زینب جان حاج محمود دوست قدیمیم اومده خواستگاری تو برا پسر بزرگش زنش باردار نمیشه فردا هم باید باهاشون بری تهران وقت ندارن😕زنداییم دستم کشید بردم اتاق نیشگونی از پهلوم گرفت:- ورپریده هرچی گفتن نه نمیگی نونمون تو روغن افتاده اخه کی توعه دربه در و میگیره، براشون بچه میاری بعد کلی پول طلا بهت میدن برا خودت زندگی شاهانه بکن، پسره اومد تو هیچ حرفی نمیزد یه لحظه نگاش کردم اخه این کجا و من کجا یه مرد خوش تیپ و جنتلمن چشماش انگار سگ داشت، من از ترس زنداییم نمیتونستم چیزی بگم داییم حتی نگام نمیکرد😰 بدون عروسی و جهاز با یه چمدون کهنه و چندتا لباس پاره پوره منو راهی تهران کردن قبل اینکه سوار بشم پسره از بازوم گرفت بردم کناری و گفت: یه زن دارم برا هفت پشتم بسه کم ناز و نوز کن درضمن میای اونجا به زنم احترام میذاری... پدرشوهر بهم اتاقی داد‌و زن دیگش هم همونجا اتاق بالابود همون شب اول همه در حال خوش بش بودن من تنها گوشه ای کز کرده بودم که یهو در اتاق باز شد از ترس توی خودم مچاله شده بودم که مادر شوهرم لباس حریری سمتم پرت کرد و گفت: یه امشب میشی سوگلی پسرم از فردا باید پا به پای کارگرا کلفتی منو بکنی فهمیدی؟ بعد رفتنش هنوز لباس توی دستم بود که داماد اومد تو اتاقم با دیدنم باهمون لباسای بیرون گفت این لباس کهنه ها از تنت دربیار خواست بره بیرون ولی برگشت سمتم و گفت:میبینم نمیتونم بگذرم ازت... https://eitaa.com/joinchat/1154548639C35393d19d2
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
سلام مولای من ▪️شهادت جد بزرگوارتان، امام هادی علیه السلام ، بر قلب مهربان و صبور شما تسلیت باد زمستان غیبت تا مغز استخوانمان را منجمد کرده است در حوالی ما، جز بادهای سرد فتنه‌ها و هجوم بی‌امان رنج‌ها خبری نیست در حوالی ما اندوه و اضطراب و بی‌کسی، جولان می‌دهد... در حوالی ما جای بهار، خالی است کاش نسیم معطر ظهورتان بوزد و غرق شکوفه شویم▪️ کانال مکر مرداب: 🏴 علیه السلام را محضر مقدس عجل الله فرجه الشریف و عموم شیعیان تسلیت و تعزیت عرض می‌نماییم.@makrmordab
⏳💻⏳ یکم سکوت کرد و گفت _نگرانم...ولی من یه عمر نگران زندگی کردم و عادت دارم...می‌خوام تو و ساحل نگران نباشید.نمی‌ذارم آسیبی به تو و ساحل و بچه ها برسه...یه حدس هایی زدم که اگه درست باشه، تازه اول ماجراست از حرفاش یه ترس عجیبی به دلم افتاد که ناخواسته به آرش نگاه کردم که برعکس چند لحظه قبل به من خیره شده بود _من میترسم منصور...نکنه عموت از تو زندان داره یه کارایی میکنه؟نگران خودم نیستم...نگران بچه هام...منصور هرچی که می‌خوان بهشون بده...جون خانواده از همه چیز مهم تره...خدا رو شکر به اندازه کافی داریم...من این ثروتی که باعث به خطر افتادن جون خانواده ام بشه رو نمیخوام _اشتباه نکن...قصد اونا فقط تصاحب هر چی داریم نیست...قصد جونمون رو کردن...اما اینبار برنامه ریزی شده کلافه چنگی به موهام زدم و روی صندلی کنار میز تلفن نشستم و به همون حالت سمت پایین خم شدم _منصور خواهش میکنم تو لفافه حرف نزن...اگه چیزی می‌دونی به منم بگو! آرش از جاش بلند شد و کنارم ایستاد...با سر اشاره کرد چی شده! آهسته لب زدم صبر کنه _باید قطع کنم سارا...نگران نباش... درستش میکنم _منصور قطع نکن...مگه میشه نگران نباشم؟ _خداحافظ با بوق آزاد به گوشی نگاه کردم و ناچار سرجاش گذاشتم _چی گفت که رنگت پرید؟اگه پای شهره یا اون عموی بی همه چیزش در میونه باید بگه که به پلیس اطلاع بدیم. نگاه مأیوسم رو به آرش دادم و گفتم _تو یه مدت کم با شهره کار کردی و تا حدودی فهمیدی اینا چه آدمایی هستن ... اما من یه عمر شاهد جنایت این آدم ها بودم...فکر می‌کنی پلیس می‌تونه کمکمون کنه؟...فقط یه نفر که مثل خودشون بازی می کنه می‌تونه حریفشون بشه...اونم منصوره که مجبوره یه تنه این کارو انجام بده اخم کرد و تو فکر رفت...اما بعد از چند لحظه در کمال ناباوری گفت پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
شروع رمان پرهیجان و جذاب ♥️ https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447 روایتگر زندگی دختری به نام نهال! یه دختر ریزه میزه چادری که درگیر یه عشق یک‌طرفه و اشتباه میشه، و برای اینکه هوای عاشقی از سرش بیفته به دور از چشم دیگرون میرن مشهد. با همه کم و کاستی های زندگی کنار میان،اما یه روز بی‌خبر قلب مادرش میگیره! نظر کمیسیون پزشکی عمل پیوند قلبه و گرنه... تو این شرایط و بی پولی که دارند،نهال مجبور میشه برای دوباره سرپا شدن مادرش،برای دیدن دوباره لبخند مادرش رحم‌ش رو اجاره بده به یه زن و مردی که سالهاست حسرت بچه دارند! عمل انجام میشه و حالا جنین تو وجود نهال رشد میکنه که با یه تصادف ساختگی ورق برمیگرده و.... https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447 حالا نهال مونده با بچهای که به دنیاش آورده اما بچه‌ی خودش نیست و خانواده ای که تموم تلاششون رو میکنند تا نهال رو به عقد پسرشون در بیارن اما مهراد، نهال و بچه رو شوم و بد قدم میدونه