eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
10.9هزار دنبال‌کننده
528 عکس
35 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر(ز_م) کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد (تو لیلای منی) (رویای سبز...) (هکر کلاه سفید...) جمعه هاوایام تعطیل و شهادت پارت نداریم تبلیغات ⁦ https://eitaa.com/tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝بسم‌رب‌المهدی.. یاایهاالعزیز‌ اَلسَّلامُ‌عَلَیڪَ‌یاحُجَّة‌اللهِ‌فے‌اَرض ▫️ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولای الاَمان الاَمان الاَمان ▫️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلام آقای خوب ما، مهدی جان یاد شما در شاه نشینِ قلب‌های خسته‌ی ما جا دارد و مهرتان صاحب‌خانه‌ی دل‌های ماست ما تمام عمر با حسرت دیدارتان روزها را شمرده‌ایم و در آرزوی ظهورتان زندگی کرده‌ایم و چه موهبتی از این بالاتر که غصه‌ی ما زیباترین قصه‌ی جهان است؟ شکر خدا که شما را داریم
⏳💻⏳ _راستی دکتر چی گفت؟باید عمل کنی؟ نگاهی به بازوم انداختم و ناراحت گفتم _میگه یه سال دیگه برای ترمیم اقدام کنی بهتره...سلول های پوستت خود به خود ترمیم میشن و مشخص میشه چقدر نیاز به عمل پیوند داره...مطمئناً باید عمل بشم، اما مشخصه هر کاری کنی مثل پوست خدادادی نمی‌شه _آره درسته ...ولی فکر میکنم با جراحی پلاستیک خیلی بهتر بشه...اصلا اینجا انجام نده و برو خارج...اونجا بهترین دکترا رو داره _نمیدونم...فعلا که تا یک سال باید این دست زشت رو تحمل کنم با نگاهی که سعی داشت دلسوزیش رو پنهان کنه گفت _این چیزا مهم نیست...مهم ذات آدمه که زشت و خراب نشه یاد حرف آرش افتادم و یه لبخند کمرنگ روی لبهام نشست _راستی از شهیاد چه خبر؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم _خبر ندارم...ولی محدثه دوستش مهرداد رو دیده یکم فکر کرد و گفت _نمیدونم شایدم اشتباه میکنم... نگاهش رو به بالای پله ها داد و با خم شدن سمت من آهسته گفت _ولی فکر کنم منصور باز با شهیاد ارتباط گرفته...داشت با تلفن صحبت میکرد، چند بار اسمش رو از زبون منصور شنیدم با تعجب نگاهش کردم و گفتم _واقعا..!منصور که به خون شهیاد تشنه بود و قسم خورده بود پیداش کنه یه درس حسابی بهش میده تکیه اش رو دوباره به مبل داد و گفت _هنوز این مردا رو نشناختی، شاخ و شونه شون برای ما زنای بیچاره اس از حالت طلبکار ساحل خنده ام گرفت و گفتم _باز منصور چیکار کرده؟
⏳💻⏳ آهی کشید و جواب داد _چند روز پیش محسن با من تماس گرفت خوشحال از این خبر گفتم _این که خوبه...!حالش خوب بود؟ سرش رو پایین انداخت و با قفل کردن دستهاش جواب داد _نه...خیلی از دستم عصبانیه...بهم گفت از منصور آدرس جایی که... بغض کرد و دیگه نتونست حرف بزنه...خودمو جلو کشیدم و از پهلو بغلش کردم _عزیزم...اگه اذیت میشی بیا در موردش حرف نزنیم آب گلوش رو پایین داد و گفت _نه...بلاخره که چی...با حرف نزدن نمیتونم خودمو گول بزنم یه دستمال کاغذی از جعبه اش برداشت ونم چشماش رو گرفت _گفت فقط یه چیز ازت می‌خوام...باهم بریم جایی که وحید...یعنی بابام دفن شده...همونجا که ساشا... صدای هق هقش بلند شد و باعث شد سرش رو بغل بگیرم...از یاد آوری اون صحنه و اینکه دختر کوچولوی منم همونجا دفن شده بود منم گریه ام گرفت _چی شده؟ نگاه خیسم و به منصور که بی خبر از پله ها پایین می اومد دادم و با سر اشاره کردم چیزی نگه الان وقت خوبی برای جواب این سوال نبود.بدون حرف پایین اومد و با تعجب نگاهش بین منو ساحل جا به جا شد با کمی مکث روی یکی از مبل ها نشست و متفکر و دست به چونه به ساحل خیره شد. چند دقیقه گذشت تا ساحل یکم آروم شد و از بغلم کنار رفت. بدون اینکه به منصور نگاه کنه گفت _من همین یه برادر و دارم...اون وقت منصور نه آدرس اونجا رو میده نه می‌ذاره من با محسن برم اونجا...تو بگو سارا...حق من نیست برم سر مزار پدرم...؟هرچند که یه باغچه باشه! منصور دلگیر گفت _ساحل...!الان وقت این حرفاس؟...سارا برای اولین بار اومده خونه مون این حرفا چیه میزنی؟
⏳💻⏳ ساحل نگاه سرخش رو از من برداشت و با عصبانیت از جاش بلند شد _همیشه همینه...همیشه یه بهانه ای برای حرف نزدن من داری...اصلا تو این دو سالی که زنتم، یه بار از خودت سوال کردی من چه احساسی دارم؟...سوال کردی به خاطر دوست داشتن تو...به خاطر ازدواج با تو چه عذاب وجدانی رو تحمل کردم؟...معلومه که نه...چون اصلا منو دوست نداشتی...فقط چون مثل دخترای دور و برت بهت محل نمیدادم میخواستی به دستم بیاری با سردرگمی از وضعیتی که به وجود اومده بود بلند شدم و کنارش ایستادم _آروم باش ساحل دستش رو به علامت سکوتم بالا آورد و گفت _نمیخوام آروم باشم...مگه من چقدر ظرفیت دارم؟...نگاه کن چه لباسی براش پوشیدم!...از در تو اومدی متوجه شدی...قسم میخورم از دیروز تا حالا متوجه نشده موهام و رنگ کردم دستش رو محکم به صورتش کشید و اشکاش رو پاک کرد و دوباره نگاه عصبانیش رو به منصور داد _نمیبخشمت منصور...من دوست... نتونست حرفش رو بزنه و از شدت گریه روی مبل نشست منصور که تو شوک رفتار ساحل بود تازه به خودش اومد و از جاش بلند شد. صندلیش رو دور زد و کنار ساحل ایستاد _از کجا به این نتیجه رسیدی که من دوست ندارم؟ با حرفش انگار ساحل مثل باروت منفجر شد...از جاش بلند شد و شروع کرد با مشت به سینه منصور کوبیدن _خرم نکن...دیگه با این زبونت خر نمیشم...هر چی میگی ولی هیچ وقت نگفتی دوسم داری ...چرا؟چون فقط بهم عادت کردی ...الآنم به خاطر سپیده نگهم داشتی...برای همین نمی‌خواستی بچه دار بشیم منصور دستای ساحل رو که به سینه و گردنش میخوردمحکم گرفت و تو صورتش فریاد زد _چه جوری بهت بگم عاشقتم وقتی بلد نیستم؟چه جوری بگم وقتی ازت دورم هم خوشحالم هم ناراحت؟من فقط تو عمرم به یه زن گفتم دوست دارم که از دست دادمش...میترسم تو رو هم از دست بدم...هر وقت می‌بینمت یادم میاد چه ظلمی در حقت کردم، از خودم بدم میاد...من دوست دارم ساحل پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
⏳💻⏳ #هکر_کلاه_سفید #خِشت۵۸۹ ✍#بانونیلوفر #فصل_دوم ساحل نگاه سرخش رو از من برداشت و با عصبانیت از
آخی منصور و ساحل...🥺 سه پارت تقدیم نگاهتون☺️ ناشناس منتظر نظرات ارزشمندتون هستم 👇👇 https://daigo.ir/secret/11930627992 سوال های پر تکرار و مهم رو‌تو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین 👇👇👇👇 https://eitaa.com/Raeha_behshti/2864
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 (ز_م) با اینکه در منش و رفتارم نبود اما نمیتوانستم با اعظم مثل یک مهمان برخورد کنم.خانواده من کم از او و خانواده اش عذاب نکشیده بودن. برای همین اعظم را بدون اینکه موفق به دیدن مزار هادیه شود راهی بیرون از خانه کردم. روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم.با چیزی که از اعظم شنیدم دیگر نمی‌خواستم مراسمی داشته باشیم.چرا ارمیا با من در این مورد حرف نزده بود؟ یادم آمد گاهی که برایش کیک می پختم و جشن دو نفره ترتیب میدادم، خیره به کیک شمعش را فوت نمی‌کرد ومجبور میشدم خودم این کار را انجام دهم.بعد از این همه سال، حالا دلیلش را فهمیدم بغضی ناخواسته در کمین گلویم نشست و فشارش داد.هرگز نمیتوانستم وارد قلب ارمیا شوم!قرار بود همیشه در سایه خواهرم زندگی کنم؟ گناه قلب عاشق من چه بود؟منی که در این سالها هیچ گاه تمام همسرم نصیبم نشد. آهی کشیدم و سعی کردم بغض سنگ شده ام را پایین دهم _سمیه خانم...به همه کسایی که زنگ زدی تماس بگیر،بگو جشن امشب کنسله با تعجب نگاهم کرد و پرسید _چرا؟!...این همه غذا و میوه تدارک دیدیم کلافه دست به صورتم کشیدم و گفتم _به آقا حبیب و مرتضی بگو همه رو ببرن خیریه. با تردید چشمی گفت و سمت آشپزخانه رفت.موبایلم را برداشتم و به تصویر ارمیا روی صفحه خیره شدم _حق داری ...هادیه عشق اولت بود،تمام اولین هات رو با اون تجربه کردی،اما توام عشق اول و آخر منی اگه اینقدر عاشق بودی!اگه هنوز هوای هادیه تو سرت بود و عشقش تو قلبت، چرا سمت من اومدی؟ کاش هیچ وقت منو وارد زندگیت نمیکردی ارمیا... خیلی سخته که بدونی دل کسی که عاشقشی هنوز گیر یکی دیگه اس،اونم کسی که حالا تو این دنیا نیست...کسی که خودتم خیلی دوسش داری پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/22197 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝بسم‌رب‌المهدی.. یاایهاالعزیز‌ اَلسَّلامُ‌عَلَیڪَ‌یاحُجَّة‌اللهِ‌فے‌اَرض ▫️ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولای الاَمان الاَمان الاَمان ▫️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلام ای ولیّ نعمت ما! باران و برف می‌بارد به حرمت وجود نازنینتان یا صاحب‌الزّمان! چون "بیمنک رزق الوری" و در این لحظات ... دعا می‌کنیم برای سلامتی وجود نازنینتان ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‍‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚜@makrmordab
⏳💻⏳ -ببخشید عزیزم...اومدم اینجا مزاحم کارت شدم ماهرو خانم یه سینی نقره ای از کابینت در آورد و با لبخند گفت _نه این چه حرفیه...الان چایی میریزم با کیک ساحل خانم که از صبح پاشده به خاطر شما درست کرده، میبرم سالن باهم میل کنید از محبت ساحل به خودم لب هام انحنا گرفت...میدونست من کیک بیرون پز نمیخورم میخواستم دیر تر برم پیش ساحل و منصور...به بهانه آوردن آب اومدم سمت آشپزخونه تا منصور راحت تر ناز ساحل رو بکشه از واکنش ساحل وقتی منصور بغلش کرد خنده ام گرفت و با خجالت اومدم سمت آشپزخونه ماهرو ظرف کیک و فنجونای چایی رو داخل یه سینی نقره چید و گفت _بفرمایید خانم بریم سالن نمی‌دونستم صحنه عاشقانه منصور و ساحل تموم شده یانه که گفتم _شما برو منم میام _چشم ماهرو که رفت به فکر رفتم. واقعا اگه من به جای ساحل بودم، از بین عشق و نفرت ،کدوم رو انتخاب میکردم؟ مطمئنا باید خیلی عاشق باشی که سمت عشق بری...کاش هیچ عاشقی تو این موقعیت قرار نگیره نفسم رو سنگین بیرون دادم و از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. ساحل داشت توی پیش دستی کیک میذاشت و منصور نبود _اومدی؟ خندیدم و تو جواب ساحل گفتم _نه هنوز دارم میام پشت چشمی نازک کرد و گفت _بیا بشین...میدونستم کیک بیرون و نمی‌خوری خودم کیک پرتغالی درست کردم گوشه لبم رو گاز گرفتم تا چند لحظه پیش رو با خنده ام به روش نیارم...هنوز نوک دماغش قرمز بود و آرایش صورتش کمرنگ شده بود _باشه...یه ساعت دیگه بیشتر وقت ندارم...همه فرصتم با قهر و ناز خانم تموم شد با چشم های گرد شده نگام کرد و گفت _یعنی چی یه ساعت بیشتر وقت نداری؟مگه من میذارم امشب بری؟ پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿