⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۰
✍#بانونیلوفر
یه هفته مرخصیم تموم شد.تو این یه هفته اگه بگم بهترین روزای عمرم رو گذروندم دروغ نگفتم
بعد بابا همیشه سخت کار کردم و فقط به فکر آسایش خانواده ام بودم و تقریبا خودم رو فراموش کرده بودم
اما تجربه های جدیدی که با سارا کسب کرده بودم کلی روحم رو جلا داده بود
از فردا دوباره سر کار میرفتمو سرم شلوغ میشد
کیسههای خرید رو بردم آشپزخونه و دست فاطمه دادم.
تصمیم داشتم آخر هر هفته برم پیش مامان و دخترا تا هم بهشون سر بزنم هم خرید یه هفته شون رو براشون ببرم
_ببین اگه چیزی کم و کسره برم براتون بگیرم
_دستت درد نکنه همه چیز هست
خواستم از آشپزخونه بیرون برم که آهسته صدام زد
_آرش
برگشتم و به فاطمه که تردید داشت حرف بزنه نگاه کردم
کمی این پا و اون پا کرد و با گرفتن دستم منو کشوند گوشه آشپزخونه
_چی شده؟
لبهاش رو به هم فشار داد و بدون اینکه حرف بزنه خیره نگام کرد
_میگی چی شده یا برم از بقیه بپرسم؟
_عطیه میگه نباید به تو بگیم چون تو خودت کلی مشکل داری
برای همین نذاشتیم مامانم بفهمه چون تورو درگیر میکنه....اما من فکر میکنم باید خبر داشته باشی
_درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ چیو من نفهمم؟
_راستش از وقتی شما رفتین محدثه یاغی شده
بعد از مدرسه معلوم نیست کجا میره که دیر میاد خونه
هرکسی ام ازش میپرسه کجا بودی و چرا دیر کردی دست پیش میگیره دعوا درست میکنه، ما هم برای اینکه مامان نفهمه ساکت میشیم
اخمام تو هم شد و صدام بلند رفت
_محدثه بیجا کرده.... شمام غلط کردین به من نگفتین
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح سلامتان میکنم
و دستان ناتوانم را در
دستان پربرکت و مهربانتان میگذارم
و میدانم در پناه نگاه گرمتان،
لحظههایم سرشار از آرامش
و روزی و امید خواهد بود...
هر صبح سلامتان میکنم
و قایق دلم را در تندباد اضطرابها
به ساحل زیبای یاد شما میسپارم
و میدانم که نجات مییابم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
⚘تَنَتبہنازِطبیبان،نیازمندمباد
وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد
سلامتِهمہآفاق،درسلامتِ توست
بہهیچعارضه،شخصِتودردمند مباد
"حافظشیرازے" ⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۱
✍#بانونیلوفر
_چی شده چرا داد میزنی؟
نگاه خشمگینم رو از صورت فاطمه گرفتم و به عطیه که تازه وارد آشپزخونه شده بود دادم
با یه قدم بلند فاصله ام رو باهاش پر کردم و عصبانی گفتم
_برای چی به من نگفتین محدثه بعد از مدرسه دیر میاد خونه؟
اصلاً الان کدوم گوری رفته که این موقع این روز خونه نیست؟
نگاهش بین من و فاطمه جابجا شد و با چشم غره ای به فاطمه جواب داد
_فاطمه بزرگش کرده .... میگه میرم خونه دوستم با هم درس کار میکنیم
با حرف عطیه کم مونده بود از گوشام دود بزنه بیرون
_از کی تا حالا اینقدر بی صاحاب شده که بدون اجازه واسه خودش میره این ور و اونور؟
آخه احمق تو مگه دوستشو میشناسی که راحت این حرفو میزنی؟
از شدت عصبانیت دیگه نفهمیدم عطیه چی گفت و از خونه بیرون اومدم.
دم در وایسادم تا محدثه بیاد
باید مشخص میشد این مدت کجا رفته و چکار کرده
_آرش تورو خدا آبرو ریزی نکن....بذار بیاد با آرامش باهاش صحبت میکنیم
با چشم هایی که مطمئن بودم کاسه خون شده بود به عطیه توپیدم
_عطیه به نفعته الان دم پر من نباشی
برو تو تا اون که بی صاحاب و یاغی شده بیاد تکلیف همتون رو روشن میکنم
عطیه با نگرانی و نگاه دنباله دارش داخل رفت و من منتظر نگاهم رو به سر کوچه دادم تا محدثه بیاد
نیم ساعت بیشتر دم در وایساده بودم که بلاخره خانم تشریف آوردن
از همون دور با دیدن من رنگش پرید و قدم هاش آهسته شد
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۲
✍#بانونیلوفر
نا محسوس به عطیه اشاره کردم یه دستمال بده به محدثه تا بذاره روی بینیش شاید خونش بند بیاد
عطیه دلخور به حرفم گوش کرد و محدثه با هق هق دستش رو پس زد
_نمیخوام.....از همتون متنفرم
چشمام رو بستم تا کمی به اعصابم مسلط بشم
_مثل اینکه هنوز زبونت درازه....ایندفه پاشدم دیگه کسی نمیتونه از زیر دست و پام جمعت کنه
گمشو برو وسایلت رو جمع کن.از این به بعد میای خونه من تا وقتی ام اعتمادم رو جلب کنی همونجا میمونی
_مگه چیکار کرده دخترم؟از کجا پر شدی اومدی سر یتیم من خالی میکنی؟
حالا مامان رو کجای دلم میذاشتم که بهانه پیدا کرده بود باز به منو سارا حرف بزنه
سعی کردم از عصبانیتی که روی صدام تاثیر گذاشته بود کم کنم
_دختر یتیمت داره هرز میره مامان ...به زور بردمش خونه دوستش، یه مرتیکه قل چماق درو باز کرده با دیدن دخترت نیشش تا بناگوش باز شده که عه....محدثه باز برگشتی؟بیا تو حمیرا نیست چند دقیقه دیگه میاد
کلاموبذارم بالاتر.... خواهرم این مدت زیر نظر یه چشم چرون بی سر و پا رفت و آمد داشته که خونه خالی دعوتش میکنه
با یاد آوری این موضوع دوباره نیم خیز شدم که یکی دیگه بخوابونم بَر گوش محدثه که با جیغ پشت عطیه پناه گرفت
_اگه دلت خنک میشه بیا یه سیلی دیگه ام بهم بزن ولی تورو خدا بس کن
مجبور شده بودم به خاطر دخالت بیجاش یه سیلی ام به عطیه بزنم
لا اله الا اللهی گفتم و باز سر جام نشستم
_به جای اینکه ازش حمایت بیجا کنی برو کمک کن وسایلشو جمع کنه.
_وقتی به خاطر زنت مارو ول میکنی به امون خدا همین میشه دیگه.... دختری که بالا سرش یه مرد نباشه هرز میره
شروع شد....امروز و فردا بود که اون پسریِ عوضی به خاطر اینکه نعشش رو دراز کرده بودم ازم شکایت کنه و مامان وقت گیر آورده بود
از جام بلند شدم و بدون اینکه جواب مامان رو بدم روبه محدثه گفتم
_ میرم حیاط....ده دقیقه دیگه باید حاضر و آماده جلودر باشی
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۳
✍#بانونیلوفر
_خوش اومدی عزیزم....چقدر دلم برات تنگ شده بود
خوشحال جلو اومد محدثه رو بغل کرد و بوسید
کنار که رفت تازه متوجه باد بینیش شد
_وای دماغت چی شده ؟
محدثه با خشم نگاهم کرد و جواب داد
_از شوهرت بپرس
نگاهش رو گرفت و بدون حرف وارد خونه شد.
_چی شده آرش؟نکنه تو رو محدثه دست بلند کردی؟
چمدون وسایلای محدثه رو از ماشین در آوردم و سمت خونه حرکت کردم
_فعلا بیا از اون دمنوشات درست کن که سرم داره منفجر میشه
وارد خونه شدیم و با نگام دنبال محدثه گشتم
با اخم روی کاناپه نشسته بود و نگامون نمیکرد
_ساراکدوم اتاق مناسب محدثه اس وسایلش رو ببرم اونجا ؟
خدارو شکر این خونه چیزی که زیاد داشت اتاق بود
سارا با تعجب نگام کرد و بعد از چند لحظه اتاق آخری رو نشون داد
_به نظرم اون اتاق خوبه.... ولی خود محدثه انتخاب کنه بهتره....عزیزم بیا ببین کدوم اتاق....
_ من بزور اینجا اومدم....شوهرت فکر کرده همه کاره منه و برای من تصمیم میگیره ...بگو اتاقم خودش انتخاب کنه
عصبی دست رو صورتم کشیدم که درشت بارش نکنم
سمت اتاقی که سارا گفته بود حرکت کردم و با گذاشتن وسایل برگشتم پذیرایی
_سارا جان کمک کن وسایلش رو جابه جا کنه
صورتم رو سمت محدثه برگردوندم و برای اتمام حجت گفتم
_هرچی میخوای زبون درازی کن
انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتمو ادامه دادم
_ولی به روح بابا که خوب میدونی چقدر برام عزیز بوده، اگه یه بار دیگه....فقط یه بار دیگه کاری کنی که غیرتم زیر سوال بره.....چشمامو می بندمو کاری که نباید رو انجام میدم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
آقای خوبم!
هرچند تو را نمیبینم،
یادت هر لحظه، دلم را روشن میکند.
نمیدانم کجایی، اما هرجای این دنیا که باشی،
دلم آنجاست.
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۴
✍#بانونیلوفر
چندمین باری بود که با میثم تماس میگرفتم و جواب نمیداد
دستی لای موهام کشیدم و دوباره شماره یاسین رو گرفتم
چند لحظه طول کشید تا جواب داد
_الو.... بخدا دیگه سرمو میکوبم به دیوار....بابا من که گفتم چکار کنی
_یه لحظه فک نزن ببین چی میگم
من میترسم جایی برم، تو برو پیش خود حاجی کسب تکلیف کن
_آخه مرد حسابی ...تو داری میگی امکان نداره کسی بتونه پسورد منو باز کنه مگه لبتابم تو دسترسش باشه
خوب بگرد ببین کی دور و برت میتونه به اطلاعاتت دسترسی داشته باشه که تونستن تمام فایلات رو کپی کنن
از حرص و عصبانیت داشتم منفجر میشدم.تا حالا کسی نتونسته بود منو کله پا کنه
_خیلی خوب....کاری نداری؟
_آرش فعلا هیچ کاری نکن.....خدا رو شکر اطلاعات سوخته داشتی.وگرنه ممکن بود با این هک هویت کلی آدم بر ملا بشه
یه مدت مراقب خودتو خانواده ات باش تا مسئله مشخص بشه
_پیداش میکنم....کسی که اینکارو کرده به خیال خودش با کپی فایل ها من متوجه نمیشم.مطمئنم دوباره میاد سراغم
تماس رو قطع کرد و سرم رو بین دستام گرفتم
_کی میتونسته به لبتاب من دسترسی پیدا کنه؟.....من که خیلی مراقب بودم
فقط نوید چند باری لبتابم دستش بوده که مثل چشمام بهش اعتماد دارم
ساراهم که ازش مطمئنم.....پس کار کی میتونه باشه!
بی تمرکز لبتابم رو از روی میز کارم جمع کردم تا برگردم خونه
برام خیلی سنگین تموم شده بود.چون هم حتما شناسایی شده بودم که اومده بودن سراغم،هم تاحالا اینجوری از کسی رودست نخورده بودم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۵
✍#بانونیلوفر
پرده صورتی اتاق محدثه رو نصب کردم و برگشتم به سالن پذیرایی
_پرده رو زدم..... کمد لوازم تحریر رو میخواین کجا بزارم؟
محدثه با خوشحالی خودش رو از آشپزخونه دم اتاقش رسوند و از همون جا با ذوق سارا رو صدا زد
_سارا بیا ببین چقدر خوشگل شده!
سارا با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند جواب داد
_مبارکت باشه عزیزم.... بیا حالا یه چایی بخوریم دوباره میریم سراغ بقیهاش
سینی چای رو روی عسلی گذاشت و کنارم نشست
_خسته نباشی.... چقدر خوشحال شد
_ممنون.... تو هم خسته نباشی
فکر نمیکردم خیاطی بلد باشی و بتونی به این قشنگی پرده بدوزی
_تو خونه که تنها بودم از سر بیکاری یه کارایی میکردم
نگاهی به محدثه که هنوز با ذوق در حال تماشای اتاقش بود انداخت
استکان چای رو از روی سینی جلوم گذاشت و ادامه داد
_خوشحالم که به این زودی باهات آشتی کرد.
محدثه قلب پاکی داره.... زود میرنجه و زود میبخشه
باور کن خیلی خوشحالم که اومده پیش ما
راستی مشکلی که برات پیش اومده بود حل شد؟
با یادآوری هک پسوردم اخمام تو هم رفت
_نه....ولی حل میشه، تو خودتو ناراحت نکن
_تا یادم نرفته بگم امروز عطیه زنگ زده بود،گفت آخر هفته واسه پاگشا بریم اونجا
هنوز اخمام تو هم بود که کلافه جواب دادم
_من که بهش گفته بودم لازم نیست!
_آرش زشته حالا که زحمت کشیدن نریم
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۱۵۶
✍#بانونیلوفر
_تو که خوب میدونی مامانم ناراحتت میکنه
این روزا اصلاً حال و حوصله یه داستان جدید رو ندارم
دیگه نمیتونم تو این شرکتی که الان هستم کار کنم
ناراحت و کنجکاو پرسید
_چرا...؟تو که از این کارت راضی بودی!
_یه بیشرف پسورد منو هک کرده هرچی اطلاعات داخلش بوده کپی کرده و منو از اعتبار انداخته
_خب الان میخوای چیکار کنی؟
_هیچی خدا رو شکر میکنم.بر میگردم سر کار اولم.اصلا شاید اینجوری بهتر باشه
فقط از اینکه یکی خیال میکنه منو دور زده ناراحتم
_چاییتو بخور سرد نشه....به قول خودت خدارو شکر که خودت سالمی....بقیه چیزا حل میشه
_داداش من خرس بزرگمو نیاوردم.ایندفه رفتیم خونه مامان اینا بیاریمش
به محدثه که بلاخره از دیدن اتاقش فارغ شده بود نگاه کردم
_چه جوری بیاریمش....ماشین نوید رو پس دادم.
اون خرس تو اندازه دو نفر رو موتور جا میگیره
_عه داداش....آخه نگاه کن اتاقم خالیه
سری به تاسف تکون دادمو گفتم
_باشه....ببین دیگه چی میخوای بیاری
ایندفه با آژانس میریم
خوشحال آخ جونی گفتو بغلم پرید
منم روی موهاشو بوسیدم و سمت دیگه ام نشوندمش
از اینکه می تونستم با هر کاری که از دستم بر می اومد خوشحالش کنم خیلی خوشحال بودم
براش سرویس گرفته بودم که سر ساعت بره مدرسه و سر ساعت بیاد خونه.
حالا کمی خیالم از محدثه راحت شده بود. اما خواستگارای عطیه و جواب رد دادناش نگرانم میکرد
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼