eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
10.9هزار دنبال‌کننده
154 عکس
4 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر سبزی‌های شسته شده را داخل دستمالی که زن دایی روی میز ناهارخوری انداخته بود پهن کردم و با شستن باقیمانده ظرف‌ها به سالن بازگشتم. زندایی در حال صحبت با گوشی بود و از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و با کشیدن دستی به موهای کوتاهش، روی کاناپه جلوی تلویزیون نشست _باشه.... خیالت راحت حواسم هست.... کاری نداری؟.... خداحافظ با تمام شدن مکالمه‌اش پرسیدم _زندایی سبزیا رو گذاشتم آبش کشیده بشه بعد خوردش کنم، اگه کار دیگه‌ای ندارید برم اتاقم _چیه همش میری اتاقت؟خوب همین جا بشین دیگه _ممنون،کم کم دارم برای کنکور سال بعد آماده میشم ،محمدرضا کتاباشم برام خریده پشت چشمی نازک کرد و پا روی پایش انداخت و بی تفاوت گفت _حالا بشین با چند دقیقه تاخیر دیر نمیشه.... می‌خوام باهات صحبت کنم به ناچار روی صندلی تکی که همیشه بابا حاجی روی آن می‌نشست نشستم تا زودتر حرف‌هایش را بزندو بتوانم به اتاقم بروم.اصلا حوصله صحبت با کسی را نداشتم چه برسدبه خورده فرمایش‌های زن دایی که تمامی هم نداشت و کلافه ام کرده بود. _من فردا شب مهمون دارم و اصلا از غذای بیرون خوشم نمیاد.برای همین سبزی خورشتی سفارش دادم تا خورشت قورمه سبزی بار بزارم ،چند مدل دیگه هم می‌خوام غذا درست کنم و به کمکت احتیاج دارم. در دل پفی کشیدم و جواب دادم _هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم "انگار نه انگارکه از پسرش خبری نداره که دائم مهمونی میده.دیروزم که مهمون داشتی و مجبورم کردی کیک بپزم" _یه چیز دیگه....دیروز که ارغوان اینجا بود اعصابم به هم ریخت.می‌خوام تا من اینجا هستم این دخترِ اینجا نیاد، اصلاً ازش خوشم نمیاد از صحبتش درباره ارغوان خوشم نیامد و دیگر نتوانستم سکوت کنم _ببخشیدزندایی....اینجا خونه پدربزرگ و مادربزرگشه، من نمی‌تونم بگم نیاد _به هر حال دیگه باید عادت کنه،امروز و فرداست که این خونه بیفته دست وُراث،دیگه خونه‌ای نمی‌مونه که ارغوان جونت بیاد فضولی چطور می‌توانست با وقاحت تمام درباره خانجون من این گونه صحبت کندو حرف از ارث و میراث بزند. _زندایی وُراث چی؟ خانجون هنوز زنده اس و حالشم حتما خوب میشه میاد خونش،ارغوانم نه فضوله نه کسی ازش خواسته فضولی شمارو کنه دیگر نماندم تا حرف‌های صد من یه غازش را بشنوم. خان جون من حالش خوب میشد و دوباره زندگی به این خانه باز می‌گشت. احمد رضاهم از ماموریت می آمد.دست من و خانجون را میگرفت و باهم اصفهان میرفتیم و به دور از این فکر های پلید خوشبخت زندگی میکردیم. کاش تمام آرزوهای خوبی که در افکارمان زندگی میکرد، در دنیای واقعی نیز در انتظارمان بود. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝السّلام علیک یا صاحب‌الزمان ❇️ با هر بار خواندن و متذکّر شدن این حدیث دلنشین از حضرت امام رضا سلام‌الله‌علیه سراپا شوق می‌شویم و ظهور شما را آرزو می‌کنیم! مولا جان! ای کاش هر چه زودتر چشمانمان روشن شود به دیدار شما! ✨امام ابريست بارنده، بارانیست فروریزنده، خورشيدي‌‌ست فروزنده، سقفی‌ست سايه‌دهنده، زمينی‌ست گسترده، چشمه‌ايست جوشنده و بركه و گلستان است. ✅ امام رفيقی‌ست همراه و همدم، پدری‌ست مهربان، برادری‌ست تنی، مادری‌ست دلسوز به نوزادِ شیرخوارش و پناهِ بندگانِ خداوند در گرفتارىِ سخت است، امام، امينِ خداوندست در ميان خلقش و حجّتِ او بر بندگانش و خليفه‌ی او در بلادش و دعوت كننده به سوىِ او و دفاع كننده از حقوق اوست. 📚 کافی/جلد ۱ روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _محمدرضا صدات خیلی بد میاد هی قطع و وصل میشه یک هفته از رفتن محمدرضا گذشته بود و طبق قولی که داده بود هر چند ساعت یک بار با من تماس می‌گرفت. البته گاهی با تاخیر که با ناراحتی و اعتراض من روبرو می‌شد. _لیلا صدای منو می‌شنوی؟اینجا آنتن ضعیفه _محمدرضا من صداتو دارم _لیلا جان من صدای تو رو ندارم، ولی فکر کنم تو صدای منومی‌شنوی. شرمندت شدم عزیزم، نتونستم سر یه هفته‌ای که قولشو دادم بیام.به زن دایی بگو چند روز دیگه پیشت بمونه،یا خودم میام یا بابا میاد دنبالت. _محمدرضاچی میگی من.... _شاید نتونم تا چند روز باهات تماس بگیرم،مواظب خودت باش. با کمی مکث ادامه داد _فکر کنم برگشتم باید از کارم استعفا بدم. دیگه به درد این کار نمی‌خورم ظالمانه خنده‌ای کرد که دلم برایش ضعف رفت _آخه یه جفت چشم سبز آبی و خوشگل نمی‌ذاره تمرکز داشته باشم.می‌دونم الان محرمیتمون تموم شده ولی تو همیشه لیلای منی و لیلای من می‌مونی.عزیزم باید قطع کنم.به خاطر اذیتی که شدی حلالم کن ،خیلی دوست دارم حاج.... با صدای بوق ممتد گوشی،نمی‌دانم به یکباره چه شد که تپش قلبم بالا رفت و نفسم تنگ شد.حتی نتوانستم گوشی را سر جایش بگذارم و تکیه به دیوار دادم و سُر خوردم روی زمین "محمدرضا تو قول داده بودی زود میای....حرفاتو زدی و دلت خنک شد. پس من چی؟منم میخواستم بگم که چقدر دوست دارم" _چت شده دختر؟ زندایی که تازه از حیاط آمده بود با این سوال نزدیک آمد و گوشی را از دستم گرفت وبا شنیدن بوق آزاد سر جایش گذاشت. بی توجه به حالم چادرش را برداشت وگفت _من دارم میرم. بیشتر از این نمی‌تونم اینجا بمونم.زنگ بزن عطا بیاد دنبالت.خداحافظ بی انصاف حتی صبر نکرد تا حالم جا بیاید و بگویم من شماره‌ای از دایی ندارم و هرچه دنبال دفترچه تلفن گشتم پیدایش نکردم. دستم را چنگ زمین کردم تا شاید بتوانم بلند شوم اما هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم.چشم‌هایم در حال تار شدن بود و با گذشت زمان تسلیم شدم و سینه دیوار روی زمین خوابیدم. هوا تاریک شده بود و خانه در ظلمت فرو رفته بود. این یعنی نزدیک چهار یا شش ساعت خوابیده بودم. دستم را که زیر سرم مانده بود بیرون کشیدم و صورتم از دردش جمع شد.با زحمت توانستم بنشینم و با مالش بازویم نگاهی به اطراف انداختم. تنها منبع روشنایی نور ماه بودکه از پنجره بالکن سر کشیده بودو انگار منتظر بود تعارفش کنی تا داخل بیاید. گریه‌ام گرفته بودو دلم از بی‌کسی در حال انفجار بود. از طرفی ترس تنهایی در این خانه بزرگ به وحشتم انداخته بود. "خدایا الان من تک و تنها اینجا چیکار کنم ..." ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر هرطور بود شب را با ترس و لرز به صبح رساندم.دلم آنقدر شکسته بود که حتی از محمد رضا هم دلخور شده بودم. اما باز دلم نمی آمد و با خودم توجیح میکردم ،او که علم غیب نداشت زندایی مرا تنها رها میکند. صبح بعد صبحانه مختصری که به زور از گلو پایین بردم تا ضعف نکنم، سمت خانه خاله مهین به راه افتادم. باید شماره دایی عطا را از خاله میگرفتم تا به دنبالم بیاید. کاش لااقل در این شرایط ارتباطم با محمد رضا قطع نمیشد. از طرفی نگرانش بودم و همه اینها دست به دست داده بود تا حال خوشی نداشته باشم و تا صبح گریه کنم. به در خاله که رسیدم با فشار زنگ متوجه شدم بلاخره زنگ درشان درست شده است.اما نزدیک نیم ساعت گذشت و کسی دررا باز نکرد.ناامید مدتی پشت در ایستادم و با نگاه کنجکاو رهگذران مجبور شدم به خانه باز گردم. برایم عجیب بود تا دوروز پیش دفترچه تلفن زیر صندلی تلفن خانه بود و حالا هرچه میگشتم پیدایش نمیکردم.هیچ شماره ای را از حفظ نبودم و بلاتکلیفی و تنهایی ترس به جانم انداخته بود. تا غروب چیز دیگری از گلویم پایین نرفت. دوباره سمت خانه خاله راه افتادم تا شاید اینبارخانه پیدایشان کنم. اما باز هرچه به در کوبیدم و زنگ زدم هیچ خبری از آنها نبود.به شدت دلهره به سراغم آمده بود و دستهایم بی دلیل به لرزش افتاده بود. به ناچار دوباره به خانه باز گشتم و یک شب ترسناک دیگر را با اضطراب و دلواپسی به صبح رساندم.صبح زود بدون اینکه صبحانه بخورم آماده شدم تا دوباره خانه خاله بروم که به درسالن نرسیده صدای باز شدن در حیاط و صحبت چند مرد متوقفم کرد. _قدیمیه ولی جاش عالیه، بکوبیش میشه ازش یه برج توب در آورد. _نمیدونم، میترسم اوقافی یا وراثی از آب در بیاد. _نه داداش خیالت راحت.مال یه پیرمرد و پیرزن بوده که پیرمرده به رحمت خدا رفته و پیرزنه هم الان خانه سالمندانه.وارث پسرشون بوده که فروخته به من از حرفهایشان به اوج ترس و نگرانی رسیدم.خانجون من بیمارستان بود و دایی میگفت ملاقات ممنوع شده است. حتما از کس دیگری صحبت میکردن.دایی هیچ وقت دلش راضی نمیشد مادرش را به خانه سالمندان ببرد.یا خاله مهین...چه طور میتوانست شاهد این بی رحمی باشد و دم نزند. با نزدیک شدن قدم هایشان سمت در ورودی سالن، پشت کاناپه نزدیک در قایم شدم. "خدایا تو پناه بی پناهانی، تو به من رحم کن" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝دیگر هیچ چیز دل‌هایمان را خوش نمی‌کند... دیگر هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمی‌نشاند... دیگر هیچ چیز قرار دل بی‌قرارمان نیست... تنها ظهور شماست که نجاتمان می‌دهد ، شادمانمان می‌کند، امیدمان می‌بخشد... خدا شما را برساند....🏝 ⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود.⚘ 📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر یک ساعت بود که پشت کاناپه نشسته بودم و تنم یاری نمیکرد از جایم بلند شوم.چیزهایی که شنیده بودم شوک بزرگی در من ایجاد کرده بود و باورش برایم سخت بود. دایی مهران خانه را فروخته بود. با وجود زنده بودن خان جون،بدون اطلاع دایی عطا و شاید خاله مهین این کار زشت را انجام داده بود.بااینکه می‌دانست من اینجا هستم وجای دیگری ندارم که بروم. به سختی از جایم بلند شدم تاشاید بتوانم کاری انجام دهم.تا کی می‌توانستم در خانه‌ای که هر لحظه ممکن بود صاحبش بیاید و خانه را روی سرم آوار کند بمانم! شانس آورده بودم که خریدارها توجه زیادی به اطرافشان نداشتند و من را ندیده بووند. به طرف اتاق بابا حاجی و خان جون رفتم تا بتوانم مدارکی که شاید مهم و قابل توجه باشد را جمع آوری کنم.اما با صحنه‌ای که دیدم مطمئن شدم همه این‌ها از قبل برنامه‌ریزی شده است. گاوصندوق بابا حاجی باز و خالی بود. یادم می‌آید بابا حاجی با کمک من مقداری پول و سند که به قول خودش اسناد مهمی بودند داخل گاوصندوق گذاشت و کلیدش را هم به خانجون داده بود. کاش شماره‌ای از ارغوان داشتم و می‌توانستم با دیگر اعضای خانواده‌ام ارتباط برقرار کنم. _محمدرضا کجایی که ببینی تو چه حال و روزی ام،خیلی بی‌انصافی که منو اینجا تک و تنها،به امید آدمایی که به خودشون هم رحم نمیکنند تنها گذاشتی. گریه ام گرفت و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.چقدر برای کسی مثل من، تصور اینکه تنها باشی و هر لحظه ممکن بود آواره کوچه و خیابان شوی دردناک و ترسناک بود. با تکیه به صندلی قدیمی بابا حاجی، تنِ بی حالم را از کف اتاق بلند کردم.تصمیم گرفتم به بیمارستان بروم و از حال خانجون با خبر شوم.شاید دروغ بود.نمیشد؟ اما با رفتن به بیمارستان و فهمیدن اینکه خانجون دوروز پیش از آنجا مرخص شده است، به واقعیت داستان پی بردم.خانجون عزیزم را به خانه سالمندان برده بودند و هیچ نشانی از آن نداشتم تا به سویش پرواز کنم. با پاهایی که دیگر رمقی در آن نمانده بود دوباره راهم را سمت خانه خاله کج کردم .فعلا تنها جایی که میتوانستم از دایی عطا نشانی بگیرم همین خانه خاله بود.هیچ پولی هم نداشتم و کارت بانکی که محمد رضا برایم داده بود تنها دارایی موجودِ در اختیارم بود. به خانه خاله که رسیدم با دیدن ماشین فرهاد که پشت در پارک شده بود، خوشحال قدم هایم را سمت خانه تند کردم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر قبل از اینکه زنگ در را به صدا در بیاورم فرهاد در را باز کرد و با دیدن حال آشفته ام با تعجب نگاهم کرد _سلام _سلام....حالتون خوبه؟ دوست داشتم هر چه زودتر داخل بروم،پس با عجله جواب دادم _خوبم خوبم ،خاله و ارغوان هستند؟ دستی به موهایش کشید و چند قدم جلوتر آمد که بوی عطر آشنایش باعث عطسه ام شد _عافیت باشه...مهین خانم نیست، اما منو ارغوان تازه اومدیم. اصلاً حالش خوب نیست _پس اگه اجازه بدین من برم پیش ارغوان _خواهش می‌کنم شما بفرمایید،من اومده بودم ماشینو بیارم داخل حیاط ماشین را دور زدم تا مجبور نباشم با فاصله کم از کنارش رد شوم وبا عجله وارد خانه شدم. با ندیدن ارغوان یک راست سمت اتاقش رفتم.پشت در اتاقش که رسیدم ضربه ای به در زدم تا اجازه ورود بگیرم _فرهادبرو اصلا حوصلتو ندارم _ارغوان منم لیلا انگار او هم از حضورم تعجب کرده بود که بعد از چند ثانیه در را باز کرد _لیلا تویی ؟تو اینجا چه کار می‌کنی؟ حلقه چشم‌هایم پر از اشک شد و به گریه افتادم _ارغوان خبر داری خان جون کجاست؟ دایی مهران بردتش خونه سالمندان،خونه بابا حاجیم فروخته... از محمدرضا هم هیچ خبری ندارم،ارغوان بگو چکار کنم؟ ارغوان با چشم‌های گشاد شده که معلوم بود قبل از آمدن من گریه کرده است مرا داخل اتاق کشید و روی صندلی کنار تختش نشاند _آروم باش لیلا....مگه میشه!....آخه دایی چطوری می‌تونه یه خونه رو که چند تا وارث داره بفروشه؟ _منم نمی‌دونم،فقط می‌دونم که این کارو کرده،حالا باید چه کار کنم ارغوان؟هم نگران خانجونم ،هم از طرفی هر لحظه ممکنه یه نفر که صاحب جدیدِ خونه اس بیاد بیرونم کنه. _من گیج شدم لیلا....مامان منم بعد از بیست سال زندگی با پدرم یه دفعه گذاشت رفت،وکیلش رو فرستاده تا از بابام توافقی جدا بشن.سینا و شقایق و پروانه رو هم با خودش برده،بابابم به خاطر این خیلی عصبی شده میگه طلاقش نمیدم. دیروز بهم زنگ زد گفت پیشِ بابات بمون تا عروسی کنی.گفت من دیگه برنمی‌گردم به اون خونه. همه چیز داره از هم می‌پاشه لیلا.... منم وضعم خیلی خوب نیست. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝🏝 بنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّی / ندبه جانم فدایت، تو آرزوی هر مشتاقی که آرزو کند! ▪️ تو را بوییدن، تو را بوسیدن، تو را به جان خریدن... آرزوی هر دل هرجایی و هرزه‌گردی نیست! دل باید کَند از شیرینی محبت هر که غیر تو ... تا این آرزو ، سلول‌ به سلول جانت را به آتش بکشد... الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج روزتون مهدوی
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
امشب به مناسبت میلاد حضرت ختمی مرتب محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و موسس مذهب جعفری ،امام جعفر صادق علیه السلام بر خلاف همیشه که جمعه خشت نداشتیم یه خِشت بلند هدیه داریم😍🥰🥳🥳
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر به خانه بازگشته بودم و هرچه ارغوان اصرار کرده بود پیش او بمانم قبول نکردم _لیلا اونجادیگه امنیت نداره، همین جا بمون تا دایی دنبالت بیاد.باور کن اگه بابام اعصابش خراب نبود میومدم پیشت از شانس بدم هرچه با دایی تماس گرفتیم جواب نداد.شماره دایی را روی برگه ای نوشتم تا از خانه خانجون مدام تماس بگیرم به امید اینکه بلاخره جواب دهد. _نه ارغوان، ممکنه محمدرضا زنگ بزنه من نباشم نگران میشه.ارتباط من و محمدرضا فقط از گوشی قدیمی اون خونه اس.شاید فردا زنگ بزنه، خودش گفت چند روز فقط نمی‌تونه با من تماس داشته باشه، الان نزدیک سه روزه که تماس نگرفته،مطمئنم امروز یا فردا زنگ میزنه _لااقل شماره موبایل منم بگیرکه هر وقت لازم شد بتونی بهم زنگ بزنی،من که می‌دونم گم شدن دفتر چه تلفن کار اون عفریته زن دایی بوده،اون چند روزم که قبول کرده پیش تو بمونه، حتماً برای این بوده که گاوصندوقو خالی کنه. _نمی‌دونم.... من الان به جز خانجون و محمدرضا هیچ چیز دیگه‌ای برام مهم نیست.محمدرضا بیاد با هم میریم خانجونو پیدا می‌کنیم و برش می‌گردونیم.حتما با شنیدن فوت بابا حاجی حال خوبی نداره و قرصاشم نمیخوره به صندلی مخصوص و متحرک خانجون که گاهی روی آن می‌نشست و بافتنی می‌بافت نگاه کردم.دلم برایش یک ذره شده بود.برای چین و چروک‌های نشسته روی صورتش،دست‌های مهربان و غرغرهای گاه و بیگاهش، که همه از سر دلسوزی و محبت بود. خانجون خاله مادرم بود.اما مثل مادر برای مادرم مادری کرد و مثل یک مادربزرگ واقعی برای من بزرگتری. "پیدات می‌کنم قربونت برم،خودم ازت پرستاری میکنم" هوا کم کم تاریک شده بود. با قفل کردن درهابه سمت آشپزخانه قدم برداشتم و در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.اما به جز کمی مربای هویج ته شیشه و یک دانه گوجه که خراب و پوسیده شده بود چیز دیگری در آن یافت نمی‌شد. به ناچار شیشه مربا را برداشتم و با قاشق به سختی توانستم کمی از آن را بیرون بکشم و داخل دهانم بگذارم. در این دو روز چیز زیادی نخورده بودم و گرسنگی روی حرکاتم تاثیر گذاشته بود. _باید فردا برم با کارت محمدرضا برای یه هفته خرید کنم وکمتر بیرون برم تا اگه محمدرضا زنگ زد خونه باشم. به سالن بازگشتم و روی کاناپه بزرگ جلوی تلویزیون دراز کشیدم. افکار پریشان و مزاحم و از همه مهمتر گرسنگی مخلِّ خوابم شده بود. بعد از گذشت چند ساعت بلاخره چشم‌هایم گرم شد اما با صدای پیچیدن کلید از در سالن با وحشت از جایم بلند شدم. _این یکی رو امتحان کن،این درا قدیمی‌ان حتماً این بهش می‌خوره _اینقدر حرف نزن بزار کارمو کنم صدای پچ پچ و صحبت دو مردباعث شد سریع سمت کاناپه پشت در پنهان شوم. چون کاناپه جایی قرار گرفته بود که کمتر کسی متوجه آن می‌شد،شاید مثل دفعه قبل کسی مرا نمی دید. دست به دهان گرفتم تا نفس‌های ترسیده ام و قلبی که ضربانش به شدت بالا رفته بود مخفیگاهم را لو ندهد. "خدایا اینبارم نجاتم بده" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝🏝 ▫️قصه خلقت با "محمّد" آغاز شد، و سرانجام هم با "محمد" پایان شیرینش فرا می‌رسد. ما مسلمانان اولین محمّدیم، و چشم به راهان آخرین محمد... ⚘ صلی الله علیه وآله و بر محضر مقدس (عج الله تعلی فرجه الشریف) و همه مسلمانان مبارک باد⚘ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر هوا روشن شده بود و از مخفیگاهم که برای بار دوم به خواست خدا پناهگاهم شده بود بیرون آمدم. با دیدن خانه خانجون و بابا حاجی که دیگر جز چند تا فرش و مبل کهنه چیز دیگری در آن نمانده بود به هق هق افتادم و وسط سالن ضعف رفته نشستم. چقدر خوب بود که در لحظه آخر لااقل تلفن رااز پریز کشیدم و با خود پنهان کردم. وگرنه به آن هم رحم نمیکردند. خانجون عزیزم با وجود وسایل کهنه ای که داشت به تمیزی حساس بود و حالا کجا بود ببیند زندگی اش را به یغما برده اند؟ دانه های اشک روی گونه ام از یکدیگر سبقت میگرفتند و حیران بودم که باید چه کنم. یادم از تلفن آمد و بازحمت بلند شدم تا دوباره آن را به برق بزنم.با فکر اینکه اگر محمد رضا در این فاصله زنگ زده باشد بیشتر حالم خراب شد و با وصل آن بی حال روی صندلی کنارش نشستم. کل شب را نخوابیده بودم و خستگی و گرسنگی هم مزید بر علت شد تا پلک هایم سنگین شود. _لیلا ...لیلا با صدای ارغوان به سختی چشم هایم باز شد.فرهاد کنارش ایستاده بود که باعث شد سریع از جایم بلند شوم.روسری و لباسم مناسب بود اما چون چادر نداشتم دستپاچه دنبال چیزی گشتم تا بر سرم بیندازم. _اینجا چه خبر شده لیلا...!؟مگه دزد اومده؟ با یافتن چادر نماز خانجون آن را بر سرم انداختم و بی حال جواب دادم _سلام....تو کی اومدی ؟آره دیشب دزد اومد....نمیدونم از کجا میدونستن خونه خالیه ارغوان که انگار از دیدن وضعیت خانه ای که همیشه منبا آرامش و شادی بود بغضش گرفته بود، نگاهش را به اطراف چرخاند و نتوانست چیزی بگوید. _سلام، ده دقیقه ای هست که اومدیم. ارغوان دلش شور میزد گفت منو ببر خونه بابا حاجی، اینجا که اومدیم دیدیم در بازه نگران شدیم و اومدیم داخل نگاه گذرایی به فرهاد که به جای ارغوان جواب داده بود انداختم و چون ضعف و اضطراب دیشب، تمام توانم را گرفته بود، دوباره روی صندلی نشستم.چرا اینقدر خسته بودم؟ چشم هایم را بستم تا بلکه سرگیجه ای که به سراغم آمده بود بهتر شود. _حالتون خوبه؟ صدای فرهاد را شنیدم اما زبانم برای جواب یاری نمیکرد.میخواستم بخوابم و دوباره به خواب عمیق رفتم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
هرجـاڪہ‌دلی‌ست‌درغمِ‌تـو بےصبروقراروبےسُڪون‌باد قَـدِّهمہ‌دلبـرانِ‌عـالَـم.. پیشِ‌اَلفِ‌قَدَت،چونون‌باد "حافظ‌شیرازے" 🏝سلام آرزوی مشتاقان، مهدی جان به امید سپیده‌ی سبزی که در پرتو ظهورتان چشم بگشاییم و زمین را آیینه بارانِ لبخند ببینیم و صدای خنده‌ی کودکان و آواز مرغان شادی و هلهله ی فرشتگان، زمین را پر کرده باشد و ما اندوه را برای همیشه فراموش کنیم به همین زودی ... به همین نزدیکی ...🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _چند روزه چیزی نخورده؟ _نمی‌دونم، یعنی فکر کنم از دیروز _نه عزیزم،فشارش خیلی پایین بود. یا خیلی ترسیده یا چند روزه چیزی نخورده مکالمه زنی با ارغوان هوشیارم کرد اما هنوز میل باز کردن چشم‌هایم را نداشتم.چه میدانستند که هم گرسنه بودم و هم تا حد مرگ ترسیده بودم. _خدا بهش رحم کرده،اگه تنها بود ممکن بود اتفاق بدی براش بیفته، ازدواج که نکرده؟ _ازدواج؟نامزد داره _پس یه آزمایش بارداری هم براش می‌نویسم _نه خانم دکتر، گفتم که نامزد داره هنوز ازدواج نکرده _دختر جان من وظیفه‌ام اینه براش آزمایش بنویسم، حالا خواستید انجام بدید نخواستینم به من ربطی نداره، یه ساعت دیگه هم مرخصه _ باشه ممنون صدای پاها که دور ‌شد وادارم کرد چشم‌هایم را باز کنم از محیط اتاق و سِرمی که دستم بود، فهمیدن اینکه بیمارستان هستم کار سختی نبود.هنوز گیج بودم و دوست داشتم بخوابم _ عه بیدار شدی؟ ارغوان در حالی که کیسه‌های مشمایی دستش بود وارد اتاق شد و با گذاشتن آنها روی میز بیمار،به سمتم آمد و دست به کمرانداخت و با اخم گفت _خیلی بدی لیلا.... می‌دونی چقدر ترسیدم؟ از کِی چیزی نخورده بودی که فشارت اینقدر پایین اومده بود.؟ از میان پلک‌های نیمه بازم به صورت مهربانش نگاه کردم و لبخند بی‌جانی بر لب‌هایم نشست _ببخش عزیزم.... نگرانت کردم دستش را از کمرانداخت و با بغض در آغوشم کشید. _تو منو ببخش لیلا، من چه دوستیم که از حال و روزت خبر نداشتم؟ لیلا اگه اتفاقی برات می‌افتاد من هیچ وقت خودمو نمی‌بخشیدم،خدا روشکر حالت خوبه از من فاصله گرفت و با پاک کردن اشک‌هایش، صندلی همراه بیمار را جلوتر کشید ونزدیک به من روی آن نشست _نمی‌دونی چقدر ترسیده بودم. رنگت مثل گچ سفید شده بود. هرچی صدات زدم جواب ندادی.حتی با سیلی زدم رو صورتت اما فایده نداشت. دور از جونت فکر کردم مُردی، خودمم نزدیک بود پَس بیُفتم. فرهاد اگه نمی‌گفت باید ببریمش بیمارستان منم همینجور شوکه بالا سرت نشسته بودم. گفت اگه منتظر آمبولانس وایسیم ممکنه دیر بشه ،برای همین خودمون آوردیمت بیمارستان از فکر اینکه چگونه مرا تا بیمارستان آورده بودند چشم‌هایم کامل باز شد _چه جوری منو آوردید؟ _ چادرتو کامل انداختم روت،من که زورم نمیرسید و دستپاچه شده بودم. فرهاد مجبور شد تا ماشین خودش تنهایی بیارتت _چی ؟....ارغوان تو چه کار کردی؟ ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر پلاستیک خریدم را روی سرامیک‌ قهوه‌ای آشپزخانه گذاشتم و نگاهم دور تا دورآشپزخانه چرخید. یخچال و هرچه وسایل برقی که به درد می‌خورد را برده بودند. خدا را شکر کردم که اصلاً سمت اتاق من نرفته بودند و وسایلم سر جایش بود. ارغوان هرچه اصرار کرده بود به اینجا باز نگردم و به خانه آنها بروم قبول نکردم. حتی وقتی گفت با فرهاد مرا میرساند تقریباً سرش داد زدم تا دست از سرم بردارد. از او و فرهاد عصبانی بودم که چرا مرا با آن وضعیت بیمارستان برده بودند و به جایش به اورژانس زنگ نزده بودند. شاید همان جا با یک سِرم حالم جا می‌آمد...! شاید در این مدت محمد رضا زنگ زده بود و من بی اطلاع مانده بودم. "قربون غیرت مردونت برم که اگه بفهمی خیلی عصبانی میشی،ولی دست من نبود عزیزم...منو ببخش" تخم مرغ ها را داخل سبدی چیدم و همراه کنسروها داخل کابینت جا دادم. سوپی که بیمارستان خورده بودم از معده‌ام می‌جوشید و قصد بالا آمدن داشت. برای همین میلی برای شام نداشتم. به سالن برگشتم و با خواندن نمازم برای بار چندم شماره محمدرضا و دایی را گرفتم که باز یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود. خسته از بی‌خبری و بلاتکلیفی روی کاناپه کهنه‌ای که دو بار مخفی‌گاهم شده بود نشستم. نگاهم را به سالن به هم ریخته دادم و بغضم گرفت _چرا یه موبایل برام نخریدی تا ازت عکس بگیرم و حالا که نیستی با نگاه کردن به عکست آروم بشم؟ ....تو که اینجوری نبودی محمدرضا..... مگه نگفتی منم دیگه جزء خطِ قرمزات شدم ؟ پس چرا رهام کردی و سراغی ازم نمی‌گیری؟ با به یاد آوردن چمدان محمدرضا که در اتاق من مانده بود، از جا بلند شدم و با عجله پله‌ها را بالا رفتم. کمد دیواری را باز کردم و چمدان را بیرون کشیدم. همین که بازش کردم بوی عطرش مشامم را پر کرد وچشمه اشکم ناخودآگاه جوشید. پیراهنش را برداشتم و به سینه‌ام چسباندم و از عمق دل ناله زدم. نمی‌دانم چه مدت گریه کردم که سرم سنگین شد و از تاب افتادم. قصد بستن چمدان را کردم که پاکت نامه‌ای به چشمم افتاد.بازش کردم و خط زیبای محمدرضا دلم را برد. عزیز دلم وصیت نامه نوشته بود. از پدر و مادرش حلالیت خواسته بود و در آخر از من تقاضا کرده بود به خاطر کوتاهیش در این مدت او را ببخشم.ادامه آن را نتوانستم بخوانم و با گذاشتن پاکت سر جایش با گریه از اتاق بیرون رفتم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼