eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.2هزار دنبال‌کننده
247 عکس
10 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی رویای سبز هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝🏝 بنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّی / ندبه جانم فدایت، تو آرزوی هر مشتاقی که آرزو کند! ▪️ تو را بوییدن، تو را بوسیدن، تو را به جان خریدن... آرزوی هر دل هرجایی و هرزه‌گردی نیست! دل باید کَند از شیرینی محبت هر که غیر تو ... تا این آرزو ، سلول‌ به سلول جانت را به آتش بکشد... الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر به خانه بازگشته بودم و هرچه ارغوان اصرار کرده بود پیش او بمانم قبول نکردم _لیلا اونجادیگه امنیت نداره، همین جا بمون تا دایی دنبالت بیاد.باور کن اگه بابام اعصابش خراب نبود میومدم پیشت از شانس بدم هرچه با دایی تماس گرفتیم جواب نداد.شماره دایی را روی برگه ای نوشتم تا از خانه خانجون مدام تماس بگیرم به امید اینکه بلاخره جواب دهد. _نه ارغوان، ممکنه محمدرضا زنگ بزنه من نباشم نگران میشه.ارتباط من و محمدرضا فقط از گوشی قدیمی اون خونه اس.شاید فردا زنگ بزنه، خودش گفت چند روز فقط نمی‌تونه با من تماس داشته باشه، الان نزدیک سه روزه که تماس نگرفته،مطمئنم امروز یا فردا زنگ میزنه _لااقل شماره موبایل منم بگیرکه هر وقت لازم شد بتونی بهم زنگ بزنی،من که می‌دونم گم شدن دفتر چه تلفن کار اون عفریته زن دایی بوده،اون چند روزم که قبول کرده پیش تو بمونه، حتماً برای این بوده که گاوصندوقو خالی کنه. _نمی‌دونم.... من الان به جز خانجون و محمدرضا هیچ چیز دیگه‌ای برام مهم نیست.محمدرضا بیاد با هم میریم خانجونو پیدا می‌کنیم و برش می‌گردونیم.حتما با شنیدن فوت بابا حاجی حال خوبی نداره و قرصاشم نمیخوره به صندلی مخصوص و متحرک خانجون که گاهی روی آن می‌نشست و بافتنی می‌بافت نگاه کردم.دلم برایش یک ذره شده بود.برای چین و چروک‌های نشسته روی صورتش،دست‌های مهربان و غرغرهای گاه و بیگاهش، که همه از سر دلسوزی و محبت بود. خانجون خاله مادرم بود.اما مثل مادر برای مادرم مادری کرد و مثل یک مادربزرگ واقعی برای من بزرگتری. "پیدات می‌کنم قربونت برم،خودم ازت پرستاری میکنم" هوا کم کم تاریک شده بود. با قفل کردن درهابه سمت آشپزخانه قدم برداشتم و در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.اما به جز کمی مربای هویج ته شیشه و یک دانه گوجه که خراب و پوسیده شده بود چیز دیگری در آن یافت نمی‌شد. به ناچار شیشه مربا را برداشتم و با قاشق به سختی توانستم کمی از آن را بیرون بکشم و داخل دهانم بگذارم. در این دو روز چیز زیادی نخورده بودم و گرسنگی روی حرکاتم تاثیر گذاشته بود. _باید فردا برم با کارت محمدرضا برای یه هفته خرید کنم وکمتر بیرون برم تا اگه محمدرضا زنگ زد خونه باشم. به سالن بازگشتم و روی کاناپه بزرگ جلوی تلویزیون دراز کشیدم. افکار پریشان و مزاحم و از همه مهمتر گرسنگی مخلِّ خوابم شده بود. بعد از گذشت چند ساعت بلاخره چشم‌هایم گرم شد اما با صدای پیچیدن کلید از در سالن با وحشت از جایم بلند شدم. _این یکی رو امتحان کن،این درا قدیمی‌ان حتماً این بهش می‌خوره _اینقدر حرف نزن بزار کارمو کنم صدای پچ پچ و صحبت دو مردباعث شد سریع سمت کاناپه پشت در پنهان شوم. چون کاناپه جایی قرار گرفته بود که کمتر کسی متوجه آن می‌شد،شاید مثل دفعه قبل کسی مرا نمی دید. دست به دهان گرفتم تا نفس‌های ترسیده ام و قلبی که ضربانش به شدت بالا رفته بود مخفیگاهم را لو ندهد. "خدایا اینبارم نجاتم بده" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝🏝 ▫️قصه خلقت با "محمّد" آغاز شد، و سرانجام هم با "محمد" پایان شیرینش فرا می‌رسد. ما مسلمانان اولین محمّدیم، و چشم به راهان آخرین محمد... ⚘ صلی الله علیه وآله و بر محضر مقدس (عج الله تعلی فرجه الشریف) و همه مسلمانان مبارک باد⚘ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر هوا روشن شده بود و از مخفیگاهم که برای بار دوم به خواست خدا پناهگاهم شده بود بیرون آمدم. با دیدن خانه خانجون و بابا حاجی که دیگر جز چند تا فرش و مبل کهنه چیز دیگری در آن نمانده بود به هق هق افتادم و وسط سالن ضعف رفته نشستم. چقدر خوب بود که در لحظه آخر لااقل تلفن رااز پریز کشیدم و با خود پنهان کردم. وگرنه به آن هم رحم نمیکردند. خانجون عزیزم با وجود وسایل کهنه ای که داشت به تمیزی حساس بود و حالا کجا بود ببیند زندگی اش را به یغما برده اند؟ دانه های اشک روی گونه ام از یکدیگر سبقت میگرفتند و حیران بودم که باید چه کنم. یادم از تلفن آمد و بازحمت بلند شدم تا دوباره آن را به برق بزنم.با فکر اینکه اگر محمد رضا در این فاصله زنگ زده باشد بیشتر حالم خراب شد و با وصل آن بی حال روی صندلی کنارش نشستم. کل شب را نخوابیده بودم و خستگی و گرسنگی هم مزید بر علت شد تا پلک هایم سنگین شود. _لیلا ...لیلا با صدای ارغوان به سختی چشم هایم باز شد.فرهاد کنارش ایستاده بود که باعث شد سریع از جایم بلند شوم.روسری و لباسم مناسب بود اما چون چادر نداشتم دستپاچه دنبال چیزی گشتم تا بر سرم بیندازم. _اینجا چه خبر شده لیلا...!؟مگه دزد اومده؟ با یافتن چادر نماز خانجون آن را بر سرم انداختم و بی حال جواب دادم _سلام....تو کی اومدی ؟آره دیشب دزد اومد....نمیدونم از کجا میدونستن خونه خالیه ارغوان که انگار از دیدن وضعیت خانه ای که همیشه منبا آرامش و شادی بود بغضش گرفته بود، نگاهش را به اطراف چرخاند و نتوانست چیزی بگوید. _سلام، ده دقیقه ای هست که اومدیم. ارغوان دلش شور میزد گفت منو ببر خونه بابا حاجی، اینجا که اومدیم دیدیم در بازه نگران شدیم و اومدیم داخل نگاه گذرایی به فرهاد که به جای ارغوان جواب داده بود انداختم و چون ضعف و اضطراب دیشب، تمام توانم را گرفته بود، دوباره روی صندلی نشستم.چرا اینقدر خسته بودم؟ چشم هایم را بستم تا بلکه سرگیجه ای که به سراغم آمده بود بهتر شود. _حالتون خوبه؟ صدای فرهاد را شنیدم اما زبانم برای جواب یاری نمیکرد.میخواستم بخوابم و دوباره به خواب عمیق رفتم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
هرجـاڪہ‌دلی‌ست‌درغمِ‌تـو بےصبروقراروبےسُڪون‌باد قَـدِّهمہ‌دلبـرانِ‌عـالَـم.. پیشِ‌اَلفِ‌قَدَت،چونون‌باد "حافظ‌شیرازے" 🏝سلام آرزوی مشتاقان، مهدی جان به امید سپیده‌ی سبزی که در پرتو ظهورتان چشم بگشاییم و زمین را آیینه بارانِ لبخند ببینیم و صدای خنده‌ی کودکان و آواز مرغان شادی و هلهله ی فرشتگان، زمین را پر کرده باشد و ما اندوه را برای همیشه فراموش کنیم به همین زودی ... به همین نزدیکی ...🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _چند روزه چیزی نخورده؟ _نمی‌دونم، یعنی فکر کنم از دیروز _نه عزیزم،فشارش خیلی پایین بود. یا خیلی ترسیده یا چند روزه چیزی نخورده مکالمه زنی با ارغوان هوشیارم کرد اما هنوز میل باز کردن چشم‌هایم را نداشتم.چه میدانستند که هم گرسنه بودم و هم تا حد مرگ ترسیده بودم. _خدا بهش رحم کرده،اگه تنها بود ممکن بود اتفاق بدی براش بیفته، ازدواج که نکرده؟ _ازدواج؟نامزد داره _پس یه آزمایش بارداری هم براش می‌نویسم _نه خانم دکتر، گفتم که نامزد داره هنوز ازدواج نکرده _دختر جان من وظیفه‌ام اینه براش آزمایش بنویسم، حالا خواستید انجام بدید نخواستینم به من ربطی نداره، یه ساعت دیگه هم مرخصه _ باشه ممنون صدای پاها که دور ‌شد وادارم کرد چشم‌هایم را باز کنم از محیط اتاق و سِرمی که دستم بود، فهمیدن اینکه بیمارستان هستم کار سختی نبود.هنوز گیج بودم و دوست داشتم بخوابم _ عه بیدار شدی؟ ارغوان در حالی که کیسه‌های مشمایی دستش بود وارد اتاق شد و با گذاشتن آنها روی میز بیمار،به سمتم آمد و دست به کمرانداخت و با اخم گفت _خیلی بدی لیلا.... می‌دونی چقدر ترسیدم؟ از کِی چیزی نخورده بودی که فشارت اینقدر پایین اومده بود.؟ از میان پلک‌های نیمه بازم به صورت مهربانش نگاه کردم و لبخند بی‌جانی بر لب‌هایم نشست _ببخش عزیزم.... نگرانت کردم دستش را از کمرانداخت و با بغض در آغوشم کشید. _تو منو ببخش لیلا، من چه دوستیم که از حال و روزت خبر نداشتم؟ لیلا اگه اتفاقی برات می‌افتاد من هیچ وقت خودمو نمی‌بخشیدم،خدا روشکر حالت خوبه از من فاصله گرفت و با پاک کردن اشک‌هایش، صندلی همراه بیمار را جلوتر کشید ونزدیک به من روی آن نشست _نمی‌دونی چقدر ترسیده بودم. رنگت مثل گچ سفید شده بود. هرچی صدات زدم جواب ندادی.حتی با سیلی زدم رو صورتت اما فایده نداشت. دور از جونت فکر کردم مُردی، خودمم نزدیک بود پَس بیُفتم. فرهاد اگه نمی‌گفت باید ببریمش بیمارستان منم همینجور شوکه بالا سرت نشسته بودم. گفت اگه منتظر آمبولانس وایسیم ممکنه دیر بشه ،برای همین خودمون آوردیمت بیمارستان از فکر اینکه چگونه مرا تا بیمارستان آورده بودند چشم‌هایم کامل باز شد _چه جوری منو آوردید؟ _ چادرتو کامل انداختم روت،من که زورم نمیرسید و دستپاچه شده بودم. فرهاد مجبور شد تا ماشین خودش تنهایی بیارتت _چی ؟....ارغوان تو چه کار کردی؟ ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر پلاستیک خریدم را روی سرامیک‌ قهوه‌ای آشپزخانه گذاشتم و نگاهم دور تا دورآشپزخانه چرخید. یخچال و هرچه وسایل برقی که به درد می‌خورد را برده بودند. خدا را شکر کردم که اصلاً سمت اتاق من نرفته بودند و وسایلم سر جایش بود. ارغوان هرچه اصرار کرده بود به اینجا باز نگردم و به خانه آنها بروم قبول نکردم. حتی وقتی گفت با فرهاد مرا میرساند تقریباً سرش داد زدم تا دست از سرم بردارد. از او و فرهاد عصبانی بودم که چرا مرا با آن وضعیت بیمارستان برده بودند و به جایش به اورژانس زنگ نزده بودند. شاید همان جا با یک سِرم حالم جا می‌آمد...! شاید در این مدت محمد رضا زنگ زده بود و من بی اطلاع مانده بودم. "قربون غیرت مردونت برم که اگه بفهمی خیلی عصبانی میشی،ولی دست من نبود عزیزم...منو ببخش" تخم مرغ ها را داخل سبدی چیدم و همراه کنسروها داخل کابینت جا دادم. سوپی که بیمارستان خورده بودم از معده‌ام می‌جوشید و قصد بالا آمدن داشت. برای همین میلی برای شام نداشتم. به سالن برگشتم و با خواندن نمازم برای بار چندم شماره محمدرضا و دایی را گرفتم که باز یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود. خسته از بی‌خبری و بلاتکلیفی روی کاناپه کهنه‌ای که دو بار مخفی‌گاهم شده بود نشستم. نگاهم را به سالن به هم ریخته دادم و بغضم گرفت _چرا یه موبایل برام نخریدی تا ازت عکس بگیرم و حالا که نیستی با نگاه کردن به عکست آروم بشم؟ ....تو که اینجوری نبودی محمدرضا..... مگه نگفتی منم دیگه جزء خطِ قرمزات شدم ؟ پس چرا رهام کردی و سراغی ازم نمی‌گیری؟ با به یاد آوردن چمدان محمدرضا که در اتاق من مانده بود، از جا بلند شدم و با عجله پله‌ها را بالا رفتم. کمد دیواری را باز کردم و چمدان را بیرون کشیدم. همین که بازش کردم بوی عطرش مشامم را پر کرد وچشمه اشکم ناخودآگاه جوشید. پیراهنش را برداشتم و به سینه‌ام چسباندم و از عمق دل ناله زدم. نمی‌دانم چه مدت گریه کردم که سرم سنگین شد و از تاب افتادم. قصد بستن چمدان را کردم که پاکت نامه‌ای به چشمم افتاد.بازش کردم و خط زیبای محمدرضا دلم را برد. عزیز دلم وصیت نامه نوشته بود. از پدر و مادرش حلالیت خواسته بود و در آخر از من تقاضا کرده بود به خاطر کوتاهیش در این مدت او را ببخشم.ادامه آن را نتوانستم بخوانم و با گذاشتن پاکت سر جایش با گریه از اتاق بیرون رفتم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼