eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.6هزار دنبال‌کننده
508 عکس
616 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با خستگی روحی و جسمی که متحمل شده بودم وارد اتاق شدم. خانواده ی زن عمو آن طور که فکر میکردم بد نبودند. مخصوصا مهربانی و گیس های حنا بسته مادر زن عمو مرا یادبی بی می انداخت. شال را کلافه از سرم کشیدم. موهایم را از بند گیره خلاص کردم ومیان آنهادست بردم و تکانی دادم تا شاید درد سرم را کمترکند. نگاهی به هانیه خواب رفته انداختم و در دل قربان صدقه ای برایش رفتم. سفره رابازکردم و نان بیاتی که داخل آن بود را بیرون آوردم. نتوانسته بودم مقابل چشم آنها از قرمه آلویی که زن عمو درست کرده بود بخورم خوشحال بودم که لااقل سر شب هانیه را سیر کرده بودم در حال زدن نان به کاسه ی آب بودم که در بازشد وقامت بهادر در آستانه ی در هویدا شد. تکه نان در دستم در هوا خشک شده بود و از حضور او درآستانه در شکه شده بودم، بهادر بی توجه به حالم با لبخندی که از نظرم زشت ترین لبخند دنیا بود جلوتر آمد. _باید به مامانم میسپردم که اون لباسی که از شهر اوردم تنت کنه. ولی خوب عیب نداره تو هر جوره و با هرلباسی خوشگلی. تازه به خودم آمدم و روسری کنارم را چنگ زدم و روی سرم انداختم. چرا یادم رفته بود در را قفل کنم؟ _کی بهت اجازه داده اینجا بیای؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 اولین ظهر بهارتون زیبا 🌺 نفس باد صبـا 🌼 عشقی از جنس طلا 🌸 دوری و دفـع بلا 🌺 سال پرسـود و صفـا 🌼 ياری از سـوی خـدا 🌸 همـه تقـديم شمـا       💐 💐 🌸🍃
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با همان لبخند مسخره نزدیک تر شد که باعث شد جستی بزنم و چوبی که همیشه در دسترسم بود بردارم _اوه اوه ....شب اول عروسی کی سر شوهرش چوب برمیداره که تو برداشتی؟ هانیه چرا اینجاست ؟بفرستش بره اونور. _برو بیرون.... وگرنه خوب میدونی که چه چوب زنی ام و میتونم قلم پاتو بشکنم. _آره میدونم ....تو ازاولم جسور و نترس بودی مثل اعظم پی قر و فر نبودی همیشه غد و مغرور بودی و محل سگم بهم نمیدادی ولی حالا ....من به دستت آوردم،دیگه اگه بخای هم نمیتونی از دستم لیز بخوری. _شرط ازدواجمو عمو بهت نگفته که اومدی اینجا؟ _چرا شرط مسخرتو گفت،منم قبول کردم،ولی الان میخام زیرش بزنم حرفیه؟ اگر از در لجبازی در می آمدم یقینا مغلوب میدان بودم. سعی کردم جور دیگری اورا دست به سر کنم و ازشرش خلاص شوم. _تو نمیخای یه فرصت به من بدی تا من احساسم بهت عوض بشه؟ اگه واقعا این طور که می گی به من علاقه داری، بیا و خرابش نکن من هنوز عزادارم،حالم خوش نیست.... اگه می خای زندگی خوبی با من داشته باشی ،اگه میخای منم دوست داشته باشم این فرصتو بهم بده که با وضعیت زندگیم کنار بیام.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با هزار ترفند و زبان ملایمت که سخت ترین کار برایم بود،فعلا شر بهادر را از سرم باز کرده بودم ولی میدانستم بهادر هیچ گاه پایبند به قول و قرارش نیست و دیر یا زود دوباره به سراغم می آید. زمانی که به عمو از جواب مثبتم گفته بودم شرط گذاشتم تا سال عزیزانم کسی کاری به من نداشته باشد. اما گویی این شرط فقط برای خودم اهمیت داشت. سه روز از ازدواج اجباری ام می گذشت. در حیاط مشغول آویزان کردن لباسهای شسته شده روی بند بودم که در خانه به شدت کوبیده شد. تا جایی که صدای زن عمو به ناسزابلند شد اما کسی که پشت در بود بی وقفه کارش را تکرار میکرد. _نمیتونی درو باز کنی آینه دق؟ _کسی اینجا با من کار نداره _اگه جواب ندی نمیگن لالی زن عمو با صدای لخ لخ دمپایی که به زمین کشیده میشد سمت در رفت صدادور بود و نمی شنیدم شخص پشت در چه میگوید. اما فهمیدم هرکه هست مرد است. بعد از چند دقیقه صحبت صدای جیغ زن عمو بلندشد. به سمت در رفتم تا علت کولی بازی اش را بفهمم که مراد دوست بهادر را، جلوی دربا لباس خونی دیدم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
430.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب زیباتون متبرک به گرمی نگاه خـدا الــهی🤲 دلخوشی‌هاتون افزون دلتون مملو از شادی و جمع خانواده‌تون پراز دلگرمی و عشق و لبخند‌ شبتون مهتابی ✨🌸🌷
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چند روزی بود در خانه ی عمو صدای قرآن و رفت وآمد همسایه ها پیچیده بود. از یک طرف ناله و نفرین های زن عمو از طرفی نگاه ها و کنایه های آزاردهنده ی اطرافیان به اوج در ماندگی ام رسانده بود. هنوز باورم نمیشد که بهادر کشته شده بود. میگفتند چون با بیوه ی ابراهیم خدا بیامرز از اقوام مادری اش سرو سری داشته، برادران ابراهیم از روی تعصب و غیرت با ضربه های چاقو اورا کشته اند. نه خوشحال بودم نه ناراحت اما میدانستم اگرتا امروز آرامش نصف ونیمه ای داشتم ازاین به بعد روزگارم سیاه خواهد شد زن عمو اصرار داشت که از قدم نحس من پسرش جوان مرگ شده است واگر زودتر راضی به شروع زندگیمان میشدم بهادر هوس زن دیگری به سرش نمیزد. _بیا بیرون عوضی....داداشمو کشتی حالا کپیدی تو اتاقت بشکن میزنی؟ اعظم نیستم بذارم آب خوش از گلوت پایین بره. برای چندمین بار بود که پشت در اتاقم سرو صدا راه انداخته بود و همسایه ها جلویش را گرفته بودند. معلوم نبود کی زهرشان را بر سرم آوار می کردند بیم جان خودم را نداشتم وتنها از آسیب دیدن هانیه میترسیدم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چند روز گذشته بود و همه چیز به طرز عجیب و مشکوکی ساکت و آرم بود. از این آرامش که مانند آرامش قبل از طوفان به نظر میرسید احساس خوبی نداشت. دلم برای دیدن خانه ثریا خانم و گلخانه ای که با هادی و ارمیا آن را به ثمر رسانده بودیم و حالا دست کس دیگری بود پر میزد. با احتیاط در اتاق راباز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. خانه بر عکس هرروز خلوت و سوت وکور بود. هانیه تازه بیدار شده بود و چشم هایش رامی مالید. به سمت هانیه برگشتم و بوسه ای ازصورت رنگ پریده اش گرفتم. چند روز بود درست وحسابی نتوانسته بودیم چیزی بخوریم. اگر چیزی هم از ته مانده ها ی غذا در آشپز خانه که از شانس خوبم نزدیک اتاقمان بود پیدا میکردم،اول شکم هانیه را سیر میکردم و اگر چیزی میماند خودم میخوردم. تصمیم گرفتم به گلخانه ای که زمانی بهترین روزهای عمرم را در آن سپری کرده بودم بروم لااقل از دور تماشایش کنم. دست هانیه را گرفتم وبی سرو‌صدا از خانه خارج شدیم به نزدیکی گل خانه که رسیدم روی تپه ای نشستم تا بتوانم نمای بیرونش را از دور ببینم چقدر آن روزی که زحمتمان به بار نشسته بود سه نفری خوشحال شده بودیم. حالا هادی از دنیا رفته بود و ارمیا در آلمان زندگی خودش را داشت. شاید دیگر مرا فراموش کرده بود و حتی هادی را به خاطر نمی آورد آهی از سینه ام بیرون دوید و غمگین دست زیر چانه ام گذاشتم و به آینده نا معلوم خودم و هانیه فکر کردم آیا روزهای خوش دوباره سراغم می آمد؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شاءالله شروع ماه فروردین برایمان خوش قدم باشه الهی آمین🙏
. مکن ای صبح طلوع ... امشب لغت یتیم معنی گرفت ... و ما همه، یتیم شدیم. .
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _کجا بودی تا این موقع روز دختریِ خیره سر؟ گذر زمان را نفهمیده بودم و همزمان با عمو که برای ناهار آمده بود، به خانه بازگشته بودم. _سلام عمو....رفته بودم یکم هانیه رو بگردونم. این چند روز تو اتاق بی قراری میکرد. _تو غلط کردی!.... تونمیدونی که مثل سابق نمی تونی این ور اون ور برای خودت بگردی؟ یه دفعه دیگه ببینم تنها پاشدی رفتی ولگردی،دیگه باهات این جوری صحبت نمیکنم جوری ادبت میکنم که تا چند وقت رنگ آسمونو نبینی،بگو فهمیدی برم پی بدبختیم. _فهمیدم _این چند وقت سر به سر سوگل و اعظم نذار اینا هنوز داغشون تازه اس. منم داغ پسرم کمرمو شکسته. بیشتر از این نمی تونم میون شمارو بگیرم. می بینی که از صبح کله سحر از خونه میزنم بیرون غروب میام همیشه نیستم نذارم بلایی سرت بیارن،پس حواستو جم کن بونه دستشون ندی _باشه عمو ...فقط ... _فقط چی ؟ _چند روزه من و هانیه فقط نون و یه زره سیب زمینی خوردیم اگه بشه یه مقدار وسایل برام بیارید من همینجا رو چراغ یه چیزی درست کنم. _باشه غروبی برگشتم برات یه چیزایی میگیرم.