🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۵
✍ بانو نیلوفر
_مامان من تقصیری نداشتم ...اون پسرِ حواسمو پرت کرد و فش داد
_حرف نزن .... بلبل زبونی کنی میکوبم دهنت....آخه چرا نمی فهمی دختر!ثریا خانم بفهمه بیرونمون نکنه خوبه ،دعا کن نوَش نگه چه خرابکاریی کردی ....برو لباستو عوض کن تا هادی نیومده،برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.
شرمنده سرم را پایین انداختم و به طرف اتاقمان حرکت کردم ....با خودم فکر کردم شاید واقعا مزاحم و باعث دردسرم، اما ذهنم سریع انکار کرد و به جایش زمزمه کردم
«ولی من که گناهی نداشتم، تقصیر اون پسرپرو بود.به من چه که نوه ثریا خانم اینقدر بی ادبه؟ »
شانه ای بالا انداختم وبرای تعویض لباس خیسم داخل اتاق شدم.لباسهایم به تنم چسبیده بود و مور مورم میشد.
تازه متوجه وضعیتم شدم و لبم را از خجالت به دندان گرفتم.
با لرزی که به تنم نشست،روسری ام را در آوردم و موهای بافته شده ام را آزاد کردم.
همیشه دوست داشتم مثل کبری دختر خاله اعظم موهایم را کوتاه کنم،اما مامان زینب به هیچ عنوان نمی گذاشت حتی یک سانت از موهای مشکی و بلندم کوتاه شود.
از لحاظ چهره به مادرم رفته بودم. چشم های سبز و کشیده ، پوستی روشن با دهان و بینیِ متناسب
بر عکس من هادی به پدرمان رفته بود. سبزه با چشم و ابروی مشکی و البته قامت بلند و جذاب.
چند روز از آن ماجرا میگذشت و از توبیخ ثریا خانم خبری نشد.حتما نوهِ بی ادبش جریان دعوایمان را به مادر بزرگش نگفته بود،وگرنه با شناختی که از ثریا خانم داشتم از کوچکترین خطا نمی گذشت و حتما واکنش نشان می داد.
بعد از آن روز تنبیه شده بودم وتا چند روز اجازه بیرون رفتن از اتاق رانداشتم.
اما یک بار که مخفیانه به حیاط رفته بودم، پسر بی ادب را که ثریا خانم ارمیا صدایش میزد دوباره از دور دیدم و تازه توانستم درست قیافه اش را ببینم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۶
✍ بانو نیلوفر
دختران روستا تا یک پسر شهری میدیدند کلی رویا و آرزو برای خودشان میبافتند.حالا اگر نوه خوشتیب و از دماغ فیل افتاده ثریا خانم را میدیدند حتما آن شب خوابشان نمیبرد.
در این روستا خیلی از دختران تا به بلوغ میرسیدند باید شوهر میکردند، برای همین زود به فکر ازدواج می افتادند. اما من برعکس آنها بودم و اصلا سودا و خیال ازدواج را درسر نداشتم.نهایت آرزوی من رفتن به کلاس دوم و ادامه تحصیل بود.
بعد ازچند روز تنبیه، مامان زینب قبول کرده بود از خانه بیرون بیایم و برای هادی غذا ببرم.
خوشحال از این آزادی بقچه خوراکی که مادرم برای هادی فرستاده بود در هوا تاب میدادم و بی توجه به اطراف، سمت زمین های یوسف خان لی لی کنان در حرکت بودم.
ازلباس قهوه ای و بلندم، مخصوصا چین های دور کمرش متنفر بودم.
هنوز دلم برای لباس آستین پفی که اعظم خراب کرده بود میسوخت.
برای اینکه ظاهرم بهتر به نظر بیاید، روسری ام را که پشت سرم گره زده بودم باز کردم، زیر چانه ام بستم و وارد پر وسعت ترین زمین روستا شدم.
زمین های یوسف خان که خودش سالی یک بار بیشتر به روستا نمی آمد وآن ها را به صورت قطعه قطعه به مردم روستا اجاره داده بود.
به آنجا که رسیدم هادی را از دور شناختم. دست تکان دادم تا مرا دید.
با دستمال گردنش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با قدم های بلند نزدیکم شد.
_برای چی اومدی اینجا ؟ صد تا مرد اینجا کار میکنند، برو زیردرخت توت بی بی وایسا میام،زود باش
از آنجا که لجبازی در این مکان را جایز نمی دانستم بی سرو صدا امر هادی را اطاعت کردم و پشت درخت توت بی بی ایستادم.لحظه ای نگذشت که چیزی محکم از بالای درخت برسرم فرود آمد.
_آخ...چی بود؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۷
✍ بانو نیلوفر
_کفش من بود. بندازش بالا
سرم را بالا گرفتم و از دیدن نوه ثریا خانم تعجب کردم. برایم جالب بود که دفعه قبل من روی درخت بودم و حالا این پسر پرو.
هرچند ماجرای افتادن درون حوض را به ثریا خانم نگفته بود، اما با این حال لگدی به کفشش زدم وبا اخم گفتم
_زدی کلمو داغون کردی دستورم میدی؟بیا خودت کفش بو گندوتو بردار
بر خلاف تصورم در یک حرکت آنی پایین پرید و روبه رویم ایستاد.تازه فهمیدم قدش مانند هادی از من خیلی بلندتر است.در حالی که از صورت برزخی اش ترسیده بودم چند قدم عقب رفتم.اما فاصله بینمان را پر کرد و با زل زدن به چشم هایم خشمگین گفت
_تا حالا هیچکس جرات نداشته با من اینجوری حرف بزنه، ببین این شد دوتا ،دفعه سوم فکر نمی کنم دختری و همچین بخابونم بغل گوشت که تا دوروز مثل کور مادر زاد راه بری....فهمیدی دهاتی ؟
برای اولین بار زبانم بند آمده بود.
نفهمیدم چرا از این رفتارش برخلاف دفعه قبل، بغض کردم و قطرات وقت نشناس اشک کاسه چشم هایم را پر کرد.
خودم هم از این حالم تعجب کرده و شوکه بودم.بارها بهادر پسر عمویم اذیتم کرده بود و با اینکه می دانستم با حاضر جوابی ام آخرش کتک میخورم جوابش را داده بودم. اما حالا چرا کم آورده بودم!؟
با صورتی خیس بدون توجه به هادی گرسنه، بقچه غذا را رها کردم و دوان دوان از آنجا دور شدم.کل مسیر تا عمارت را گریه کردم .بدون اینکه دلیل این زود رنجی بی سابقه ام را بدانم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۸
✍ بانو نیلوفر
_خانم بخدا ما خیلی مراقب آقا زاده بودیم....گفتن یه سر میرن تا زمینا و برمیگردن، نذاشتن کسی دنبالش بره
_ساکت غضنفر.... میگی چک چیل پسرِ داغون شده، اونوقت تو عذر بدتر از گناه میاری؟
از پشت پنجره های هفت رنگ سالن پذیرایی، با کنجکاوی به این معرکه نگاه می کردم.
_بازم شکر که این پسرِهادی....پسر زینب خانوم رو میگم.به موقع رسیده زُوم بسته رو هواخواهی کرده
_خیلی خوب برو بیرون،اونایی که این کارو کردن سزای کارشون رو میبینن.پرس و جو کن کی جرات کرده نوه منو کتک بزنه
_چشم خانم
با خودم فکر کردم یعنی هادی آن پسر بی ادب را نجات داده بود؟!حتما همان جا که آنگونه مرا تحقیر کرده بود مورد آزار و اذیت پسرای عقده ای و شر روستا قرار گرفته بود.
بیشترشان رفیق گرمابه و گلستان بهادرِ بی بند و بار بودند.
«حقشه... پسریِ از خود راضی،فکر کرده همه باید کمر خمِ اونو طایفش باشن....هع، منو میخواستی بزنی!»
با دلی خنک شده و خشنود از انتقامی که دست غیب برایم گرفته بود برای بازی به حیاط رفتم. با باز شدن درِ بزرگ عمارت، هادی و ارمیا داخل حیاط شدند.هادی زیر بغلش را گرفته بود و آرام همراهش قدم بر میداشت.
فهمیدم نباید اوضاع خوبی داشته باشد. نزدیک تر که شدند از دیدن صورت خونی ارمیاجیغ خفه ای کشیدم و دست هایم را حیران مقابل دهانم گرفتم.
نگاهش برای لحظه ای با نگاهم تلاقی کرد، با پوزخندی که انگار زبان داشت و می گفت
« حتما دلت خنک شد»
بدون کلامی همراه هادی داخل سالن شدند.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۹
✍ بانو نیلوفر
سرنوشت بازی های عجیبی دارد. هر اتفاق و عملی که انجام میدهیم شاید در آینده بازتاب آن را ببینیم.
نه تنها در زندگی خودمان، بلکه شاید شاهد تاثیر آن در زندگی نزدیکانمان هم باشیم.
از آن روز به بعد رابطه ی هادی با ارمیا هر روز صمیمی تر میشد که این مزیت را داشت،هادی نیز از سر زمین بی در وپیکر با ما و در عمارت زندگی کند.
قراربود ارمیا کل تابستان را اینجا بماند.هرچند از خودخواهی و غروری که داشت خوشم نمیآمد، اما همینکه باعث شده بود هادی پیش ما باز گردد احساس بدم را نسبت به او تا حدودی از بین برده بود.
برادرم بیشتر اوقاتش را با او و سر زمین میگذراند و در خانه هم باهم خواندن و نوشتن کار میکردند.
هادی قبلا تا کلاس دوم خوانده بود و تلاش داشت دوباره سواد یاد بگیرد، البته در عوض این کار به ارمیا سوار کاری یاد میداد.
دلم می خواست برای یک بار هم شده همراه آنها بروم و سوار کاریشان را تماشا کنم.
از هادی شنیده بودم ارمیا یک اسب سفید قهوه ای زیبا دارد که در یکی از انبارهایشان نگهداری میشود.به یاد اسب خودمان افتادم که تا دو سال پیش آن را داشتیم و پدرم مانند وسایل قیمتی دیگری که داشتیم آن را فروخت.
هرچه به هادی اصرار کرده بودم یک روز مرا هم همراه خود ببرند قبول نکرده بود. اما من هادیه بودم و محال بود چیزی توجهم را جلب کند و از خیر آن بگذرم.تصمیم گرفتم این بار بدون اینکه بفهمند آنها را تعقیب کنم.
ظهر آن روز وقتی هادی و ارمیا ازسر زمین بازگشتند، هادی از مامان زینب خواست برایشان در بقچه ای ناهار آماده کند تا به تمرین سوار کاری بروند.
حواسم را جمع کردم که به محض خروج آنها به دنبالشان روانه شوم. چون پوستم حساس بود و در برابر آفتاب آسیب پذیر،بدون اجازه و مخفیانه کلاه حصیری هادی را که وقت کار در زمین استفاده می کرد برداشتم و پشت درخت پیر بلوط بیرون از خانه، منتظرشان ایستادم
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۰
✍ بانو نیلوفر
نیم ساعتی بود که در تعقیب آنها بودم. پاهایم به درد آمده بود و مدام خودم را برای پوشیدن کفش مهمانی ام سرزنش میکردم
_نگاه کن کفشم خراب شد.مامان زینب حتما دعوام میکنه....آخه چرا اینارو پوشیدم؟ پس کی میرسیم؟کاش نمیاومدم
در حال غر زدن بودم که دیدم ارمیا و هادی وارد سوله ای و از دیدم پنهان شدند.
قدم هایم را تندتر کردم تا به آنها نزدیک تر شوم ،که با کفش های پاشنه بلندی که پوشیده بودم پای راستم به تخته سنگی بر خورد کرد و محکم زمین خوردم.
درد بدی در زانویم پیچیدو ناله ام بلند شد .با گریه به سر زانویم که پاره شده بود و پوست آن خراشیده بود نگاه کردم.
به شدت از آمدنم پشیمان شده بودم و آغوش مادرم را میخواستم.اما با نگاهی به اطراف تازه متوجه شدم که راه برگشت را بلد نیستم.
در اوج گریه و ناراحتی ام با صدای شیهه اسبی نگاهم را از پای مجروحم گرفتم.
افسار اسبی که هادی تعریفش را کرده بود دست ارمیا بود و نمایشی اورا می چرخاند. به قدری از دیدن اسب ذوق کرده بودم که درد پایم را فراموش کردم.
در روستای ما بیشتر از الاغ استفاده می شد و افراد کمی از اسب استفاده می کردند.
همان طور که با نیش باز در حال تماشای اسب بودم، ناگهان در برابر چشم هایم دو ماشین که یکی سفید و دیگری مشکی بود، کنار پای هادی و ارمیا توقف کرد.
چیزی درونم نهیب زد سرجایم بنشینم تا کسی مرا نبیند.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۱
✍ #بانونیلوفر
چهار مرد از ماشین ها پیاده شدند
و با خشونت آنهارا سمت ماشین هدایت کردند.
ارمیا و هادی قدِ بلند و هیکل خوبی داشتند و به خوبی می توانستند از خودشان دفاع کنند.اما نمیدانم چرا پس از درگیری کوتاهی همراه آنها به سمت ماشین حرکت کردند.
با کمی دقت توانستم علت آن را بفهمم. دست یکی از آنها یک کلت کمری بود ودیگری یک تفنگ بزرگ که اسمش را نمیدانستم به گردنش آویزان بودو نیازی به استفاده از آن را نمی دید.
گلویم خشک شده بود و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.از فکر اینکه بلایی سر آنها بیاورند شروع به لرزیدن کردم.دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید چه کنم.
با سوار شدن هادی و ارمیا ،ماشین به سرعت از جایش کنده شد و به جز گرد و خاک غلیظی که فضا را پرکرده بود، دیگر چیزی دیده نمی شد.
به سختی از جا بلند شدم و خودم را به اسب سرگردان ارمیا رساندم.
در یک تصمیم شجاعانه یا به قول مادرم احمقانه، سوار اسب سفید قهوه ای ارمیا شدم و به تاخت جاده ای که آنها رفته بود را در پیش گرفتم.
نمی توانستم ببینم حتی خاری به پای برادرم برود،چه برسد به فکر وحشتناکی که خوره وار مغزم را می خورد.
نزدیک یک ساعت بود که به دنبال آنها، به جاده ی خاکی روبه رویم زده بودم. هر چه به اطراف گردن می کشیدم تا شاید اثری از آنها بیابم فایدهای نداشت.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۲
✍ #بانونیلوفر
کم کم ترس و دلهره ی جانم تشدید میشد.
نه تنها آنها را نیافتم بلکه حالاخودم هم در بیابان گمشده و گیر افتاده بودم.
نا امید افسار اسب را مخالف جهت حرکتم چرخاندم تا شاید مسیر باز گشت را پیدا کنم.بغض به گلویم افتاده بودم و سرگردان مانده بودم چه کنم
_آخه کجا رفتن یهو....اونا دیگه کی بودن؟حتما مامان زینب تا الان نگرانم شده
هوا کم کم تاریک،فضا خطرناک وهولناک می شد.اولین بار بود این ساعت و در جایی نامعلوم تک و تنها مانده بودم و قلبم مثل گنجشک ترسیده در سینه ام بیقراری میکرد.
اضطراب زیاد باعث دل دردم شده بود و اسب هم کم کم از خستگی راه نمی رفت.
نمی دانستم چه بر سرهادی آمده بود و نگران بودم اگر امشب را به خانه باز نگردم و مردم بفهمند، پشت سرم چه خواهند گفت!
چه کسی حرف مرا باور میکرد؟شاهد بودم گاهی اوقات حرف ها و قضاوت های بی رحمانه شان،چگونه زندگی یک دختر را به تباهی می کشاند.
از اسب پیاده شدم تا شاید خستگی در کند و بتواند ادامه راه همراهم باشد.
به شدت تشنه ام بود وبا دیدن تخته سنگی به سمتش رفتم تا روی آن بنشینم که صدای شلیک گلوله ای از سمت راستم، بدنم را شوک زده تکان داد.
وحشت زده سرم را جهت صدا چرخاندم. تپه ای سد معبر کرده بود و مانع دیدن منبع صدا بود. افسار اسب را رها کردم و آرام و بی صدا از تپه بالا رفتم.
با احتیاط سرم را از حصار تپه بالا آوردم ودر کمال تعجب،ماشین کسانی که هادی و ارمیا را برده بودند در کنار سوله ای متروکه متوقف دیدم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۳
✍ #بانونیلوفر
مانده بودم چه کنم!...نه میتوانستم اطمینان پیدا کنم هادی و ارمیا آنجا هستند و نه راهی برای نجاتشان به ذهنم می رسید
برای یک لحظه فکری به خاطرم رسید و تصمیم گرفتم تا تاریک شدن هوا صبر کنم.
آن وقت میتوانستم از سیاهی شب برای دیده نشدن استفاده کنم و وارد سوله شوم
در همان حالت برگشتم و به پشت دراز کشیدم تا با دیدن اولین ستاره عملیات تک نفره ام را آغاز کنم.
بی بی خدا بیامرزم چند سالی بود به رحمت خدا رفته بود.
همیشه می گفت جسارت و بی پروایی هادیه آخر کار دستش می دهد. لبخندی از یاد آوری آن روزها بر لبم ظاهر شد.
چه روزهای خوبی بود.پدرم سالم بود.مادرم مثل زن های شهر دست به سیاه و سفید نمی زد،هادی مدرسه میرفت و من در خوشبختی غرق بودم.
بی بی عزیزم حالا کجا بود ببیند یک دختر نوجوان تک و تنها در بیابان ،در کمین چند مرد مسلح نشسته است.اما چاره ای جز این کار نداشتم.ممکن بود جان هادی تنها برادرم در خطر باشد.
با تاریکی و مناسب دیدن اوضاع، کم کم از مخفیگاهم بیرون آمدم. حواسم به سوله بود و نفهمیدم اسب ارمیا کجا رفت
آیت الکرسی که از مادرم آموخته بودم زیر لب زمزمه کردم و سمت سوله راه افتادم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۴
✍ #بانونیلوفر
پاهایم می لرزید و از ترس نفس هایم به شماره افتاده بود... دست روی دهانم گذاشتم تا نفس های تند شده ام کسی را از حضورم باخبر نکند.
آرام دور تا دور سوله را قدم زدم تا شاید روزنه ای برای ورود پیدا کنم، چون ورود از در اصلی مساوی با گیر افتادن بود.گریه ام گرفته بود و درمانده روبه آسمان تاریک کردم
_خدایا غلط کردم.دیگه از این کارا نمیکنم.دادشمو پیدا کنم دیگه دختر خوبی میشم
دعایم تمام نشده از گوشه چشم که به خاطر اشک تار می دید، نور ضعیفی از قسمت شرقی سوله توجهم را جلب کرد.نزدیک که شدم با یک هواکش نسبتا بزرگی به ارتفاع دو متر از زمین مواجهه شدم که نور داخل به صورت ضعیفی از آن بیرون میزد.
قدم به زور صدو پنجاه بود و دستم جایی بند نمی شد.
به اطراف نگاهی انداختم تا شاید چیزی برای بالا رفتن پیدا کنم،اگر میتوانستم دریچه هواکش را باز کنم شاید راه نفوذی به آنجا پیدا میکردم.
اما تلاشم بیهوده بود.چیزی برای اینکه زیر پایم بگذارم واز آن بالا بروم پیدا نمی شد.
اگر هم موفق به این کار می شدم فَنِ پیچ و مهره شده را نمی توانستم از جا بکَنم.
کلافه یک دور دیگر اطراف را با احتیاط گشت زدم.هیچ راهی جز ورودی اصلی برای داخل شدن نبود.
راهی برای برگشت و فرصتی برای تامل نداشتم.برای نجات خودم و هادی باید از در ورودی وارد می شدم.
دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم خطر را به جان بخرم و هر طور شده هادی را نجات دهم.
با تردید و دلهره به درب اصلی نزدیک شدم.آرام و با احتیاط از در بزرگِ آن که خوشبختانه نیمه باز بود سرک کشیدم.کسی انجا نبود.
انتهای سالن حجم بسیاری از آهن قراضه و وسایل به درد نخور، که پیدا بود مدت زیادی در این مکان مانده و خاک خورده بودند به چشم میخورد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۵
✍ #بانونیلوفر
دقت که کردم انتهای محوطه دو نفر پشت به من مشغول کشیدن چیزی بودند ،از بوی آن به لطف پدر معتادم خیلی زود فهمیدم که باید تریاک باشد.
از نزدیک ترین اتاق صدای جر و بحث می آمد که حتما برای دو نفر دیگرشان بود. مجبور بودم از جلوی اتاق آنها رد شودم تا به اتاق دومی که شاید هادی و ارمیا آنجا حبس بودند برسم.
صدای تپش قلبم آن قدر بالا رفته بود که فکر می کردم هر آن جایم را لو میدهد
چشم هایم را لحظه ای بستم و آرام زمزمه کردم
*( وجعلنا من بینهم ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون )
بعد ها که یاد این کارم می افتادم از این همه حماقت و بی فکری خودم را سرزنش می کردم اما باز پشیمان می شدم.
نفسم را حبس کردم و باسرعت از در اولی رد شدم.چون به دونفر ته سالن نزدیک شده بودم پاورچین و با احتیاط خودم را به در دومی رساندم و بدون معطلی چفتش را باز کردم و داخل رفتم.لحظه ای با خودم فکر نکردم شاید کس دیگری در اتاق باشد و در را پشت سرم به حالت نیمه بسته باز گذاشتم .
با دیدن هادی و ارمیا که درب و داغون گوشه ای از اتاق افتاده بودند دلم پایین ریخت. ترسیدم بلایی سرشان آمده باشد،اما با باز شدن چشم های ارمیا نفس راحتی کشیدم.
ارمیاکه مشخص بود درد زیادی را در قفسه سینه اش احساس می کرد، یک دست به جناق سینه و دست دیگرش را ستونی برای بلند شدن از زمین کرد.به سختی از جایش بلند شدو چند قدم به سختی برداشت و روبه رویم قرار گرفت. آرام و متعجب گفت
_تو اینجا چکار می کنی؟
هادی هم با این حرف ارمیا چشم هایش باز شدو با دیدن من زمزمه کرد
_تو کجا بودی ؟ چه جوری اومدی اینجا ؟
_هیس ...به جای این حرفا بلند شین تا سرشون گرمه زودتر از اینجا بریم
_من تو رو می کش...
ارمیا حرف هادی را که از شدت عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود قطع کرد و آهسته گفت
_حالا که اومده ،به هر قیمت نباید گیر بیفتیم،بلند شو باید سریع تر از اینجا بریم بیرون.
*(یس/۹)
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۶
✍ #بانونیلوفر
روی زمین نشستم و با جلو کشیدن روسری ام که بهم ریخته بود،صورتم را پنهان کردم و شروع کردم بلند گریه کردن.
_آخه احمق.... با خودت چی فکر کردی دنبال ما راه افتادی؟
می دونی اگه گیر می افتادی چه بلایی سرت می اومد؟...وای ..وای ...هادیه چرا نمی فهمی!....من حاضر بودم منو بکشن ولی تو نیای اونجا،از فکرش هنوز دارم میلرزم.
_کاش میذاشتم ..ههع...می کشتنت .... به مامان میگم ...هعع....که ...منو زدی
از زور گریه به هق هق افتاده بودم ونمی توانستم کلمات را درست ادا کنم.
خوشبختانه توانستیم فرار کنیم اما به محض دور شدنمان هادی عوض تشکر با تمام قدرت به جانم افتادو کتکم زد.شانس آوردم ارمیا نجاتم داد و از زیر دست و پای هادی بیرونم کشید.
از اینکه مقابل او کتک خورده بودم حسابی خجالت کشیدم و نمی توانستم هادی را ببخشم.
ارمیا دستمالی از جیبش بیرون کشید و به سمتم گرفت تا خونی که از بینی ام آمده بود را پاک کنم.
_بگیر دماغتو پاک کن...
با حرص دستش را پس زدم و گفتم
_نمی خوام ...اصلاً تقصیر توئه ....اگه ....اگه تو رو نمی خواستن بدزدن ....تا ازبابات پول بگیرن اینجوری نمی شد.
انگار دلش برایم سوخته بود که اهمیتی به رفتارم نداد.به کنده ی زانو نشست وخودش دستمال را روی بینی ام گذاشت و کمی فشار داد
_بگیر روش فشار بده، سرتم بالا بگیر خونش بند میاد.
روبه هادی کرد و ادامه داد
_حالا کاریه که شده....آدم با خواهرش این رفتارو نمیکنه.کمک کن بلند شه زودتر راه بیافتیم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.