eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.6هزار دنبال‌کننده
508 عکس
616 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _ممنون ....پاشو‌دامنت خاکی شد.الانم با هادی کارگر میاد بار خالی کنه اینجا نباشی بهترِ _من که تازه اومدم.دیروز گلای نرگس رو خودم کاشتم و کلی کمکتون کردم. _میدونم.ولی امروز نمی شه بمونی.گفتم که کارگر میاد درست نیست اینجا باشی.مسیر گلخونه تا خونه هم زیاد مناسب رفت و آمد تو نیست.از این به بعد روزایی که خاله زیاد باهات کار نداره با خود من و هادی بیا پشت چشمی نازک کردم و به حالت قهر بلند شدم _اینجا کسی جرات نداره به ناموس کسی چب نگاه کنه چون همه همدیگه رو می شناسن. ارمیا هم بلند شد و با برداشتن کلاه از سرش جواب داد _مردم اینجا شاید کاری باهات نداشته باشن که اونم شیطون باهاشون قرارداد جدایی نبسته.ولی مسیر خونه تا اینجا مسیر رفت و آمد اهالی ده بالام هست.مگه نگفته بودین با مردم این ده خوب نیستن. حرف های ارمیا درست بود اما مگر غول لجبازی ام می پذیرفت. _تو میخوای من دیگه اینجا نیام داری بهانه میاری.خوب رک و راست بگو منم دیگه نمیام. صورتم را برگرداندم و حرصی سمت خروجی قدم برداشتم _وایسا کجا میری؟کی گفتم نیای اینجا؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _مامان...من لباس نو و خوشگل ندارم! _لباس داری که مادر.....اون لباس سبزت نوعه به رنگ چشماتم میاد _نه اونو هزار دفه پوشیدم.اعظم و دخترای دیگه مسخره ام میکنن. _هادیه....!حالم خوب نیست دو روزه هی لباس لباس میکنی حوصله ام رو سربردی. ندارم برات لباس بخرم.اگه فرصت داشتم یه پارچه قشنگ داشتم خودم برات می دوختم. ناراحت سرم را زیر پتو بردم و دیگر حرفی نزدم. عروسی زهره همسایمان بود اما چون لباس مناسبی نداشتم نمی‌خواستم بروم. زهره همسن و دوست اعظم بود اما بامن هم گاهی خوب بود و می‌گذاشت سوار اسبشان شوم.خیلی دوست داشتم به عروسی اش بروم اما اگر با همان لباس سبز همیشگی میرفتم دوباره مسخره دخترها میشدم. با هزار فکر و خیال خوابم برد و با صدای زمزمه آرام مامان که نماز میخواند بیدار شدم.این اواخر به سختی سر پا میشد و به کارهای بیشمار خانه رسیدگی می کرد. کاش آنموقع به جای غصه خوردن برای نداشتن لباس، کمی غصه دغدغه های مادرم و تنهایی که شاید نه من و نه هادی درکش نمی کردیم را میخوردم، که سالها حسرتش به دلم نمی ماند. گیج بلند شدم و با تکان دادن هادی برای نماز بیدارش کردم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 نگاهم به دامن کهنه و رنگ و رو رفته ام افتاد.چیزی به شروع عروسی نمانده بود. خیلی دوست داشتم من هم بروم اما نمیشد. اگر با این لباس می رفتم اعظم و دوستانش دوره و کلی مسخره ام می کردند. _چرا آماده نشدی؟مگه نمیای عروسی! همه دارن میرن سرم را از بین زانوهای غمم بالا آوردم ونگاه خیسم را به ارمیا که شیک و پیک بالای سرم ایستاده بود دادم. _نه....نمیخوام بیام...اصلانم از اون زهره خوشم نمیاد. دوست نداشتم ارمیا بداند برای چه نمیروم. _حیف شد....فکر کردم می خوای امروز لباس جدیدت روبپوشی...مامان ثُری صبح یه لباس خوشگل از اون آستین پفیا داد به مامانت تا بده امروز بپوشی ناباور نگاهش کردم و کم کم لبهایم از ذوق و خوشحالی تا آخرکش آمد. _راست میگی؟ _آره.....خاله داشت دنبالت میگشت. با هیجان از جایم جست زدم و آخجون گویان و بپر بپر کنان سمت اتاقمان رفتم. بعدها فهمیدم مامان زینب با پول جیبی ارمیا و به دور از چشم ثریا خانم آن لباس را خریده بود تا من هم با خوشحالی در جشن شرکت کنم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _اعظم اینجا رو نگاه! با صحبت یکی از دوستانش اعظم برگشت و به من نگاه کرد.لباسی که پوشیده بودم مال شهری ها و خیلی زیبا بود و چشم همه دخترها را خیره میکرد. اخم های اعظم در هم شد و با چند قدم نزدیکم شد و بدون صحبت براندازم کرد.نگاهم را از او گرفتم و به اطراف چرخاندم تا هادی را که با من آمده بود پیدایش کنم. بعد از کمی با چشم گشتن دیدمش که کنار هم سن و سالهایش در حال صحبت بود.محوطه بزرگ روستا مملو از جمعیت شده بود و همه منتظر ورود عروس و داماد بودند و دوتایی وچند تایی مشغول صحبت بودند. خیالم راحت بود که اعظم اینجا و جلو چشم بقیه نمی‌تواند به من آسیبی برساند.با دیدن هاجر که تازه با مادرش آمده بود با غرور نگاهم را از اعظم گرفتم و سمت هاجر رفتم. تا آخر عروسی نگاه اعظم و زنعمو آزارم میداد.مامان به خاطر کارهای خانه نیامده بود و باید زودتر بر میگشتم.عجیب بود از ارمیا خبری نبود و با اینکه برای مهمانی آماده شده بود ندیدمش .خودم را کنار هادی رساندم و گفتم _هادی..!بیا بریم دیگه هادی که با دوستان قدیمی اس در حال صحبت بود جواب داد _تو برو منم خودمو بهت می‌رسونم نگاهم به هاجر و مادرش افتاد و تصمیم گرفتم تا هادی بیاید نصف راه را با آنها بروم
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _باشه ولی زود بیا...من دارم با هاجر اینا تا سر دوراهی میرم. _باشه برو قدم هایم را تند برداشتم تا به هاجر و مادرش برسم _خاله صبر کن منم تا دوراهی باهاتون بیام آنقدر گرم حرف زدن با هاجر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. ازهم جدا شدیم و سر جاده ای که به سمت خانه ثریا خانم میرفت ایستادم تا هادی برسد. چند دقیقه ای گذشته بود که کسی از پشت سر هلم داد و نقش زمین شدم. _دختریِ عوضی برای من چشم و ابرو میای؟ با دیدن اعظم از جایم بلند شدم تا حسابش را برسم که دو تا از دختران روستا که از دوستان صمیمی‌اش بودند با گرفتن دست‌هایم مانعم شدند. _فکر کردی رفتی عمارت ثریا خانم آدم شدی؟توهنوزم باید لباس کهنه منو بپوشی.این لباسی که پوشیدی به درد توی کلفت نمیخوره. با چند قدم نزدیکم شد و با سیلی که به صورتم زد شروع کرد لباسم را کشیدن و پاره کردن.دستهایم را گرفته بودند و نمی توانستم از خودم دفاع کنم. _ولش کن آشغال عوضی با دیدن ارمیا که با قدم های بلند خودش را به ما می‌رساند سست شده و از دست و پا زدن افتادم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _این دختر چاقه کی بود؟چرا داشتن کتکت میزدن؟ از اینکه ارمیا مرا با آن وضع دیده بود از خجالت در حال آب شدن بودم.لباس زیبایم به کلی خراب شده بود و اعظم به خواسته اش رسیده بود.اما دلم ازاینکه اعظم از ارمیا کتک خورد خنک شد.چنان با لگد به پشت پایش زد که با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد. _دختر عمومه....چون لباس قشنگ پوشیده بودم حسودیش شده بود‌.تو‌عروسی نبودی؟ _چرا اومدم.یه گوشه تنها واسه خودم داشتم تماشا می کردم.بالای اون درخت سپیدار که جلو خونشون بود عقب برگشتم و به مسیری که آمده بودیم نگاه کردم _هادی چرا نیومد؟منتظر اون بودم که اعظم و دوستاش افتادن به جونم _با چند تا از دوستاش رفتن لب قنات شنا....به منم گفت ولی حوصله نداشتم. از هادی بعید بود مرا فراموش کند‌.اگر به مامان میگفتم حتما حسابی دعوایش می کرد _عموت چند تا بچه داره؟ _دو تا....!زن عموم به خاطر مریضی که گرفت دیگه بچه دار نشد.اعظم که خیلی خوبه ....بهادر خیلی وحشی تر و ترسناک تر از خواهرشه.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 اخم هایش در هم و از حرکت ایستاد _این بهادر الان کجاست؟چند سالشه؟ با تعجب نگاهش کردم وبعد از مکثی جواب دادم _ رفته سربازی....دو سال از هادی بزرگترِ.خیلی شر و ...... میخواستم بگویم هیز ‌و خدانشناس است اما به جایش گفتم _تا حالا چند بار خواسته داداشم رو بکشه اما موفق نشده. با همان اخم دوباره بامن هم قدم شد وتا خانه دیگر صحبتی نکرد.دم خانه که رسیدیم ایستاد و گفت _فردا باید برم شهر گل بیارم. این مدت خیلی کمکمون کردی و دستمزد نگرفتی.اگه بخوای از همین لباس برات یکی میخرم با خوشحالی گفتم _واقعا!....میشه رنگ صورتی بگیری؟ انگار از خوشحالی ام اخم هایش باز شد. _آره....فقط باید قول بدی هر جا مهمونی رفتی لباست رو داخل زنونه بپوشی و باهاش بیرون نگردی. آن زمان در دنیای دخترانه خودم غرق بودم و معنی صحبت های ارمیا را نمی فهمیدم.کاش می‌دانست چه در انتظار من است و شاید آنوقت هرگز تنهایم نمی گذاشت. چه خوب که انسان از آینده و زخم هایی که قرار است بر تارک جانش بنشیند آگاه نیست.وگرنه از وحشت، راه رفتن نمی آموخت. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روزها میگذشت و تابستان رو به اتمام بود. با وجود مخالفت های مامان هر روز یا یک روز در میان به جمع هادی و ارمیا می پیوستم. مانند یک گروه سه نفره تلاش میکردیم و حالا حاصل زحمت هایمان یک گلخانه پر بار و زیبا بود. هرچند بیشتر اوقات پیشنهاد و سلیقه من به کرسی می نشت و انصافا با انرژی و ابتکاری که داشتم کمک زیادی به آنها می کردم ماه آخر بارداری مامان بود و باید بیشتر به او کمک می کردم و این اواخر به گلخانه سر نزده بودم. _هادیه....مادر اون مرغو حواست باشه نسوزه من یکم برم دراز بکشم. کمرم خیلی درد میکنه. چند دقیقه دیگه پشت و روشون کن حسابی برشته بشن سرکی به مای تابه کشیدم و جواب دادم _باشه مامان ...خیالت راحت حواسم هست مثل همیشه برای اینکه بیشتر مشرف به غذا باشم چهار پایه ی کوچکی که همیشه کنار گاز بود برداشتم و زیر پایم گذاشتم. پنجره مقابلم را گشودم تا بوی سرخ کردن غذا کمتر آزارم دهد که ارمیا را در حال پوشیدن کفش هایش دیدم _سلام... داری میری گلخونه؟ قامت راست کرد و با چند قدم جلو آمد و نزدیک پنجره ایستاد _آره،تو امروز نمیای؟ ....مینا ها غنچه دادن خیلی قشنگ شدن؟ در حالی که روغن به غذا اضافه می کردم با حسرت جواب دادم _نمیدونم!اینجا خیلی کار دارم. ولی بعد از ظهر شاید بتونم .... نفهمیدم چه شد که به جای مای تابه روی شعله گاز روغن ریختم و پرده آویخته به پنجره به آنی آتش گرفت.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 به شدت دست و پایم را گم کرده بودم. کنار رفتم ودستپاچه با در آوردن روسری ام سعی کردم آتش را خاموش کنم. ارمیا بادیدن این صحنه ترسیده خودش را به پنجره رساند. آتش آنچنان سریع پیشروی میکرد که به سرعت به رومیزی و چیزهای دیگر در حال سرایت بود. اما من همچنان در حال تقلا برای خاموش کردن آتش بودم. در ذهنم خودمان را آواره و از عمارت بیرون رانده دیدم و همین باعث میشد دست از تلاش بر ندارم _بیا بیرون هادیه میسوزی! فریادهای ارمیا اثری رویم نداشت. در دلم می گفتم اگر آتش را خاموش نکنم حتما ثریا خانم بیرونمان می کند و مجبور می شویم باز به خانه وحشت عمو باز گردیم. متوجه حال و روزم نبودم و بی فایده سرگرم خاموش کردن آتش بودم. تا اینکه از پشت سر توسط کسی سمت بیرون کشیده شدم. ارمیا به زور مرا سمت بیرون هل می داد و با تقلای من روبه رو میشد. اما زورم نرسید و تقریبا نزدیک درگاه آشپزخانه بودیم که گلدان از سقف آویزان شده، آتش گرفته و به سمت پایین سقوط کرد. ارمیا سریع مرا سمت خود کشید و با سپر کردن شانه اش از برخورد آن با سرم جلوگیری کرد. از آشپز خانه که بیرون آمدیم با صورتی که از درد جمع شده بود درِ آشپز خانه را بست تا آتش به جای دیگری سرایت نکند. تازه از شوک در آمدم و با وحشت بی توجه به وضعیتی که داشتم روی زمین نشستم و شروع کردم بلند گریه کردن. مژه و ابروها و قسمتی از مو هایم سوخته بود و ظاهر نامیزانی برایم ساخته بود. در این بین درد سوختگی نسبتا عمیق دستم را هم از ترس فراموش کرده بودم ارمیا که شانه اش به شدت ضرب دیده بود دست به شانه مقابلم زانو زد و نگران پرسید _ چرا گریه میکنی ؟ دستات میسوزه ؟ گریه ام بلند تر شد وهمزمان گفتم _اگه ثریا خانم.... بفهمه من آشپزخونه رو سوزوندم.... حتما مارو بیرون می کنه و مجبوریم برگردیم....خونه عموم کلافه ایستاد و‌با مرتب کردن لباسش که حتما به خاطر گل آویز شدن با من بهم ریخته بود گفت _نگران نباش هیچی نمی شه.پاشو بریم دستتو ببندم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _نمیشه ....باید برگردی _خواهش میکنم مامان ثری ...دو هفته به آخر تابستون مونده بذار بمونم. گلخونه تازه بار داده این همه زحمت کشیدم همش هدر میره _گفتم که باید تنبیه بشی ....پدرتم پیغام داده راهیت کنم. پشت ستون بزرگ سالن در حالی که اشک می ریختم توبیخ بی رحمانه ی ارمیا را دزدانه تماشا میکردم. وقتی گفت نگران نباشم و با دلسوزی زخم دستانم را بست، هرگز فکرش را نمی کردم بخواهد گناه مرا گردن بگیرد. نفهمیدم چه بهانه ای آورده بود که به سادگی ثریا خانم را به انجام این کار متقاعد کرده بود. از این خانه تنها هادی اصل داستان را می دانست که خودم به او گفته بودم.انگار او‌هم فهمیده بود چه حال بدی دارم که چیز زیادی نگفت بیشتر از همه عذاب وجدان آزارم میداد.ارمیا گلخانه اش را خیلی دوست داشت و با عشق در آن کار می کرد.اما حالا به خاطر بی احتیاطی من باید از این جا میرفت. به حیاط آمدم تا بیشتر از این شاهدشماتت ارمیا نباشم. به شدت از دست خودم عصبانی بودم که چرا اینقدر باعث درد سر میشوم و مزاحم هستم. اگرمن نبودم مامان مجبور نبود دوسال توهین و تحقیر های زن عمویم را تحمل کند وبه شهر میرفت و به کار تدریسش ادامه میداد.چون در صورت رفتن عمو مرا از مامان می گرفت، ناچار به ماندن بود اگر من نبودم هادی که علاقه زیادی به درس خواندن داشت خیلی وقت پیش برای ادامه تحصیل این خراب شده را ترک می کرد. وحالا ارمیا هم چوب سر به هوایی مرا خورده بود و باید میرفت.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 کنار درخت انجیری که اولین بار اورا دیده بودم ایستاده و گوشه ی روسری ام را غمگین به بازی گرفته بودم. ارمیا این خانه را ترک می کرد و قرار بود چند روز دیگر هادی نیز به شهر برود و با کمک ارمیا هم درس بخواند هم کار کند. نتوانستم دیگر با او روبه رو شوم و دوروز خودم را در اتاق حبس کردم.حالا که می دانستم میخواهد برود یواشکی پشت درخت قایم شدم تا مخفیانه رفتنش را ببینم. احساس خاصی در دلم آزارم میداد و از رفتنش به شدت غمگین بودم _پس حتما با اون دوستت هماهنگ کن که من هفته دیگه اومدم حیرون و سیرون نشم با صحبت هادی که از در سالن خارج شده بود و احتمالا مخاطبش ارمیا بود خودم را پشت درخت کشیدم و مخفی شدم. _هادیه کجاست ؟ اونکه دم به دقه اینجا ولو بود؟ ارمیا این را درحالی که به اطراف سر می چرخاند گفته بود _نمی دونم از بعد اتیش سوزی خیلی گوشه گیر شده.... من فکر میکنم از توام خجالت میکشه ارمیا سنگی را از جلوی پایش پرتاب کرد و گفت _من راستشو گفتم.اگه من حواسشو پرت نمی کردم شاید اونطوری نمیشد.پس بهش بگو خودش رو ناراحت نکنه. من بازم میام و سه تایی گلخونه رو گسترش میدیم. راننده بیرون منتظره وقت ندارم بمونم تا از هادیه ام خدافظی کنم. از طرف من ازش خدافظی کن و بهش بگو.... هیچی فقط همین ....من دیگه باید برم. ارمیا رفت.اگر می‌دانستم در این تابستان آخرین و بهترین روزهای خوش زندگی ام را گذراندم و از این به بعد دنیا روی بی رحمش را نشانم خواهد داد....شاید جلو میرفتم و می گفتم.....خیلی زود برگرد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روزها از پس هم می گذشت و با رفتن هادی هم به شهر، دچار افسردگی شده بودم. انگار همین دیروز بود ارمیا با هادی مردانه دست داد و رفت. آخرین لحظه از پشت درخت بیرون آمدم و با رفتن هادی دنبال ماشین ارمیا دویدم تا از او خداحافظی کنم،اما دیر شده بود. در مدت عمر کوتاهم فقط زمانی که همراه هادی و ارمیا از روستایمان دور شده بودم از روستا خارج شده بودم. حالا دو هفته بود از خانه هم بیرون نیامده بودم. مثل سابق دل و دماغ پرسه زدن در حیاط و شیطنت را نداشتم و بدون هیچ اعتراضی در کارها به مامان کمک می کردم. _هادیه ....مادرفکر کنم وقتشه ....از دیشب هی میگیره ول میکنه و دردش بیشتر میشه .... برو پیش ننه حاجی .... بگو جلدی بیاد ...برو مادر با صدای گرفته مامان با وحشت از رختخوابم بلند شدم و دنبال روسری ام گشتم _مامان ....ننه حاجی که رفته خونه دخترش ده بالایی _برو ....دیروز برگشته...وای هادیه بجنب روسری ام را پیدا کردم و کج و ماوج روی سرم انداختم و به سرعت از خانه خارج شدم. تمام راه را از وحشت اینکه بلایی سر مامان بیاید، کفش هایم را در آورده و پا برهنه دویده بودم تا شاید سرعتم بیشتر شود.