بســـــــمـ الله الرحمـــــــن الرحیــــمـ
تمام جهانم را به تو میدهم، اگر در عوضش لبخندت را به من ببخشی.
صدای تو مثل موسیقی روح من است، و نگاهت، خورشیدی است که هر روزم را روشن میکند.
چه جادویی در توست که هر لحظه با تو، انگار زمان متوقف میشود و زندگی فقط در آغوش تو معنا میگیرد
تو برای من، معنای تمام زیباییهایی، که دنیا شاید فراموش کرده باشد.
این قلب برای تو میتپد، بیهیچ قید و شرطی، تا ابد...♥️
در این کانال نوشته های خانم موسوی(بانو نیلوفر) گذاشته میشه
همراه ما باشید🌸
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#فصل_اول
#خِشت ۱
✍ بانو نیلوفر
حرصی تا دم خانه عمو رفتم و چون میترسیدم داخل بروم از همانجا داد زدم
_زن عمو ووو..... زن عمووووو
_ای درد،ای هناق ....دختریِ چشم سفید، چته صداتو عین الاغ انداختی پَس گوشت!
_زن عمو به خدا این دفه اعظمتونو گیر بیارم گیس رو سرش نمی ذارم ...بازم رفته سراغ لباسای من
_تو غلط می کنی دختریِ *پالون سویده ....
همچین میگه لباس هر کی تو و ننه کلفتتو نشناسه میگه حالا انگار *گل هُم هُم بوده! ....از کی تاحالا توی *پتی صاب لباس شدی؟
_اصلا من به عمو میگم .... خود ثریا خانم به مامانم این لباسو داده بود.
تازه اون اعظمِ کله گندتون یه دستشم تو اون لباس جا نمی شه، فقط می خواست خرابش کنه.
نمی دانم چرا وقتی میدانستم زن عمو همیشه طرفداری دخترش را می کند باز به او چُقلی میکردم!
_چه خبره ؟
_سلام عمو
_سلام ....صدات عینم تا جعفر تپه میاد، خجالت نمی کشی؟
_عمو اعظم شورشو در آورده،
تا مامانم یه لباس جدید برام میاره بدون اجازه برش می داره و بزور خودشو جا میکنه توش، لباس جر واجر میشه
_خیلی خوب، برو می گم پسش بیاره
_دیگه فایده نداره که....مال خود گدا گشنش
باز صدای آزار دهنده زن عمو به دفاع از دخترش بلند شد.
_من نمی دونم این زینب تو رو چه جور تربیت کرده که اینقدر بی حیایی؟
نمیتوانستم ذره ای بی احترامی به مادرم را تحمل کنم
_همون طور که تو اعظمو دزد تربیت کردی
زن عمو سمتم خیز برداشت و با جیغ دنبالم کرد.
_جرات داری در نرو اون چک و چیلتو جِر بدم و اون زبون درازتو از حلقت بکشم بیرون
زن عمو هیچ وقت چشم دیدن من و مامان ر ا نداشت و همیشه باعث آزار ما می شد.البته من هم کم نمی آوردم و برعکس مادرم جوابش را میدادم.
برای اینکه دستش به من نرسد دور تا دورحیاط چرخ میزدم که طبق معمول جارویِ نصف و نیمه اش را برای کتک زدنم برداشت و تا کوچه دنبالم کرد.
هرچند بیشتر اوقات به من نمیرسید و گاهی هم حسابی از خجالتم در می آمد.
دو سال بود به خاطر معتادی بابا منت عمو اسد بر سرمان سنگینی میکرد.
اتاقی از خانه اش را که قبلاً کاهدانشان بود برای زندگی به ما داده بود و به جایش کلی از هادی برادر بیچاره ام کارمی کشید.
*حیله گر
*تحفه، چیز با ارزش
*پابرهنه
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲
✍ بانو نیلوفر
بعد از یک ساعت پابرهنه ماندن در کوچه، با احتیاط درِ خانه را که شکر خدا بیشتر اوقات باز بود،هل دادم و وارد چهار دیواری خودمان شدم.
مامان زینب هر روز در عمارت ثریا خانم که پیرزنی پول دار بود و بیشتر زمین های آبادی برای آنها بود کار میکرد.
تقریبا از صبح تا غروب و بعضی از روزها بیست و چهار ساعته آنجا بود و من در این خانه وحشت تنها میماندم.
یادم می آید روزگاری برای خودمان کسی بودیم.
حالا مادرم که شهری بود و دست به سیاه و سفید نمی زد باید کلفتی می کرد و طعنه و کنایه های جاریش را به جان می خرید، تا سقف ریزانی که داریم از دست نرود.
در اتاق باز شد و خودم را لعنت کردم که چرا فراموش کرده بودم در را قفل کنم. ممکن بود جادوگر اُز که بعد شنیدن داستانش، اسم زن عمویم را گذاشته بودم به سراغم بیاید.
خودم را پشت رخت خوابها پنهان کردم و دزدانه سرک کشیدم.
_ پَس رختخوابا چکار می کنی؟
_عه تویی....! فکرکردم جادوگرِ
_باز چی شده ؟
_اعظم حسود با اون هیکل *تاپوش لباس منو دزدید و خرابش کرد.
_صد دفعه نگفتم اینقدر سر به سر اینا نذارو زبون درازی نکن؟
آخرش یه بلایی سرت میارن. هر وقت پی گشت و گذار میری درو قفل کن تا نیان اینجارو مثل زمین صفر علی شخم بکشن.
هادی برادرم بود.رابطه خوبی باهم داشتیم اما گاهی به خاطر زبان درازی ام کتکم می زد.
صبح ها قبل از طلوع آفتاب بیرون می رفت و غروب ازکارِ زمین عمو و بعد از آن زمین پسر ثریا خانم،خسته و کوفته خانه می آمد.
متکایی برداشت و گوشه ای دراز کشید و چشم هایش را بست.
_برو یه چایی بر دار بیا دارم از خستگی می میرم.
با اینکه دلم برایش میسوخت و میدانستم چقدر خسته است اما روحیه لج بازم اجازه حرف شنوی نمیداد.
*هیکل بزرگ
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳
✍ بانو نیلوفر
از حفاظ رخت خوابها که به خیالم پنهانم کرده بود بیرون آمدم.
پشت چشمی برایش نازک کردم و بی تفاوت به خواسته اش ، روسری ام را از سرم کشیدم و مشغول بازی با عروسک پارچه ای ام شدم.
هادی با اینکه تازه پانزده ساله شده بود، مانند یک مرد بالغ کار میکرد. اما باز کفاف این را نمی داد تا مامان از کارکردن برای ثریا خانم دست بکشد.
با وجود این همه کارِ هادی، عمو پولی نمیداد و به حساب خرج بخور نمیری که برایمان انجام میداد می گذاشت.
مامان چند ماهه باردار بود و کار کردن برایش سخت شده بود.با همه شیطنت وسن کمم می فهمیدم چقدر هادی از این مسئله رنج می بُرد. اما چاره دیگری نبود.
_ مامان امشب نمیاد؟
_ نه... نشنیدی چی گفتم؟برو یه چایی بیار خستم
_نوکری که داشتی بندره ، از گشنگی سلندره
از زبان درازی ام چشم هایش برای تهدید گشاد شد
_هادیه خیلی پررو شدی ...گمشو تا پانشدم
_به مامان میگم وقتی نیست به من زور میگی
_تقصیر مامانه تو رو لوس بار آورده،
دخترای به سن تو الان شوور و بچه دارن ،این هنوز عروسک دستشه
_خودتو بگو که باید اعظم چاقالو رو بگیری
نمی دانستم روزی با پوست و استخوان درک خواهم کرد، با این حرفم چقدر هادی اذیت می شده ، وگرنه هرگز این حرف را مدام برای آزارش تکرار نمی کردم
حرصی از جایش نیم خیز شد که با سرعت باز به سنگرم که همان پشت رخت خوابها بود پناه بردم
_آخه بدبخت.... تو که جون کتک خوردن نداری، چرا اینقدر زبون درازی میکنی؟
_اگه کمکم کنی حال اعظمو بگیرم تا دوروز چایی و پختن خاگینه بامن
_لازم نکرده، بازم می خوای غذارو* تف و تره کنی گشنه بمونیم. اعظمم به وقتش حسابشو میرسم.
ناچار عروسکم را کنار گذاشتم و با پر کردن کتری از آب کوزه، پکنیک را روشن کردم تا آب به جوش بیاید.
چقدر دلم میخواست از اعظم انتقام لباس زیبایی که دزدیده و پاره کرده بود را بگیرم، اما توانایی این کار را نداشتم. میدانستم اعظم نسبت به هادی بی میل نیست، اما هادی از او و تمام خانواده عمو بیزار بود.البته در نهایت با فشارهای عمو و رسم و رسوم ناچار می شد با اعظم ازدواج کند.
*حیف و میل
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴
✍ بانو نیلوفر
_هادیه ...!زیر چراغو کم کن الو گرفتم.
_مامان کم کنم سیب زمینیا دیر می پزه، من گشنمه!
_تا داداشت نیاد ناهار نمی خوریم!...بیا پشتمو بمال کتفم گرفته
نا امید از زود غذا خوردن درحالی که سفره ی نان را می بستم غر زدم
_مامان نونم نداریم
_برو خونه اعظم اینا یه دونه غرض بگیر، بگو مامانم فردا صب میره تنور سکینه نون میپزه پسشون میدیم.
پاهایم را به زمین کوبیدم و اعتراض گونه گفتم
_ من دیگه اونجا نمی رم....اعظم دیروز موهامو کند ....تازه لباسی که پف پفی بود و از خونه ثریا خانم آوردیو پاره کرد!
با حرفم کشان کشان خودش را به من رساند و نگران پرسید
_الهی دستش بشکنه، چرا موهاتو کند؟
خوب لباسو بش میدادی یتیم غوره رو
_تازه زن عمو گفت زینب خوب تربیتت نکرده، منم گفتم مثل تو که دخترتو دزد تربیت کردی!
چنگی به گونه اش زدو حرصی گفت
_خاک به سرم،چرا این حرفو زدی؟ ....من از دست زبون تو چکار کنم آخه؟
سری از تاسف برایم تکان داد و با لحن آرام تری ادامه داد
_آدم با بزرگترش اینجوری صحبت نمی کنه ،خبر چینی ام کار خوبی نیست. کی من اینجور حرف زدنو یادت دادم؟
همین الان میری از سوگل معذرت میخوای، یه نونم ازشون میگیری میای
_مامااان..
_همینکه گفتم ،دیگه نبینم اینقدر بی ادب باشی.
وقتی مامان زینب حکم می کرد از آن کوتاه بیا نبود.نمی دانم چرا با این اخلاق مادرم موافق نبودم و کنار نمی آمدم.
اعتقادم این بود که باید با هر کسی مانند خودش رفتار کنی.
با پاهایی که روی زمین می کشاندم به اجبار سمت خانه عمو حرکت کردم. میدانستم باید کلی حرف از جادوگر و آن اعظم پر فیس و افاده بشنوم ومثل همیشه سکوت کنم تا کتک نخورم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵
✍ بانو نیلوفر
_مامان... اون نون خشکا که مال گوسفندا غلامعلی کنار گذاشتم بیار بده به این بدبختا
از عصبانیت و حقارتی که اعظم با درخواست نان غرضی نصیبم کرده بود در حال انفجار بودم. به مامان زینب گفته بودم نمی روم و گوش نداده بود.اما من هم آدمی نبودم که زخم زبان بشنوم و ساکت بنشینم
_گوسفندا غلامعلی؟ آهان...پس بگو، دیدم آب نباتی که عمو برات خریده بود بردی دادی نعیم.حالا با نون خشکه تونم میخوای دل باباشم نرم کنی؟
_کی آب نبات داده نعیم؟
با صدای عمو رنگ از رخ من و اعظم پرید.
_هـیـ...چ کس...بابا
_توعه بی حیا آب نبات میدی دست پسر مردم؟ میخوای آبروی منو ببری؟
_نه بابا دروغ میگه؟میخواد تو منو بزنی
_سوگل پدر س* بیا بیرون
با نعره عمو اسد زن عمو دستپاچه از اتاق بیرون آمد و دلم از ترس به لرزه افتاد. اگر میدانستم عمو صحبت هایم را میشنود هرگز آن حرف را نمیزدم.اعظم و زن عمو حتما تلافی می کردند. با دلهره گفتم
_عمو من داشتم با اعظم شوخی می کردم...آب نبات نداده به کسی
عمو لگدی پشت پایم زد و فریاد گشید
_توخفه شو کره خ*....گم شو برو خونتون
با ضربه محکم عمو نزدیک بود پخش زمین شوم.به سختی تعادلم را حفظ کردم و برای اینکه دوباره کتک نخورم دور ایستادم.
_حالا که چیزی نشده ....دیدی که گفت داشتم شوخی میکردم.اعظمو من خوب تربیت کردم اگه بچه برادرت بذاره
_صبح تا شب داری تو این خونه خانمی میکنی و مثل زنای دیگه از کله سحرتا بوق سگ رو زمین کار نمیکنی، اونوقت دخترتو ول کردی تو کوچه هم بازی پسرا بشه آبروی منو ببره...هااان
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۶
✍ بانو نیلوفر
با وارد شدن خانواده عمو به خانه و قطع شدن صدایشان لنگ لنگان تا اتاقمان قدم برداشتم و با اضطراب وارد آن شدم. مطمئن بودم زن عمو و اعظم انتقام میگیرند. یا از من ....یااز مادر بیچاره ام و حتی از هادی که بیشتر اوقات از خستگی شب ها گرسنه میخوابید.جواب مامان زینب را چه میدادم؟
دررا آرام باز کردم که بی فایده بود و با صدای قیژ خبرچینش صدای مامان بلندشد.
_چرا اینقدر دیر اومدی؟دستاتم که خالیه!....الان هادی میاد بچم گشنه و تشنه باز از خستگی خوابش میبره.
صدایش آهسته تر شد وبا خودش زمزمه کنان ادامه داد
_آخه به توام میگن عمو!خودت بیل خورده کمرت که ازبچه من این همه کار می کشی؟بی انصاف یه لقمه نون درست و حسابی ام وسط روز بهش نمیده طفلک از حال نره.
_مامان من که گفتم منو نفرست خونه عمو اعظم چیز بارم میکنه.حالا خوب شد؟ اعظم به زن عمو گفت نون خشکا که برای گوسفندای غلامعلی نگه داشتم بده به این بیچاره ها
مامان دست هایش را که خیس بود با دامن گلدارش پاک کرد و با اخم گفت
_اعظم غلط کرد...بیچاره ماییم یا اونا که از حق بچه های من دارن شکم فربه میکنن!
حالا که خود مامان زینب از آنها ناراحت بود بهترین فرصت برای گفتن ماجرا بود.
_منم خودم دیده بودم اعظم با لوس بازی از عمو پول میگیره، بعدشم از زهره اینا آبنبات میخره میده نعیم. داشتم اینو میگفتم عمو شنید، فحشای بدی به زن عمو سوگل و اعظم داد، تازه یه لگدم به پشت پای من زد.
_اووف هادیه.... یه روز بدون شر نمیتونی سر کنی نه؟الان من چه جوری تنهات بذارم برم خونه ثریا خانم؟بیا ببینم پات چی شده ؟
جلو رفتم و مامان پاچه شلوام را بالا زد و با سرخ شدن قوزک پایم آهی کشید و چیزی نگفت
_خوب منم از این به بعد ببر دیگه...مگه چی میشه؟
کاش اینبار مامان حرفم را گوش میداد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۷
✍ بانو نیلوفر
تمام جانم درد میکرد وخون بینی ام بند نمی آمد. از بافتی که مامان به موهایم زده بود چیزی باقی نمانده بود.
پوست سرم به شدت درد می کرد و نمی توانستم گیره ای که بند دو تار مو مانده بود را از موهایم جدا کنم.
مچ دستم کم کم متورم می شد و کوچکترین حرکت، درد بدی را به جانم میداد. گلویم خشک شده بود و به شدت می سوخت.
سعی کردم از کوزه ای که گوشه ی اتاق بود آب بنوشم. اما از درد نتوانستم تکان بخورم و از جایم بر خیزم.
دلم مامان زینبم را می خواست.کاش لااقل هادی زودتر می آمد وکمی آبم می داد .سه ساعت بود در همین وضع کف اتاق افتاده بودم.
صدای باز شدن در اتاق،فکر این که شاید باز سراغم آمده اند در دلم انداخت و از ترس به خودم لرزیدم. اما خدا را شکر هادی بود و با خیال راحت نفس سوخته ام رها شد.
با دیدنم در آن وضع،با سرعت به سمتم آمد
_نیا جلو ....
نگاه مضطربش روی جسم ناتوانم چرخید وبی توجه به فریادم جلو آمد
_این چه وضعیه؟ ....چرا اینجوری شدی ؟ دماغت چرا خون میاد ؟موهاتو کی بهم ریخته؟ پاشو ببینم چت شده آخه ؟
دست دراز کرد از بازویم بگیرد که صدایم بلند شد
_نیا.... جلو کثیــ...فه...دستــ...مم درد مـیـ...کنه
با نگاهش براندازم کرد و چشمش به دامن خیسم افتاد .... فهمید خودم را کثیف کرده ام.
دیگر نتوانستم ساکت بمانم. شروع کردم بلند گریه کردن وبا هق هق ماجرا را تعریف کردم
_اعظم ....اومد اینجا....گفت روسری آبیتو بده .... میخوام برم *مَچِّد بپوشم....منم گفتم.... اونو اون دفه برده بودی بهم پس ندادی ....اومد یکی زد تو گوشم ....
گفت تو دروغ میگی برای اینکه به من ندیش...منم هلش دادم خورد زمین ....
دوباره اومد کتکم بزنه و میگفت تو با گفتن اسم نعیم منو پیش بابام خراب کردی...مامانمم یه سیلی به خاطر خبر چینی تو از بابام خورد.
*مسجد
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۸
✍ بانو نیلوفر
زورش که بهم نرسید رفت زن عمو رو آورد.... دوتایی کتکم زدم .... رفتن دو باره اومدن کتکم زدن ...دستم و شکمم درد میکنه
دوباره شروع کردم بلند گریه کردن.
لحظه ای نگاهم به صورت هادی افتاد که از شدت عصبانیت سرخ شده بود.
_یکم بهم...آب میدی؟ خیلی تشنمه
دستهایش مشت شد و صدای فشردن دندانهایش به هم شنیده می شد.
جلو آمد و مقابلم زانو زد.دست برد زیر زانویم و بی توجه به ناله ام از وسط اتاق بلندم کرد.
_صبر کن بزارمت رو تشک.... بعد برات آب میدم
_نه ... تشک نجس میشه
_اشکال نداره ، خودم میشورمش
با خوابیدن روی تشک درد بدی در شکمم جمع شد و ناله ام به فریاد تبدیل شد.
_وای هادی...شکمم خیلی درد میکنه
انگار طاقتش به سر آمد که با غیض از اتاق خارج شد و بعد از دقایقی صدای داد وبیدادش از حیاط بلند شد.
_آهای اعظم خیکی بدبخت ترشیده...آهای سوگل وحشی، بیا بیرون
صدای هادی ضعیف بود اما میشنیدم.همچنان دست و شکمم درد میکرد و توانایی حرکت نداشتم.
نمیدانم چقدر هادی داد و بیداد کرد که صدای زن عمو هم بلند شد
_چته بزرگ ندیده بی چشم و رو.
_به چه حقی مثل حیوون افتادین به جون هادیه؟از هیکل گندت خجالت نمیکشی،یه دختر بچه دوازده ساله رو دوتایی با اون دختر خپلت میزنی؟
سرم گیج میرفت و تشنگی امانم را بریده بود.به سختی کمی خودم را تکان دادم تا به کوزه آب برسم که
همهمه و صدا ها بالا گرفت.
صدای عمو راهم شنیدم که شروع به بد و بیراه به هادی کرده بود
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۹
✍ بانو نیلوفر
نگران خودم را کشان کشان به درب اتاق رساندم و با صحنه ای که دیدم انگار لحظه ای روح از بدنم جدا شد
عمو هادی را خوابانده بود وداشت خفه اش میکرد. نفهمیدم چه توانی بر پاهای بی جانم آمد که دست به شکم از جا برخاستم و خودم را به آنها رساندم.دستهایم را بند دست عمو و شروع به التماس کردم
_عمو تورو خدا ولش کن .... عمو داداشمو کشتی ....عمو غلط کردم ....بیا منو بزن داداشمو ول کن
زورم به دست عمو نمیرسید و صورت هادی هر لحظه کبودتر میشد.تنها کاری که میتوانستم انجام دهم با تمام توانم دندان هایم را در بازویش فرو کردم.
_آی دختریِ وحشی ول کن دستمو
با سیلی محکمی که به صورتم زد، دندانم از گوشت بازویش جدا شد
_من اگه امروز شما رو آدم نکنم اسد نیستم
هادی به سرفه افتاده بود و به سختی نفس میکشید که عمو دوباره با مشت و لگد به جانش افتاد
_بگو گ**خوردم....بگو غلط کردم این حرف و زدم....حالا واسه دختر من حرف در میاری؟
_ول کن بچمو از خدا بی خبر
مامان از راه رسیده بودو با وحشت وسایلی که دستش بود را رها کرد و سراسیمه سمت ما دوید.عمو توجهی به تقلای مامان نکرد و به کتک زدن هادی ادامه داد،که با ضربه ای که به پشت سرش خورد نقش زمین شد.
_ای وای شوهرمو کشتن...آی مردم بیاین زینب با بچه هاش شوهرمو کشت!
مامان که هنوز شوکه چوب دستش بود با فریاد سوگل چوب را انداخت و به سمتش حمله کرد
_خفه شو عوضی....منو بچه هام چه هیزم تری به شما فروختیم که دوساله خون مارو تو شیشه کردین؟از نونتون خوردیم یا آبتون؟اندازه چند مرد کاری شوهر نا نجیبت هر روز از پسرم تو زمینی که مال باباشم هست کار میکشه، توی بیرحم با اون دختر از خودت عوضی تر تا چشم منو دور میبینین به جون دخترم می افتین....
ببین بچه هامو به چه روزی انداختین!
_خودت خفه شو....یه لگد میزنم شکمت همینجا بزایی
سوگل با گفتن این حرف به سمت مادرم هجوم آورد که هادی به سختی از جایش بلند شد و با هل نسبتا محکمی سوگل را پخش زمین کرد
_ به ولای علی دستت به مامانم بخوره زندت نمیذارم
عمو همچنان بیهوش بود و سوگل که محکم زمین خورده بود در حالی که به خودش میپیچید هوارمی کشید و ناسزا می گفت
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۱۰
✍ بانو نیلوفر
بعد از آن ماجرا مجبور بودیم آلونک عمو را ترک کنیم.
مامان میگفت تا عمو حواسش سر جایش نیامده باید از آنجا برویم. چند ماه بود پدرم را ندیده بودم وگاهی دلم برایش تنگ می شد.
برای زمانی که هنوز به این روز نیفتاده بودیم وشریک پدرم سرش کلاه نگذاشته بود.هرگز نفهمیدیم چگونه معتاد شده بود.از وقتی یادم می آید وضعمان خوب بود و عمو و خانواده اش همیشه به زندگیمان حسادت می کردند.اما حالا...
شایداگرمانندگذشته ها بالای سرمان بود، مجبور نبودیم این همه سختی و حقارت را تحمل کنیم.
_هادی مادر اون بقچه ها و خنزر پنزارو بذار باشه هرچی واجبه بردار،
میترسم ثریا خانم اثاث زیاد ببریم قبولمون نکنه. بجنب هادیه رختای ترتمیزتو بردار اون صندوق ته گنجم برام بیار ....وای خدا نفسم بالا نمیاد.
با اینکه هنوز درد داشتم و دستم به شدت درد میکرد،از ترس تکرارتجربه تلخی که گذرانده بودم به سختی سمت بقچه لباس هایم رفتم
_مامان اگه ثریا خانم قبول نکنه ما اونجا باشیم چی ؟ اونوقت کجا بریم ؟
مامان که رنگش پریده بود کمی با پر روسریش خودش را باد زد و در جواب هادی بی حال گفت
_نگران نباش.... انشاءالله که قبول می کنه ...هادیه صندوق چی شد؟
_الان میارم.
از طرفی خوشحال بودم که این دخمه را ترک میکردیم و از سویی نگران بودم ثریا خانم ما را نپذیرد.شنیده بودم به شدت از بچه ها بیزار است و حوصله کسی را ندارد.فقط مامان توانسته بود مدت طولانی اخلاق تندش را تحمل کند و آنجا دوام بیاورد.
صندوق را با دست سالمم گرفتم و لنگ لنگان نزدیک مامان نشستم.
_بیا مامان
تازه متوجه دست ورم کرده ام شد و صدایش بغض گرفت
_الهی دستشون بشکنه، اینا مگه انسان نیستن!
آغوش مهربانش را برایم باز کرد و من هم از خدا خواسته خودم را به نقطه امنم رساندم و به اشک هایم اجازه ریختن دادم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.