با خیالت می دهد پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبارآلود.
•جان گرفته
#جناب_سهراب
به چشم گم شده تصویر راه و رهگذر.
غمی بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
•دره ی خاموش
#جناب_سهراب
سال ها آن را نفرسوده ست
کوشش هرچیز بیهوده ست
کوه اگر بر خویشتن پیچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
•نقش
#جناب_سهراب
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
•یادبود
#جناب_سهراب
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم.
•لحظه ی گمشده
#جناب_سهراب
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
•باغی در صدا
#جناب_سهراب
از مرز خوابم گذشتم،
صدای تاریک یک نیلوفر
روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد.
•نیلوفر
#جناب_سهراب
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
•سفر
#جناب_سهراب
آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی.
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی، تنها نشست.
در این دهلیز ها، انتظاری سرگردان بود.
•شاسوسا
#جناب_سهراب
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ی ما ترسید.
دریافتیم، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه به هم تر، تنها تر.
•نیایش
#جناب_سهراب
نیزه ی من، مرمر بس تن را شکافت
و چه سود، که این غم را نتواند سینه درید.
نفرین به زیست: دلهره ی شیرین!
نیزه ام-یار بیراهه های خطر-را تن می شکنم.
صدای شکست، در تهی حادثه می پیچد. نی ها به هم می ساید.
•خوابی در هیاهو
#جناب_سهراب
آفتابی یکدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را، می کنم دانه، به دل می گویم:
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.
•ساده رنگ
#جناب_سهراب