eitaa logo
The cut that always bleeds
26 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
از بیرون، تو بالغ به نظر می‌رسی با ذهنی فیلسوفانه. اما در درون، فقط کودکی هستی گم شده در یک توهم شیرین.
مشاهده در ایتا
دانلود
The cut that always bleeds
دستش لای موهاش فرو میره و وقتی میاد بیرون موهای مشکیش لای انگشتاش گیر کردن. زور میزنه تا انگشتاشو از هم فاصله بده اما‌ موهای پیچیده شده دور انگشتاش اجازه نمیدن. با تاسف به دستش نگاه میکنه میتونم حدس بزنم الان تو ذهنش چی میگذره. مطمئنم داره از خودش میپرسه چی شد که به اینجا رسیدم؟ نگاهش بین دستمالای خونی و موهای کنده شدش میچرخه. و بعد به صفحه سفید کاغذ نگاه میکنه. انگار یهو کوهی از عصبانیت هجوم میاره به سمتش خودکار ابیی که همیشه باهاش مینوشتو برمیداره و فرو میکنه کف دستش. میبینم که قیافش از زور درد درهم میره اما بازم ادامه میده. فشارش میده. انقدر فشار میده که خون از دستش میریزه رو برگه های کاغذ. اما هنوزم هیچ خبری از کلمه ها نیست به صحفه سفید دفتر نگاه میکنه و اشکاش از چشمم پایین میفتن. با دست خونیش اشکا رو از روی صورتش پاک میکمه. حالا رد خون و اشک روی صورتش معلومه. اون دیگه نمیتونه بنویسه. کلمه ها باهاش قهر کردن. پس من داستانشو تعریف میکنم. اون همیشه دوست داشت دنیا رو از دید ادمایی با مشکلات روانی، ادمایی که درد اونا رو به حد جنون رسونده، ادمای غرق شده تو تاریکی؛ بنویسه و ببینه. اخرین چیزی که نوشت از دید یه زن اسکیزوفرنی بود که هنوز معشوقشو توی خونشون میدید در حالی که اون سالها بود رفته بود. حالا؟ خودش یکی از اون شخصیتای روانیه. اوایل واسه اینکه بنویسه به خاطرات ناراحت کننده فکر میکرد، با چاشنی تخیل و محرک اهنگ غم انگیز اون متنایی مینوشت که محال بود کسی با خوندنش غمگین نشه. اما کم کم خاطراتش قدرتشونو از دست دادن، دیگه برای غمگین کردنش کافی نبودن. پس اون سراغ چیزای دیگه رفت، همیشه وقتی میدیدم که داره برای غمیگن شدن تلاش میکنه سعی میکردم بهش هشدار بدم، اما اون قانع نمیشد. میگفت خوشحالی هیچوقت چیزی خلق نمیکنه. این غمه که خلق میکنه، جون میبخشه میگفت این تاریکیه که به نوشته هاش روح میده. راستم میگفتم. اون هر کاری میکرد که بنویسه. بعد یه مدت شروع کرد اسیب زدن به خودش، کندن موهاش، زخمی کردن دستش، هر کاری که باعث بشه اون دردو حس کنه اون میخواست دردو تبدیل به کلمه کنه. میخواست خلق کنه. اوایل فقط دردای توی وجودشو تبدیل به کلمه میکرد تا اروم شه. ولی اخرش، اون به هر دری میزد تا دردی پیدا کنه و اونو تبدیل به متن کنه؛ همین شد که به اینجا رسید. اون اوایل که دیده بودمش خوشحال ترین ادمی بود که تو زندگیم دیده بودم. اون عاشق کلمه ها بود، من میتونستم برق زندگیو تو چشماش ببینم وقتی چیزی مینوشت همیشه میگفت وقتی مینویسم اروم میشم، انگار بعد یه طوفان طولانی رو اب شناور میشم. اما اون زیادی غرق شد تو دنیای کلمات. غرق که شی میمیری، چه تو دریا،چه تو چشمای ادم مورد علاقت، چه تو کلمه ها. کلمه ها، همون نجات دهنده هاش؛ روحشو بلعیدن. تبدیلش کردن به یه هیولا. بعد یه مدت دیگه چشماش روح نداشت، ذوق نداشت، برق نداشت. انگار انقدر احساساتشو روی کاغذ ریخته بود که تموم شده بودن. توی چشماش هیچ احساسی دیده نمیشد، حتی وقتی خودکارو فرو میکرد توی دستش، وقتی کل دفتر خونی میشد، بازم هیچ اثری از درد تو چشماش نبود. انگار روحش مرده بود. وحالا از اون فقط یه داستان مونده. داستان یه دختر روانی که حاضره هر کاری بکنه که فقط چند کلمه پشت سر هم روی کاغذ بیاره. هر دفعه از کنار اتاقش رد میشم اون داره جیغ میزنه، گریه میکنه و التماس میکنه کلمه ها بهش برگردن. اخر هر شب با جیغ التماس میکنه بهش خودکار و کاغذ بدن. هر دفعه میگه "بخدا این دفعه دیگه مینویسم. فقط یه کاغذ دیگه بهم بدید. قول میدم خوب شم" اما کاغذ بعدیم بجای کلمه پر خون میشه و میفته تو سطع اشغال. اون حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای تو عمرش غم و درد داره؛ اما انگار واقعا کلمه هاش باهاش قهر کردن. اون خیلی ساله تو اتاق اخر این تیمارستان بستریه. و من هیچوقت یادم نمیره اون روزی رو که بهم گفت کلمه ها همیشه نجاتم میدن. اخر تمام داستان ادمای این تیمارستان میرسیم به این جمله "نجات دهنده ها همیشه بزرگترین زخما رو میزنن".